+تو خدمتکار شخصی منی؟
افکار درهمش رو کنار زد...
از اونجایی که وجود خدمتکار دختر برای پسر جوونی مثل اون زیادی عجیب بود، با تعجب پرسید و دختر سری به دو طرف تکون داد...
_خیر سرورم... شما خودتون داشتن خدمتکار شخصی رو نپذیرفتین و گفتین وجود محافظ کیم براتون کافیه...
محافظ کیم؟
حتی اون فامیلی هم تهیونگ رو به یادش میاورد...
تهیونگ و بعد، هدفی که به خاطرش به اینجا اومده بود...
+محافظ کیم؟
خدمتکار نیم نگاهی به سمتش انداخت... اربابش حتی اون مرد رو هم فراموش کرده بود؟
_بله محافظ شخصیتون...
+الان کجاست؟
_دقیق نمیدونم ولی انگار کار مهمی بهش سپرده بودین.. به همین خاطر من رو به جای ایشون همراه شما فرستادن...
سری به نشونه فهمیدن تکون داد...
این طور که به نظر میرسید، محافظ کیم یکی از افراد نزدیک به لی جیمین بود، پس اول باید اون رو میدید...
شاید اون مرد، میتونست توی پیدا کردن آنوبیس بهش کمک کنه...
شاید...
با شنیدن صدای وحشتناک فریاد هایی، شوکه از جا پرید و به عقب برگشت...
جایی که چندین مرد با لباس های تیره، سلاح هایی بزرگ و قیافه هایی خشن به سمتشون میدویدن...
_فرار... فرار کنید سرورم!
با گیجی به سمت دخترکی که ترسیده به نظر میرسید برگشت.. چرا باید فرار میکردن؟
+چـ...
اما قبل از اینکه موفق به پرسیدن سؤالش بشه، خدمتکار با دیدن قیافه سردرگمش دستش رو کشید و با سرعت شروع به دویدن کرد...
_اونا دزدهای کوهستانن سرورم... شنیدم به هیچ کس رحم نمیکنن... اگه... اگه گیر بیوفتیم کارمون تمومه!
لعنتی زیر لب فرستاد و به قدم هاش سرعت بخشید..
این دیگه چه بدبختی بود؟
دزدهای کوهستان؟
هنوز حتی یک ساعت هم از اومدنش به این دنیای کوفتی نگذشته بود، چرا باید درگیر چنین چیزی میشد؟
بی وقفه در حال دویدن بودن، که با یادآوری چیزی سرعت قدم هاش کند و درنهایت متوقف شد...
میدونست اگه از قدرت جادوش استفاده کنه ممکنه اون دختر حسابی شوکه بشه، اما چاره ای جز اینکار نداشت...
فعلا نجات پیدا کردن از این مخمصه مهم ترین کار بود...
_سرورم چرا ایستادین الان بهمون میرسن!
صدای وحشت زده دختر و که شنید، دست های لرزونش رو گرفت و چشم هاش رو بست....
وردی که برای غیب شدن بود رو به آرومی زمزمه کرد... نفس عمیقی کشید و با خیالی راحت پلک هاش رو از هم فاصله داد...
نگاهی به اطراف انداخت اما...
هنوز هم همونجا بودن... همون جنگل، با دزدهایی که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشدن...
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...
Part3 (s1)
Start from the beginning
