ᴘᴀʀᴛ 𝟻_ ᴄᴀɴ ɪ ғᴏʀɢᴇᴛ ʏᴏᴜ?

69 12 1
                                    

یک، دو.
یادم میاد، اولین امتحان ترم اول بود. درست بعد از خروج از مدرسه تصادف کردم.
اون روز، تولدم بود، تولد 18*سالگیم.
مادرم اون روز خیلی اشک ریخت. میدونستم که اون برای من گریه نمیکنه.
اون میترسید رویای پولدار شدنش_از طریق من_نابود بشه.
بهم گفت اگه بلایی سرت بیاد خودم میکشت. اگه بمیری کی میخواد برای من پولساز     باشه.
دکتر گفت آسیب جدی ای ندیدم و به عمل نیاز ندارم. ولی پام باید سه ماه توی گچ باشه.

یادمه بعد از اینکه دکتر رفت تو اومدی و یه سوزن رو توی سِرُم فرو کردی و بهم گفتی ششش،آروم بخواب وقتی که بیدار بشی،تمام این اتفاقات فقط یه خواب بوده. تو هرگز من رو ملاقات نکردی.
سرم گیج میرفت، توانایی حرف زدن نداشتم. همه چیز سنگین و فراتر از زور من بود. حتی حرف زدن. خیلی زود خوابم برد و احساس کردم تمام بارهای سنگین از روی دوشم پایین اومد.

*توی کره 9 ماهی که بچه‌ها توی شکم مادرشون هستن رو هم حساب میکنن. پس اگه من گفتم یونجون 18 سالشه منظورم همون 17 ساله.

┆𝐀𝐧𝐭𝐢-𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐭𝐢𝐜┆𝐂𝐘𝐉Where stories live. Discover now