ᴘᴀʀᴛ 𝟼_ʏᴏᴜʀ ɪᴅᴇɴᴛɪᴛʏ|ᴘᴛ.𝟷

63 12 0
                                    

روز بعد از اون اتفاق من سالم بودم پاهام دیگه آسیب دیده نبود، و من توی بیمارستان نبودم. صبح روز بعد توی اتاق کوچیکم از خواب بلند شدم خیلی سرحال بودم.
انگار که دوباره پولدار شدیم، بابا برگشته و هیچکدوم از اتفاقات 17 سالگیم رخ نداده.

گرچه این فقط یه مثال شیرین بود. مامان مثل صبحای دیگه غذای مونده رستورانی که توش کار میکرد رو به عنوان صبحانه بهم داد. اوایل به این چیزا عادت نداشتم.
مامان بهم گفت که شیفت صبحو گرفتی؟
اون روز گیج کننده بود همه عجیب رفتار میکردن. انگار این یه فیلنامه‌ی جداست و کارگردان با من هماهنگش نکرده یا داره بازیم میده، مثل سریال زنان کوچک.

توی مدرسه وقتی به پنجره نگاه میکردم متوجه تو شدم که با کفشای پاشنه بلند سفید داشتی توی حیاط قدم میزدی. و درست همون لحظه‌ای که به من نگاه کردی صدای زنگ باعث شد نگاهمو ازت بگیرم.

با این حال اون دیدار، آخرین دیدار ما توی اون روز نبود! زنگ آخر وقتی داشتم از مدرسه بیرون میرفتم بند کفشم باز شد، خم شدم تا ببندمش، وقتی سرمو بالا گرفتم تو با لبخندت به من خیره شده بودی. صورت تو آرایش نداشت و این برام جدید بود، حتی دخترای دبیرستان ماهم میکاپ میکردن.

امروز حالت بهتره؟ لبخندت از روی صورتت محو نمیشد انگار که اگه دست از لبخند زدن میکشیدی من دوباره احساس سنگینی میکردم.

تو کی هستی؟ هنوز لبخند میزدی. مثل من روی پاهات خم شدی، به صورتم خیلی نزدیک بودی. احساس خفگی میکردم. همون حسی که آدما توی لحظات حساس زندگیشون بهشون دست میداد؟ تو اولین نفری بودی که باعث شدی چنین حسی پیدا کنم. حس خفگی.
نظر تو چیه؟ فکر میکنی من کی هستم؟ لحظات استرس زایی که باعث میشن ضربان قلبت بره بالا. یه الهه؟ اولین حدسم بود و بدون هیچ فکری به زبون آوردمش. به محض شنیدنش دیوانه وار خندیدی. واقعا چنین فکری میکنی، من از نظر تو یه الهه‌ام؟
شبیه به فرشته‌های مرگ نیستم؟ دوکبی؟ گومیهو؟هیچکدوم؟ بنظرت یه الهه‌ام؟
بدون فکر برات توضیح دادم یه گومیهو، دوکبی یا فرشته مرگ انقدرا هم عمر نمیکنن؟
بلند خندیدی، بی اهمیت به دیگران لبخند میزدی، دلیلی که اولین بار جذبت شدم همین رفتارات بود بی پروایی. تو خیلی احمقی. زمزمه کردی، اما من شنیدم.

من یه نورم، یه انرژی که تکثیر شده، درست مثل دیگر انرژی ها. من بخشی از یه پیروی خارق العاده ترم، مثل خدا.
منطق جایی توی کلماتی که به زبون میاوردی نداشت، جدول لغات تو پرشده بود از غیرممکن ها.
خب، اینم همون الهه است، نه؟ لبخندی زدی و بلند شدی، خاک فرضی ای که هرگز وجود نداشت و تو همیشه تکونش میدادی رو پاک کردی. چیزی که من هستم فراتر از درک انسانه! و درست مثل 5 بار پیش ناپدید شدی.
چیزی درون تو وجود داشت و من رو به خودش جذب میکرد، اون چیه؟ هنوز اینو نمیدونم. حتی بعد این همه سال هنوز مبهمه.

ادامه دارد...

┆𝐀𝐧𝐭𝐢-𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐭𝐢𝐜┆𝐂𝐘𝐉Where stories live. Discover now