یونگی لالهی گوش پسر رو توی دهنش کشید و مک آرومی بهش زد. بعد کاملا سرش رو از تهیونگ جدا کرد اما دستهاش روی دکمههای پیراهن فرم پسر نشستن. همزمان که به آرومی دکمههای پیراهن پسر رو باز میکرد، زیر لب گفت:
_ الان میخوامت آلفا!تهیونگ دستش رو روی دست یونگی گذاشت. سرش رو با زاری به دو طرف تکون داد. از اینکه کسی مچشون رو بگیره و عمو هوسوکش باخبر بشه، میترسید. با صدای بمش سعی کرد یونگی رو منصرف کنه:
_ یونگی ما هنوز حتی با هم جفت نشدیم!پسر مو نعنایی با چشمهای آبی رنگش مستقیم توی مردمک چشم تهیونگ خیره شد. اخمی کرد و معترضانه گفت:
_ ما که در هر صورت میخوایم باهم جفت شیم.. پس چه فرقی داره الان با هم رابطه داشته باشیم یا چند سال دیگه؟!
_ یونگی..یونگی دستش رو با ضرب از دست تهیونگ بیرون کشید و زیر لب به پسر تیکه انداخت:
_ ترسو!از روی پای تهیونگ بلند شد و دستی که دور کمرش پیچیده شده بود رو جدا کرد. با اخم روی صورتش که پررنگتر شده بود، نگاه گذرایی به صورت شوکهی تهیونگ انداخت و گفت:
_ حالا که نمیخوای پس میرم!
_ کجا؟یونگی چند تا دکمهی اول پیراهنش رو باز کرد تا کمی خنک بشه و حین بیرون رفتن از اتاقک، جواب داد:
_ پیش یکی که واقعا منو بخواد!
_ هان؟!تهیونگ با هیزی به قفسهی سینهی سفید و براق یونگی خیره شد. آب دهنش رو قورت داد و با حالتی عصبی زمزمه کرد:
_ فاک!نفس سنگینش رو از ریههاش بیرون فرستاد و با گرفتن مچ دست یونگی، از رفتن متوقفش کرد. دست یونگی رو کشید و با این کار یونگی روی پاهاش افتاد. پسر با چشمهایی که به رنگ شعلههای داغ آتیش در اومده بودن، به صورت یونگی خیره شد. به آرومی پلک زد و از بین دندونهای چفت شدهش با لحن دستوری غرید:
_ منو به چالش نکش!بعد بلافاصله سرش رو نزدیک صورت یونگی برد و لبهاش رو روی لبهای صورتی رنگ پسر نعنایی کوبید. بدون اینکه اجازه بده یونگی موقعیت رو تحلیل کنه، شروع کرد به مکیدن عمیق لبهاش و برای اینکه یونگی سرش رو عقب نکشه، پشت گردنش محکم رو گرفت.
برای مدتی همینطور عمیق و باخشونت لبهای پسر مو نعنایی رو بوسید. صدای نالههای خفهشون توی سرویس بهداشتی پیچیده بود ولی اونقدر بلند نبود که به بیرون درز کنه.
تهیونگ طوری اونها لبها رو میمکید که انگار اونها به سرچشمهی حیات وصل هستن و زندگیش به بوسیدنشون وابستهست. سر آخر با ضربهای که یونگی به کتفش زد متوجه شد که باید یکمی مراعات کنه و بذاره یونگی نفس بکشه.
خیلی آروم لبهای یونگی رو رها کرد و سرش رو عقب کشید و اجازه داد تا دوست پسرش هم بتونه ریههاش رو از هوای تازه پر کنه.
YOU ARE READING
𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒
Romance[completed] _ خیلی کنجکاوم بدونم چه حسی داشت که پسرعموت دیکت رو عین گرسنهها برات ساک میزد؟ _ خفه شو! _ بهتره مراقب حرف زدنت باشی کیم.. عکسات هنوز دست منه.. شایدم دلت میخواد عمو جونت عکسای قشنگ پسرش رو موقع هرزگی کردن ببینه؟! ✽ ✽ ✽ _ آپا التماست م...
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐞𝐞𝐧
Start from the beginning