ᴘᴀʀᴛ 𝟽_ʏᴏᴜʀ ɪᴅᴇɴᴛɪᴛʏ|ᴘᴛ.𝟸/ ɪ ᴡᴀs sᴛᴜᴘᴅ

60 14 3
                                    

امروز بعد از 20 سال دوباره دیدمت و همونطور که گفتی تو منو به یاد نداشتی.
شاید اگه به خودم امید نمیدادم که تو هنوز منو به یاد داری، الان به این روز نمیفتادم.
درسته بهت قول داده بودم برات اشک نریزم ولی اشک هم یچیز گذراست میاد و میره. پس ترجیح میدم به جای اینکه اون درد رو همونجا نگه دارم بیرون بریزمش.
هرچند توام به قولت عمل نکردی، روزی که روی پشت بوم به ستاره‌ها خیره بودی بهم قول دادی که توی زندگی بعدیت هرگز ازدواج نکنی.
ولی من دیدمت، دیدمت که داشتی با عشق باهاش توی پارک قدم میزدی، لمسش میکردی، خودتو براش لوس میکردی و میبوسیدیش مثل هر زوج جوان دیگه‌ای توهم با معشوقت وقت میگذروندی و من هنوزم به تو فکر میکنم. به تو و هویت واقعیت که 20 سال پیش برای همیشه نابود شد. موجودی وصف نشدنی و گناهکار که من همگناهش شدم.
ناراحت نیستم ولی خوشحالم نیستم، اگه من عاشقت نمیشدم میتونستم اون روزهای روشن رو توی زندگیم داشته باشم؟ معلومه که نه. ولی اگه عاشقت نمیشدم تو الان زنده بودی و دوباره مثل قبل زندگی میکردی. تو بهم گفته بودی اشکالی نداره اگه دیگه نتونی مثل قبل بال هاتو باز کنی ولی آرزوی میکردی حداقل بازم میتونستی به ققنوس تبدیل بشی. اینکه طرد شده باشی برات مهم نبود. اینکه بازم بتونی تبدیل ققنوس بشی این آرزوی تو بود و من هرگز نمیتونم براوردش کنم چون این نفرین از خدا بود.

ققنوسایی که فرستاده الهه‌ی عشق بودن زندگیشونو میکردن و به بقیه کمک میکردن ولی تو راه رو اشتباه رفتی و من رو عاشق خودت کردی.

و مثل همیشه این منه احمق بود که بیشتر از همه آسیب میدید و میشکست!

┆𝐀𝐧𝐭𝐢-𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐭𝐢𝐜┆𝐂𝐘𝐉Where stories live. Discover now