پسر نعنایی دستش رو کنار پاش مشت کرد و بیتوجه به سوال تهیونگ ادامه داد:
_ اون دختر همه چیز داره.. زیباست، پدرش پولداره، توی مدرسه معروفه..به طرف تهیونگ چرخید و با مردمکهای لرزونی که پشت مایع بی رنگی مخفی شده بودن گفت:
_ تو حق داری با هر کی میخوای باشی.. ولی تهیونگ، محض رضای الههی ماه، ما دیشب باهم رابطه داشتیم..
_ یونگی..یونگی نذاشت تهیونگ حرفی بزنه و درحالی که اولین قطرهی اشک از چشمهای غم زدهش روی گونهش میچکید، داد زد:
_ اگه منو نمیخواستی نباید اینقدر به خودت وابستم میکردی!اگه یونگی یکم دیگه ادامه میداد، چشمهای تهیونگ از حدقه به بیرون پرت میشدن! این حرفهای بیاساس دیگه از کجا پیداشون شده بود؟!
درسته که هان وونیونگ چهرهی قشنگی داشت، پدرش یکی از کارخونهدارهای مطرح بود و کلی چیزهای دیگه.. ولی هیچکدومشون حتی به چشم تهیونگ هم نمیومدن.
وونیونگ قشنگ بود ولی یک دهم زیبایی دوست پسر شکریش رو هم نداشت..
علاوه بر اون، یونگی نه تنها ظاهرش قشنگ بود، بلکه باطن و ذاتش هم به زلالی آب بود!وونیونگ اگه تا آخر عمرش هم میدوید، هیچوقت به گرد پای یونگی هم نمیرسید.
تهیونگ بارها و بارها اعتراف کرده بود که بدون یونگی حتی نمیتونه نفس بکشه و بیشتر از خودش، پسر رو دوست داره.
با کف هر دو دستش، صورت یونگی رو قاب گرفت و با جدیت گفت:
_ نمیدونم این چرت و پرتا رو از کجات در میاری ولی قبل از اینکه بخوای واسه خودت ببری و بدوزی، بذار منم حرفامو بزنم!یونگی سرش رو عقب کشید و با آستین کاپشنش اشکهاش رو پاک کرد. رو از تهیونگ برگردوند و با ناراحتی گفت:
_ هرچی که لازم بوده رو شنیدم.. دیگه چقدر میخوای قلبمو بشکنی؟!تهیونگ دستش رو سمت موهاش برد و با حالتی عصبی اون تارهای شکلاتی رنگ رو به عقب فرستاد. خندهی هیستریک و کوتاهی کرد و زیر لب گفت:
_ کم کم داره اون روی سگم بالا میاد!یونگی از گوشهی چشم به پسر نگاه کرد ولی چیزی نگفت. نه اینکه دیگه حرفی برای گفتن نداشته باشه؛ برعکس، دلش خیلی پر بود و از تنها دلیل زندگیش گِله داشت ولی حوصلهی حرف زدن براش نمونده بود.
قلبش شکسته بود؛
از پدرش که توی بچگی تنهاش گذاشته بود؛
از مادرش که با اینکه هنوز یه سال نشده، براش جایگزین آورده؛
از تنها آدمی که توی زندگی عاشقش بود و اون رو به چشم تنها تکیهگاهش میدید ولی بهش خیانت کرده!پسر نعنایی با بند بند وجودش عاشق بود.
توی قلب زلال و شیشهایش فقط انعکاس تهیونگ دیده میشد. ولی کسی نمیدونست که قلب پسر درست مثل شیشه، به راحتی میشکنه.
![](https://img.wattpad.com/cover/341290161-288-k664556.jpg)
YOU ARE READING
𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒
Romance[completed] _ خیلی کنجکاوم بدونم چه حسی داشت که پسرعموت دیکت رو عین گرسنهها برات ساک میزد؟ _ خفه شو! _ بهتره مراقب حرف زدنت باشی کیم.. عکسات هنوز دست منه.. شایدم دلت میخواد عمو جونت عکسای قشنگ پسرش رو موقع هرزگی کردن ببینه؟! ✽ ✽ ✽ _ آپا التماست م...
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐭𝐰𝐨
Start from the beginning