1- 𝒉𝒆 𝒘𝒂𝒔 𝒑𝒓𝒆𝒕𝒕𝒚

938 90 21
                                    

ایکیگای من تو بهم بگو اگر ما برای هم ساخته نشده بودیم
پس چرا عاشق شدیم؟

***

- خیلی خستم...

به آینه غبار گرفته پیش روش خیره شد.

- اما صورتم این خستگی رو نشون نمیده ، انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده و تو نرفتی...بنظرت این عادیه؟

عجیب بود اما فقط صدای خودش بود که توی اون اتاق سرد می‌پیچید، پس چرا می‌تونست حضور یک نفر دیگه رو کنارش احساس کنه؟

- تو من و تنها ول کردی...مسخره است نه؟

سرش و کج کرد چون دیگه مغزش از هجوم افکار متفاوت سنگین شده بود و نمی‌تونست سرش و صاف نگه داره.

- یا شایدم عشقت انقدر زیاد بود که نتونستی تحمل کنی!؟

خندید و مثل چند روز گذشته قطره اشکی از گوشه چشمش چکید.

- ای کاش عمر عشقمون انقدر کوتاه نبود هیونگ...

هق آرومی زد و کف دست هاش رو روی چشم های پف کرده و خیس از اشکش کشید.

- ای کاش عمر خیال بافی من انقدر کوتاه نبود!

هوای اتاق سرد بود اما جونگکوک انقدر نیرو توی بدنش نداشت که پتوی نرمش رو از روی تخت چنگ بزنه و دور بدن لرزونش بکشه.

- یعنی الان چقدر ازم دور شدی؟

بینیش و بالا کشید و پلک هاش و محکم بهم فشرد تا بتونه بار دیگه تصویر دوست داشتنی پسر رو پشت پلک‌هاش نقاشی کنه.

- هیونگ...من و ببین...

سرفه آرومی کرد و بیشتر دست و پاهاش رو تو شکمش جمع کرد.

- بدون تو خیلی ناقصم...بدون دستات راه رفتن و فراموش میکنم...بدون آغوشت از سرما یخ میزنم...

از دردی که توی قفسه سینش پیچید ناله آرومی کرد و مشتی به سینه اش کوبید.
اما درد کم نمیشد پس باز هم کوبید به قلب بینوایی که عاشقی یاد نگرفته محکوم به فراموشی بود.

- من برات کم بودم؟ من بلد نبودم چطور عاشق باشم؟

زجه بیصدایی زد و کم کم بدن نیمه جونش و روی پارکت های یخ‌زده اتاقش انداخت.

- هیونگی...مگه قول نداده بودی که همیشه من و انتخاب کنی؟

اینبار با صدای بلند تری گریه کرد و به ناله‌هاش اجازه داد تا عجز و ناتوانی که تمام روحش و در بر گرفته بودن فریاد بزنه.

- هیونگی...جیمینی هیونگی...لطفا برگرد...لطفا...

****

- هی کوک اسنکای جدید رسیدن میتونی بچینیشون توی قفسه ها؟

بسته های نودلی که توی دستش بود رو روی کانتر رها کرد و تنها با تکون دادن سرش به سمت قفسه اسنک ها رفت و جعبه های بزرگی که روی هم چیده شده بودن رو دونه به دونه باز کرد و مشغول چیدنشون شد.

IKIGAIWhere stories live. Discover now