من مطمئنم که قرار میزاره

39 9 7
                                    


نامجون بی خبر از فکر های جین در ذهنش از او تعریف میکرد:
_اون واقعا زیباترین آدمیه که دیدم حتی بعضی وقتا حس میکنم آدم نیس و یه فرشتس. همه چیز در مورد اون بی نظیرن. موهاش، لباش، چشما و دستاش....
جین وسایل رو داخل آشپزخونه برد و روی زمین گذاشت. حسابی کلافه شده بود ونمیدونست چرا...
_هیونگ ممنون که اومدی نمیخواستم مزاحمت بشم ولی مجبور شدم.
آستین هاش رو بالا زد و نامجون برای دستهای ورزیدش نزدیک بود ضعف برود:
+شنیدم مهمون داری. گفتم بیام کمکت کنم.
_آره دوستمه سر یه ماجرایی مجبور شد بیاد اینجا و حالاحالاها موندنیه.
و ریز ریز با خودش خندید. سوکجیت اما لبخند معمولی زد و دست به کار شد. با خودش فکر کرد ماجرای نامجون و اون دوستش یعنی چیه؟ مطمئنا یه چیزی این وسط اشتباه بود++++
_یا هوسوکا بیدارشو یه چیزی بخور.
میخواست بیشتر بخوابه ولی معده ی خالیش اعتراض کرد و بناچار بیدارشد.
هوسوک: چقدخوابیدم؟
_حدودا یک و نیم ساعت..
کش و قوسی به تنش داد.
هوسوک: ببینم خونه هنوز سالمه؟ خیلی زود تونستی ناهار بپزی.
موهای هوسوک رو کمی کنار زد:_معلومه که نمیتونم آماده کنم.. از جین هیونگ کمک خواستم اونم اومد و الان اینجاس.
چشمای هوسوک فورا از هم باز شدن طوری که حس کرد پلک هاش پاره شدن:
هوسوک: چی؟ چی گفتی؟
نامجون از این واکنشش تعجب کرد:_جین هیونگ بهم کمک کرد و الان اینجاس.
هوسوک نگاهی به نامجون انداخت و دلش میخواست بخاطر این همه خنگ بودنش موهای خودشو بکشه..
هوسوک: چطور تو با این همه خنگی که داری تونستی معلم بشی؟؟
_کمک خواستن از جین اشتباه بود؟
هوسوک: اشتباه نبود ولی به احتمال هزار درصد اون کبودی های روی کردنت رو دیده و حتما تا الان در مورد من و تو هزارتا فکر خاک برسری کرده.
فقط چند ثانیه طول کشید تا رنگ صورت نامجون به سفیدی گچ بشه
: الان. الان چیکار ک. کنم؟
هوسوک: الان؟ میتونی دراز بکشی روی زمین تا من حسابی کتکت بزنم.
و دنباله حرفش جلوی نامجون ایستاد. از هوسوک بعید نبود این کار و نامجون کمی باورش شد ولی ترس از گندی که زده بود بیشتر بود. دستپاچه شده بود و دست هاش بطور قابل مشاهده ای داشتن میلرزیدن. هوسوک از وامنش نامجون حسابی نگران شده بود:
هوسوک: هی پسر طوری نیس یه کاریش میکنیم.
_نمیشه.. اون. اون باور نمیکنه... هوسوکا من. من مطمئنم اون فک. فکر میکنه که من و تو باهم قر. قرار میزاریم یا. یا...
لکنت نامجون هوسوک رو عصبی تر کرد و با قاب گرفتن صورت نامجون با دستاش سعی مرد از حرف زدنش جلوگیری کنه: اول یه نفس عمیق بکش و بسپارش به من این سوءتفاهم رو رفع میکنم الانم تو به خودت مسلط شو خب؟++++
جین نمیخواست بمونه ولی اصرار نامجون و از طرفی کنجکاوی خودش باعث شدن الان سر میز روبروی نامجون بشینه. نامجون بعد از اینکه از اتاق اومد بیرون سرش رو انداخته بود پایین و مدام به گردنش دست میزد. انگار تازه متوجه جای دندونا شده بود. پشتش رو به صندلی چسبوند و خیلی جدی به نگاه کردن به نامجون ادامه داد. نگاه سنگینش رو حس میکرد و واقعا میخواست بدونه هوسوک چه غلطی میکنه و چرا نمیاد؟
هوسوک: سلام هیونگ
کنار صندلی جین ایستاد و دستش رو به سمتش دراز کرد: حالت خوبه؟
ابروش رو به بالا متمایل کرد. مهمونش هوسوک بود؟ یعنی با اون قرار میزاره؟
+یاا هوسوکا تویی؟
هوسوک خنده ای مرد و کنار نامجون که همچنان سرش پایین بود نشست: آره خودمم... تغییر کردیا هیونگ. از پسر تبدیل شدی به دامادِ مادر. هردو خنیدن و هوسوک به نامجون پس گردنی محکمی زد که سرش رو بلند کرد: هنوز قهری؟ خودت میدونستی که روی گردنم حساسم. من فقط تلافی کردم.
و قاشق رو جلوی دستش گذاشت و خودش مشغول خوردن از غذاش شد. نامحسوس از زیر میز به پای نامجون زد و خدا خدا میکرد که خنگیش الان سراغش نیاد. نامجون نگاهی به جین انداخت که خیلی ساکت مشغول غذا خوردن بود و بعد یکم فکر فکر کردن تازه متوجه شد:_خب وقتی دیدم اونجوری به یونگی نگاه میکنی فکر کردم میخوای بکشیش پس باید حواستو پرت میکردم و این تنها راه بود. لب پایینش رو کمی بیرون داد و زیر چشمی به سوکجین نگاه کرد.  انگار اونم به بحث علاقمند شده بود:+یونگی؟ چرا مگه چیکار کرده؟
هوسوک همونطور که کمی از کیمچی برمیداشت جوابشو داد: توی فرودگاه یه پسری بهم خورد که گوشیم از دستم افتاد و صفحش شکست بعدشم منو گرفت و جوری پرت کرد زمین که هنوزم پشتم تیر میکشه بعدشم چمدونمو اشتباهی برد. وقتی رسیدم اینجا دیدمش پس میخواستم برم و حقشو بزارم کف دستش و نامجون برای این که اونو نجات بده گردنمو گاز گرفت و منم تا اینجا دنبالش کردم و بعد منم گازش گرفتم تا برابری توی کشور برقرار بشع و تمام.
قاشقی پر از غذا توی دهنش گذاشت و واقعا به این همه هوش هوسوک افتخار کرد.. جین از خودش خجالت کشید بخاطر افکارش

K&KWhere stories live. Discover now