𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐟𝐨𝐮𝐫

Začít od začátku
                                    

فقط وقتی داشت تهیونگ رو می‌بوسید، رایحه‌ی مشمئزکننده‌ی وونیونگ رو حس کرد و به خاطر همین گرگش حس خیانت بهش دست داد.

یونگی توی دنیا فقط عاشق تهیونگ بود و اینکه معشوقش بوی شخص دیگه‌ای رو بده ناراحت و عصبانیش کرده بود ولی قسم می‌خورد به هیچ‌وجه نمی‌خواست گردنبند رو پاره کنه.

اون گردنبند برای تهیونگ خیلی مهم بود؛ برای یونگی هم همینطور. اون گردنبند برای هردوشون حکم حلقه‌ی ازدواج رو داشت. و یونگی با پاره‌ کردن گردنبند انگار زنجیری که بهم متصلشون می‌کرد رو از هم گسسته بود.

اما یونگی اون لحظه کنترلی روی بدنش نداشت. اگه به خودش مسلط بود هیچ‌وقت عزیزترینش رو علی رغم تمام دعواهایی که داشتن با پا گذاشتن روی خط قرمز‌هاش ناراحت نمی‌کرد.

تک تک لحظاتی که از درد هیت به خودش می‌پیچید، خودش رو لعنت می‌کرد و به خودش می‌گفت اگه اون لحظه به خودش مسلط می‌موند و همچین غلطی نمی‌کرد، نه قلب تهیونگ رو شکسته بود و نه اینطوری درد می‌کشید.

اگرچه غرورش هم اجازه نمی‌داد که به معشوق شکلاتیش زنگ بزنه، بلکه بتونه با یه عذرخواهی ساده همه چیز رو درست کنه!

قبول داشت از کوره در رفته و اشتباه کرده ولی تهیونگ باید اول بهش زنگ می‌زد و بابت اینکه گذاشته وونیونگ رایحه گذاریش کنه ازش عذرخواهی می‌کرد.

طبیعتا تهیونگ هم با همین طرز تفکر و اینکه یونگی باید اول زنگ بزنه و بابت پاره کردن گردنبندی که نشونه‌ی پیوند خوردنشون بود و همینطور عوق زدن توی صورتش درحالی که داشتن همدیگه رو می‌بوسیدن، عذرخواهی کنه، روی تختش دراز کشیده بود.

هر کدوم منتظر بودن تا دیگری پیش قدم بشه و با این اوصاف طی یک هفته‌ی گذشته هیچ تماس و یا حتی کوچک‌ترین تلاش برای حل کردن مشکلی که داشتن صورت نگرفت.

جیئون که دید دوستش همچنان بهش بی‌محلی می‌کنه و توی فکره، با احتیاط دستش رو روی شونه‌ی یونگی گذاشت و اسمش رو صدا زد:
_ یونگی؟

پسر نعنایی با برخورد دست دختر به بدنش، نگاهش رو با مکث به دختر داد و با صدایی که از ته چاه در میومد گفت:
_ سلام!

دختر قصد داشت از یونگی گله کنه و به خاطر اینکه بی‌دلیل غیبش زده و حتی جواب تلفنش رو هم نداده، باهاش قهر کنه ولی با دیدن حال یونگی، نظرش رو عوض کرد‌.

چشم‌های بی‌روح و صورت رنگ‌ پریده‌ی یونگی اونقدر نگرانش کرده بود که بدون مقدمه و با نگرانی مشهودی پرسید:
_ حالت خوبه؟

حالش خوب بود؟

اولین و آخرین عشقش رو به سادگی به یه غریبه‌ی عوضی باخت، بدون اینکه بخواد توسط تهیونگ مارک شد، قلب تهیونگ رو به خاطر عصبانیت کنترل نشده‌ش شکست و بطور کلی زندگیش توی کمتر از بیست و چهار ساعت از این رو به اون رو شد.

𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒Kde žijí příběhy. Začni objevovat