دلتنگی

37 13 12
                                    



2013: مدیر: نامجونا پسرم تو دانش آموز نمونه ای هستی و سال آخرته تو خیلی مودبی بنظرم بهتره دیگه با کیم سوکجین نگردی! اون پسر باعث افت تحصیلی تو میشه هم درسش ضعیفه و هم دانش آموز شریه..
مدیر مدرسه همینطور فک میزد و نامجون از صمیم دلش میخواست لگدی به شکم گنده اش بزند و بگوید: چی میگی مرتیکه؟ میگی از کسی که عاشقشم دور شم؟ مث اینه که بهم بگی پوست تنت رو بکن...
ولی هیچی نگفت. فقط منتظر موند حرفهای مردک تمام شوند تا پیش جین برود.. مدیر حدودا ده دقیقه دیگر چرت و پرت گفت و بالاخره اجازه خروج به نامجون داد.. فقط در همین نیم ساعت دلش اندازه زیادی برای جین تنگ شده بود..
2023:نمیدونست چرا با نامجون بازم دوستانه رفتار کرد فقط یه حس شدیدی بهش میگفت باید اینطور رفتار میکرد... خانوم ها با تعجب به اون دوتا نگاه میکردند و کنجکاوی از چشم هایشان میبارید.. نامجون با تکون دادن سرش حواسش رو سر جاش آورد و جین رو دعوت به نشستن کرد.. تعظیم کوتاهی برای اون سه تا خانوم کرد و گفت:
+متاسفم.. راستش از دیدن جین هیونگ خیلی شگفت زده شدم. ما نزدیک نزدیک ده ساله همو ندیدیم
_درسته .. ما دوستای نزدیکی هستیم.
و باز هم رو به نامجون  لبخند زد. در اون لحظه هیچی نتوست بگه و فقط لبخند زد.. مابقی جلسه فقط به گفت و گو درمورد بچه ها و روستا گذشت.. خانوم ها علاقه شدیدی داشتن تا نامجون رو برای شام دعوت کنند. بقول هوسوک.. نامجون افسونی داشت که باعث میشد سریع به دل بنشیند.
خانوم جانگ و خانوم پارک زودتر رفتن... خانوم مین و سوکجین هنوز مشغول گفت و گو بودند و نامجون فقط شنونده بود یا ترجیح میداد شنونده باشد:
_چخبر از پیرمرد؟ کی برمیگرده؟
خانوم مین: دیشب زنگ زده بود گفت تا هفته دیگه میاد
_تونسته با کسی قرار بزاره یا هنوز سینگله؟
خانوم مین: منم بهش میگم با یه دختر خوب قرار بزاره ولی همش میگه میخواد درس بخونه و وقت نداره...
سوکجین تک خنده ای کرد:
_فک کنم میخواد با مدرکی که میگیره عروسی کنه
و شروع کردن به خندیدن.. نامجون هیچ ایده ای نداشت که اونها در مورد چی حرف میزنند پس به چت کردن با هوسوک ادامه داد:
هوسوک: باورم نمیشه O_o
+بشه یا نشه هیونگ اینجاس.. کی میای؟ ㅋㅋㅋ
هوسوک: لعنت بهت مرتیکه
+یاااا... منکه نگفتم خودت همچین شرطی گذاشتی
هوسوک: نمیدونم اصن فاعک یو
+فاعک یو تو (◠‿◕)
هوسوک: بلاکت میکنم
+باشه فقط بلیط یادت نره بخری. منتظرتم رفیق. بوس بوس
هوسوک به محض خواندن پیام نامجون چند فحش رکیک برای او ارسال کرد که باعث شد نامجون لبخند کوچکی روی صورتش نقش ببندد:
خانوم مین: یااا آقا معلم حتما داری با دوست دخترت حرف میزنی که انقد خوشحالی.
خیلی سریع نگاهی به جین انداخت که خنثی خیره به او بود و سمت خانوم مین با لبخند هولی گفت:
+آنییی... دوستم بود اسمش هوسوکه
خانوم مین: عاهااا.. حالا که بحثش شد آقا معلم شمام سینگلی؟
لبخند خجولی که زد باعث ظاهر شدن چال گونه هاش شد:
+راستش بله.. من تا حالا با کسی قرار نذاشتم.
خانوم مین: مگه میشهه؟
+بله من فقط مشغول درس خوندن بودم و وقتی نداشتم.
و توی ذهنش ادامه داد: همینطور علاقم به یه بنده خدایی نذاشت.
خانوم مین: پس شمام مثل پسرم یونگی هستین..
کمی دیگه حرف زدند و خانوم مین هم رفت..
نامجون نمیدونست چی باید بگه. طی همه این سالها حرفهای زیادی برای گفتن آماده کرده بود ولی الان به طرز عجیبی همه از یادش رفته بودند... جین خیلی جدی فقط به نامجون و دستپاچگیش خیره شده بود.
+یا جونا.. میخوای یکم بنوشیم؟

                                     ***

K&KWhere stories live. Discover now