هواخوری

28 7 0
                                    

#Part12
همه بچگیش رو توی همین روستا گذرونده بود و مثل کف دستش روستا و اطراف رو بلد بود. به سمت جایی که بهش میگفت قلعه جنگلی راه افتاد. قلعه جنگی یونگی بیرون از روستا بود و تقریبا نزدیک رودخونه. مدت کمی از راه رفتنش میگذشت که قامت آشنایی رو توی جنگل تشخیص داد.
یونگی: تو اینجا چیکار میکنی؟
هوسوک بعد از کمی تردید برگشت و به چشمای یونگی خیره شد: اومدم هواخوری باید از تو اجازه بگیرم؟
حدس اینکه گم شده خیلی براش سخت نبود.
مطمئنی یه هواخوری سادس؟؟ انگار نمیدونی باید کجا بری . میخوای کمکت کنم؟
کمک؟ معلومه میخواست.. هوسوک: تو کمکم کنی؟ اصلا خودت اینجا رو بلدی؟
یونگی شونه ای بالا انداخت: مطمئن باش کسی بهتر از من اینجاها رو نمیشناسه.. ولی اگه کمک نمیخوای من میرم. بهرحال خرسای اینجام نیاز به غذا دارن.
خرسی وجود نداشت ولی یونگی میخواست کمی برای بی ادبیش تنبیهش کنه. هوسوک حس کرد قلبش یه ضربانو جا انداخت. نگاهی به اطراف کرد ولی مخاطبش یونگی بود: خرس؟؟****
یکم پیش از روستا برگشته بود به امید اینکه هوسوک خونه باشه اما نبود. تقریبا 6 ساعت از رفتنش میگذشت. نامجون به دنبالش توی روستا گشته بودولی نتونست پیداش کنه. به گوشیش چنگ انداخت تا با هوسوک تماس بگیره اما با شنیدن صدای گوشیش از اتاق خواب به خودش لعنتی فرستاد. سریع و منقطع نفس میکشید با کف دست ضربه ای به صورت خودش زد. نزدیک بود بشینه وسط خونه و از ته دلش گریه کنه اما صدای در بلند شد. به سمت وروذی دوید و بعد از باز کردن در با صورت حیرت زده ی جین مواجه شد.
به بیرون نگاهی انداخت وقتی هوسوک رو ندید با صدای بلند شروع به گریه کرد. جین هیچ اطلاعی نداشت که چه خبر شده. وسایلی که دستش بود رو رها کرد و نامجون رو به آغوش کشید همزمان که موهاشو نوازش میکرد ازش پرسید: نامجونا؟ چیشده؟ با هوسوک دعوات شده؟ خودش کجاس؟
نامجون انگار که روی زخمش نمک ریخته باشند گریه اش بیشتر شد. جین سراسیمه با نامجون به داخل خونه پا گذاشت و وقتی اونجا رو خالی دید فهمید که این گریه ها بخاطر هوسوکه: من... من انداختمش بیرون.. اون.. اون فقط حوصلش سر.. سر رفته بود.. من حتی.. حتی نذاشتم گوشیش رو.. گوشیش رو... هوسوک چند ساعته که نیس.. رفتم دنبالش گشـ.. گشتم اما نبود... گم.. گم شده..
حلقه دستاشو دور کمر جین محکم تر کرد و بیشتر گریه کرد:
+اونکه بچه نیس مطمئن همین زودیا برمیگرده.
سرش رو از روی شونش جدا کرد وبا کشیدن کف دستش به صورت نامجون اشکاشو پاک کرد:_توی روستا نــ... نبود.. میای دنبالش بگردیم؟
دستشو از صورتش جدا کرد و دور شونه هاش پیچوند:
+اگه دیگه گریه نکنی میریم+++
هوسوک بالاخره قبول کرده بود که گم شده. یونگی بعد از کمی مسخره کردنش بهش گفت باید بره یکم بگرده و بعد برمیگردن روستا. هوسوک دستاشو توی جیبش برده بود و هم شونه با یونگی راه میرفت. آخرین وعده غذاییش میرسید به شام دیشب. صبح تنبلی کرده بود و چیزی نخورده بود بخاطر پیاده روی که امروز داشت احساس سرگیجه میکرد و کم کم سرد شدن دستاشو حس میکرد. نمیخواست یونگی ضغیف بودنشو ببینع و باز دستش بندازع پس با لجاجت به راهش ادامه میداد. حس کرد قدرت قدمای هوسوک کم شدع و انگار پاهاشو فقط دارع میکشه. وقتی سمتش برگشت با دیدن صورت رنگ پریدش جا خورد:
یونگی: تو چرا این ریختی شدی؟؟
هوسوک با چشمای نیمه باز کمی نگاهش کرد. میخواست چیزی بگه ولی رمق از پاهاش رفت و به سمت پایین سقوط کرد. هر لحظه منتطر برخوردش با زمین بود اما بین دستای کسی جا گرفت. ذهنش کمی کند و کاو کرد و یادش اومد جز خودش و یونگی کس دیگه ای نبود.

K&KWo Geschichten leben. Entdecke jetzt