سرنوشت

45 14 11
                                    



2013: درس ریاضی رو واقعا دوست داشت مخصوصا معادلات جبری و عدد X..
_یا جونا!..
جین همونطور که صداش میکرد مدادش رو درون پهلوی نامجون فشار داد
نزدیک بود دادش به هوا بره ولی با هر اجباری بود صداش رو داخل گلوش نگه داشت.. با نگاهی اعتراض آمیز به چشمای جین خیره شد و باز هم کم آورد و زود نگاهشو دزدید ولی آرام مشغول گفت و گو با او شد:
+هیونگ! مثلا سر کلاسیما
_بیخیال این چرت و پرتا.. میگم جون یه چیزی بگم؟
+الان داری باهام حرف میزنی بعد میپرسی یه چیزی بگی؟؟  زود بگو.
_اه پخمه.. میدونی اگه یه روز 0،عدد 8 رو ببینه چی میگه؟؟
انقدر جدی این رو گفت که برای چند لحظه ذهن نامجون درگیر شد. مدادش رو روی میز رها کرد و مستقیم به هیونگش نگاه کرد..
_بهش میگه: هی داداش چقد کمربندت شیکه!!
و خودش شروع کرد به ریز خندیدن... نامجون با تاسف گوشه پیشانی خود را گرفت و به تخته زل زد. از روز اول میدانست نشستن کنار جین اشتباهی احمقانه است ولی پشیمان نبود.
2023:+هوپا هیچ اشتباهی در کار نیس اون خودش بود.. جین بود...
همونطور که با هوسوک بهترین دوستش صحبت میکرد سومین لباسی که داشت امتحان میکرد رو از تنش کشید و داخل چمدانش دنبال چیز دیگری گشت..
هوسوک: یا نامجونا درسته که آیکیوی بالایی داری ولی هنوزم عقلت کمه... آخه جین هیونگ توی اون روستای دور افتاده چی میخواد وقتی خانوادش دارن با پول برج میسازن؟؟(یعنی خانواده ثروتمندی داره)
پیراهن قرمز که آستین های کوتاهی داشت روی تنش خوب نشست و بهش میومد پس همونو انتخاب کرد
+ینی داری میگی من سوکجین هیونگ رو نمیشناسم؟
هوسوک: ببین منو اگه اون جین بود من بهت قول میدم آموزشگاه رقصمو میبندم میام به همون روستا رایگان تا وقتی تو اونجایی آموزش رقص میدم..
+توام ببین منو چمدونتو ببند یه قفل محکمم بزن به در خونه و آموزشگاه چون خودشه!
هوسوک: فعلا برو به جلسه برس اگه یونا اونجا بود یعنی جینم اونجاس.. باعی
و قطع کرد. حتی صبر نکرد نامجون یبار دیگه اصرار کنه که واقعا درست دیده.
شلوار مشکی رو هم پوشید و عینکش رو به چشماش زد. موهاش رو بصورت فرق کج شانه زد و با پوشیدن کتونی های قرمز به سمت مدرسه رفت..
فقط قرار بود مادرای دانش آموزاش رو ببینه که فقط 4 نفر بودن ولی نمیدونست چرا باز تپش قلب سراغش اومده بود. یعنی یونا اون رو یادش بود؟ قبل از باز کردن در نفس عمیقی کشید و چشماش رو برای لحظه ای بست.. وقتی آرامش خودش رو به دست آورد در را باز کرد و قدم هاش رو به داخل برداشت و محکم سلام کرد:+سلام به همگی مشتاق دیدار
سه خانوم داخل اتاق منتظر نامجون بودن و با ورود اون از جا بلند شدن و به نشانه احترام و ادب تعظیم میکردند. یکم برای نامجون عجیب بود که نفر چهارم یعنی یونا کجاست؟  خانوم ها براش مقداری غذا، کیمچی، وسیله آشپزی و مواد غذایی آورده بودن...
نامجون بعد از تشکر با لحن پرسشگری گفت:+فک میکردم 4 نفر اینجا منتظرن...
خانوم مین که کمی از بقیه سن بالا تر بود گفت: انگار آقای کیم یکم دیر تر میاد.
+آقای کیم؟ منظورتون پدر تهیونگه؟ ولی این جلسه برای مادراس...
خانوم جانگ: بله آقا معلم ولی از اونجایی که یوناشی پنج ساله فوت کرده آقای کیم توی همه ی جلسه ها شرکت میکنه.
در همین حین چند تقه به در خورد و:
_سلام . ببخشید دیر کردم

K&KWhere stories live. Discover now