احساسات

37 9 13
                                    


#Part11
نامجون اصلا دیگه نمیتونست روی پاهاش بمونه پس به اتاق رفت تا استراحت کنه. هوسوک وظیفه شستن ظرف هارو بر عهده گرفت و جین نشست تا باهاش کمی گپ بزنه:
+سئول چخبر؟ چیکارا میکنین؟
هوسوک: من شدم یه مربی رقص و آموزشگاه زدم و در حال حاضر مجردم و همین!
کمی آرومتر پرسید: نامجون چی؟
هوسوک زیرچشمی بهش نگاه کرد و جوابشو داد: نامجونم که معلم شد. بهترین مدارس سئول بهش درخواست تدریس میدادن ولی اون بی مغز گفت میخواد جایی درس بده که بهش نیاز باشه.
+اون همیشه کله شق بوده
هوسوک: حممم... ولی شاید این کار سرنوشته. میدونی که هنوزم دوستت داره. اگه بگی علاقه ی توی نگاهشو نمیبینی همینجا خودمو آتیش میزنم.
فنجان قهوه رو روی میز گذاشت و به هوسوک نگاه کرد: میدونم... و این که نمیتونم به این حجم از احساساتش جواب درستی بدم خودمم کلافه میکنه.
هوسوک دستکش هارو از دستش در آورد و روبروی جین نشست: هیونگ! فقط اگه یبار دیگه قلبش رو بشکنی با من طرفی.  اون بعد از غیب شدنت تبدیل شد به یه آدم مرده!!!
+هوسوکا من فقط درک نمیکنم. اون چی توی من دیده که انقدر بهم علاقمند شده؟  من حتی نمیتونم تشخیص بدم حسش نسبت بهم چیه و چقدره.. یه عشق واقعیه یا وابستگی دوستانه؟
هوسوک: هیونگ مطمئن باش اگه وابستگی ساده بود بعد از چند ماه یا حداقل یه سال از بین میرفت. ولی اون ده ساله منتظرته. توی این مدت آدمای زیادی سعی کردن بهش نزدیک بشن ولی اون فقط یه نفر توی ذهنش بود. فکر میکنی اون یه نفر کیه؟ نامجون با همه با مهربونی و شادی برخورد میکرد ولی شبا اون صدای گریه هاشو توی بالشش خفه میکرد. نامجون به سختی حالش بهتر شده بود و هیونگ بازم بهت میگم مواظب احساساتش باش.
جین با نگاهی که درونش تعجب، غم و سردرگمی موج میزد به درِ بسته ی اتاق خیره شد و هیچ جوابی برای هوسوک نداشت+++
چمدون رو وسط اتاق گذاشت و بازش کرد. کمی فضولی توی وسایل اون گیسو کمند بنظرش گناه بزرگی نبود. چند دست لباس توی چمدون بود و یه عالمه کتاب و جزوه. لباسا یا سیاه بودن یا سفید برای همین یه لحظه حس کرد با یه پاندا طرفه.
هیچ چیز جالبی نتونست پیدا کنه اما هوسوک کسی نبود که به این سادگی ها تسلیم بشه: ولی من تلافی میکنم+++
دو هفته گذشته بود. طی این مدت شرایط ثابت بود. نامجون سر کلاس میرفت و با جین و هوسوک وقت میگذروند و هر روز عشقش نسبت به جین بیشتر میشد.
جین بعضی اوقات به زمینش رسیدگی میکرد. این بین فقط هوسوک بیکارترین فرد بود.
هوسوک: نامجونی؟؟  ی چی بگم؟
نامجون به صندلی تکیه داد و نفسشو محکم بیرون داد
_هوسوک اگه بازم چرت و پرت بگی به شرافتم قسم میخورم میندازمت بیرون!!
هوسوک: چخه بابا... منو اینجا نگه داشتی خب حوصلم سر رفته. میگم یکی که کر و لاله از کجا میفهمه بیدار شده؟
و متقابلا به چشمای نامجون خیره شد»**»
هوسوک بازم به در ضربه زد: یا نامجونا غلط خوردم باز کن بیام تو... یااااا حداقل گوشیمو و کیف پولمو بدههه
و بازم صدایی نشنید. انگار نامجون تصمیمشو گرفتع بود. به لباساش نگاهی انداخت. هودی سفید و شلوار جین، پس یکم قدم زدن بد نبود.
حدودا یک ساعتی میشد داشت راه میرفت. روستای کم جمعیتی بود و تعداد بچه ها خیلی خیلی کم بود بخاطر همینم نتونسته بود دانش آموز پیدا کنه.
کم کم از محدوده ی روستا خارج شده بود  میخواست برگرده ولی نمیدونست دقیقا از کجا باید بره. انگار گم شده بود اونم بدون گوشی و بدون پول:
؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
این صدا آشنا بود

K&KWhere stories live. Discover now