خودش بود؟

77 15 12
                                    

#Part1
دلم برات تنگ شده. خیلی تنگ، انقدر که میتونم ساعت ها بدون حرف زدن موهاتو تا زانوهات ببوسم و بنظرم بازم کم باشه
2023، 6نوامبر،    K_N 
   
                                 ***

+خب بچه ها حرف بعدی ک یاد میگیریم بهش میگن اِم
که مثل دوتا کوه به هم چسبیده نوشته میشه...
ماژیک رنگ مشکی رو برداشت و حرف انگلیسی ام رو روی تخته نوشت و مقابلش هم دوتا نقطه قرار داد.
معلم بودن همیشه آرزوش بود و به هر طریقی هم که بود به این آرزو رسیده بود... عینکش رو با انگشت اشارش یکم بالاتر برد و با لبخندی که چال گونه های کیوتش رو عمیق تر از همیشه نشون میداد به سمت دانش آموزا برگشت...
+ حالا براش مثال میزنیم M مثل Mother که میشه مادر، یا M مثل...
کمی فک کرد تا کلمه مناسبی پیدا کنه
+ مثل Moon  و معنیشم میشه ماه... حالا بعد از من تکرار کنین، Mother...
همچنان سعی میکرد لبخندشو حفظ کنه و  اولین روز کاریش توی این روستا رو با خوبی و خوشی به اتمام برسونه... تازه دیروز به اینجا اومده بود بجای معلم قبلی که دلیل رفتنش رو نمیدونست. اصلا اهمیتی هم نداشت براش.. برای کیم نامجون تدریس لذت بخش بود، آرامش بود، زندگی بود، فرقی نداشت کجا حتی اگه آخر دنیا باشه اون میرفت برای اینکه معلم بودن فقط یه شغل نبود براش بلکه شیوه ی زندگیش بود...
راس ساعت یک و نیم اجازه داد بچه ها برن و خودش هم با جمع کردن وسایلش همراه اونا از کلاس خارج شد...
چون روستای دور افتاده ای بود مدرسه فقط یک کلاس داشت با 6 دانش آموز... روز اولی بود که با بچه ها آشنا شده بود ولی اونا خیلی راحت قبولش کرده بودن و نامجون هم عاشقشون شده بود. وقتی براش از محصولات کشاورزیشون یا از تعداد مرغاشون میگفتن با ذوق به هر کلمه ای ک میگفتن دقت میکرد..
جانگ تمین بزرگترین دانش آموز بود و 12 سال داشت
بعد از اون کیم تهیونگ و پارک جیمین 8 سالشون بود
پارک یونا و مین جانگ می و جانگ سون 7ساله بودن...
تصمیم داشت امروز یکم اطراف رو بگرده بچه ها کم کم رفتن و دور شدن ولی تهیونگ همچنان روبروش در حال راه رفتن بود. بچه آرومی بود و چهره زیبایی داشت دقیقا یجورایی چهرش نامجون رو یاد کسی مینداخت ولی ترجیح میداد بهش فکر نکنه چون نمیخواست تهیونگ و اهالی روستا شاهد گریه هاش باشن،..
ولی  هوای خنک و تمیز روستا رو دوست داشت.. جاده های خاکی که دو طرفشون رو چمن های سبز پوشیده بودن، اینجا هیچ صدای آزار دهنده ای نبود که بخواد تحمل کنه، اینجا خودش بود و سکوت بکری که میتونست خودش رو غرق کنه توی خاطرات گذشته،،
چشمانش رو برای لحظه ای بست و دست هاشو داخل جیب هاش قرار داد و به جست و خیز های پسر کوچولو خیره شد انگار کسی بهش نزدیک میشد و پسر با شوق و هیجان به سمتش میدوید... نامجون در جا خشکش زد لبخندش دیگه نبود و بجاش تعجب و شوک توی چهرش موج میزد.. به چشماش اعتماد نداشت،،  یا نه شایدم عینکش کثیف شده بود و دیدش رو تار کرده بود.. عینک رو در آورد و تند با گوشه ی پیراهنش عدسی های اون رو پاک کرد و با سرعت عینک رو به روی صورتش قرار داد ولی... چیزی تغییر نکرد، درست دیده بود، مردی که چند متر جلوتر پسربچه را به آغوش داشت و با حرفهایش اون رو وادار به بلند خندیدن میکرد همانی بود که نامجون میشناخت...
او ماهش بود.... کیم سوکجین..

K&KWhere stories live. Discover now