ᴘᴀʀᴛ 𝟿_ʜᴇʟᴘ

56 10 9
                                    

شیمی و تاریخ، فرقی نداره. ازشون ممنونم. من یه بچه 17 ساله بودم و عشق و روابط در دبیرستان باید جزوی از بلوغ فکریم باشه.

هان یوری دختری بود که زمان دبیرستان ازش خوشم میومد. اون کیوت بود، و قابل احترام. توی پروژه تاریخ باهم توی یه تیم بودیم و من متوجه شخصیت آزاد طلب و شوخ اون شدم.

رها بودن و فان حرف زدن یکی از فانتزی هام بود. قبل از ورشکستگی شرکت بابا، چنین شخصیت باز و اجتماعی ای داشتم. وقتی میدیدم یوری هم همون شکلیه، باعث میشد لبخند بزنم و حس کنم نسل آدمای شاد و بی دغدغه همچنان ادامه داره.

بعد از تموم کردن پروژه شیمی متوجه شدم بهش علاقه‌مند شدم. البته چیزی بهش نگفتم، اعتراف به عشق اونم برای من، مثل خوردن لیمو ترش به بریدگی با کاغذ بود. فقط اوضاع رو بدتر میکرد.

بعد از تموم شدن امتحانات ما داشتیم به تعطیلات کریسمس نزدیک میشدیم.
سوک جونگ بعد از دیدن کارنامه داغونش و وضع داغون نمراتش، برای خالی کردن عصبانیتش منو شکنجه کرد. اون معمولا فقط منو کتک میزد. ولی اون روز مجبورم کرد تا گچ های تخته سیاه رو بخورم. طعمی بدتر از تصورم رو نمیداد. بعد از بالا آوردن تمام اونا احساس بهتری داشتم، درست بخاطر ندارم که بعدش دقیقا چی شد.

یادم میاد سوک جونگ رو بعد از اون دیگه توی مدرسه ندیدم.

اون شب وقتی به خونه برگشتم مامان اونجا نبود، این خیلی عجیب من معمولا بعد مامان به خونه میومدم. کنجکاویم خیلی دووم نیاورد، چون تو رو دیدم.

توی آشپزخونه چاقویی توی دست بود و روی اون لکه خون دیده میشد. میتونستم برق چشمات رو که یه هارمونی عجیب با رنگ سرخ خون روی پهنای چاقو داشت که درکش در اون لحظه مثل درک صدای ترقه برای کسی که فوبیای صدای بلند در نزدیکی داره سخت و طاقت فرسا بود.

من مامانم رو هم از دست دادم!

┆𝐀𝐧𝐭𝐢-𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐭𝐢𝐜┆𝐂𝐘𝐉Donde viven las historias. Descúbrelo ahora