دیگه مثلث عشقی نیست؟

38 13 9
                                    

#Part4

2013:هردوشون به شدت گیج و خواب آلود بودند سر کلاس ادبیات کره ای به زور چشماشون رو باز نگه داشته بودن ولی به محض خوردن زنگ تفریح سرهاشون روی میز فرود اومد. شب گذشته رو پیش هم بودن و تا زمان اومدن به مدرسه بیدار بودن...
کل شب رو در حال خوندن کمیک تصویری بودن یا سربه سر همدیگه میذاشتن.
یونا: نامجون، جینی بیدارین؟
نامجون با وجود اینکه خیلی خوابش میومد ولی با شنیدن صدای یونا محکم پلکاش رو روی هم فشار داد
و با لبخند حرصی جوابش رو داد:
+سلام یونا. بیداریم چطور؟
یونا: دیدم سر کلاس چقد جفتتون گیج بودین... بیا واستون یکم آب آوردم شاید سرحال بشین
و دوتا لیوان آب سمت نامجون گرفت. دختر مهربونی بود ولی نامجون دل خوشی ازش نداشت چون جین دوسش داشت. لبخند مصنوعیش رو نگه داشت و خواست لیوان هارو بگیره که یکیشون از دست یونا سُر خورد و لیوان روی سر جین افتاد.. از این اتفاق جین ناگهانی از خواب پرید و چون شوکه شده بود نتونست خودش رو نگه داره و با صندلیش به پشت افتاد. نامجون خواست مانع از افتادنش بشه ولی جین دستش رو گرفت و اون رو هم با خودش انداخت.. صحنه دراماتیکی به وجود اومده بود. نامجون روی جین فرود اومد و هردو به هم خیره شدن. یونا جیغ کوچکی کشید و دونفر از پسرای کلاس به اون دوتا که افتاده بودن کمک کردن... جین سعی میکرد با خنده یونا رو که درحال گریه بود آروم کنه و نامجون فقط به این فکر میکرد که چشمای جین واقعا زیبا هستن.
2023:بافت مشکی و شلوار سفیدی تن کرد و روبروی آینه موهاش رو درست میکرد. هنوز راجع به رفتن به جلسه دودل بود. وقتی که نامجون را میدید باید چگونه رفتار میکرد؟؟ گرم و صمیمی یا سرد و رسمی؟
_ آه جون تو منو روانی میکنی.
صداش میومد:
+ولی این جلسه برای مادراس...
نمیدانست یونای جین مرده؟... لبخند تلخش روی چهرش نقش بست ولی بلافاصله بعد از باز کردن در همان کشاورز شاد و خوش خنده شد.
_سلام. ببخشید دیر کردم...
رو به خانوم ها تعظیم کرد و به نامجون خیره شد...
یک لحظه به این فکر کرد که رنگ قرمز به او می آمد.
دلش میخواست با دیدن عضله هاش سوتی بزنه ولی بنظرش یکم سبک سرانه بود.:
_یا جونااا!  خیلی وقته ندیدمت پسر...
و به سمت نامجون رفت و اورا در آغوشش گرفت و فشرد...
نامجون چیزی نمیگفت حتی حرکتی هم نمیکرد. شوک های زیادی بهش وارد شده بود.. شوک اول، یونا مرده بود. شوک دوم وقتی که انتظارش را نداشت جین آمده بود، شوک سوم او در آغوش جین بود و فاک بوی تنش را دوست داشت.. سلول های خاکستری کم کم شروع به تجزیه تحلیل کردن:
+هیونگ! خیلی وقته ندیدمت تو اینجا چیکار میکنی؟
نامحسوس کمی گردنش را بو کرد و با گذاشتن دستش روی شانه جین ازش فاصله گرفت.. به چشمانش خیره شد و باز هم همان قصه همیشگی.. نامجون دوباره عاشق شد:)

K&KOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz