+نگران نباش... می‌بینی که من خوبم..

با دیدن ترسی که توی نگاه دختر نشسته بود گفت و دستی به پشت سرش کشید...
احتمالا درد عجیب سرش هم به خاطر برخورد با زمین سنگی بود...

دستش رو پایین آورد و خواست سوال دیگه ای بپرسه، که با دیدن سرخی کمرنگ خون روی دستش، چشم هاش گرد و صدای گریه دختر دوباره بلند شد...

_شما... شما زخمی شدین... پدرتون.. پدرتون حتما منو میکشه!

+هی آروم باش دختر... این فقط یه زخم کوچیکه و قرار نیست اتفاقی برای تو بیوفته، خب؟

با اینکه سرش با هر حرکت تیر میکشید، اما به آرومی گفت و پلک کوتاهی زد...
خدمتکار با تردید، بینیش رو بالا کشید و سری تکون داد...
قطعا ضربه بزرگی به سر اربابش خورده بود، وگرنه انقدر راحت از جونش نمی‌گذشت...

+میتونی کمک کنی بلند شم؟

"البته" ای گفت و فورا برای کمک کردن به پسر از جا بلند شد، اما نفهمید چطور دامن بلندش زیر پاش گیر کرد و با شدت روی جیمین فرود اومد...

پسر از برخورد سر زخمیش با زمین، ناله ای کرد و دختر سراسیمه از روش کنار رفت...
این دفعه... این دفعه حتما اون رو میکشت...

_منو ببخشید سرورم... منو ببخشید...

درحالی که چندین بار پشت سر هم تعظیم میکرد، التماس کرد و جیمین سری به دو طرف تکون داد...
دستش رو به سمت دختر دراز کرد و گفت..

+اشکالی نداره.. فقط دستم رو بگیر!

خدمتکار با احتیاط دستش رو گرفت و اون رو بلند کرد... جیمین ایستاد و دستش رو از بین انگشت‌های دختر بیرون میکشید که افتادن چیزی روی زمین، توجهش رو جلب کرد...

سرش رو پایین برد و با دیدن یاقوت سرخی که بین چمن های نمناک افتاده بود، دوباره همه چیز رو به خاطر آورد...
نفس عمیقی کشید، گردنبند رو از روی زمین برداشت و اون رو توی دستش پنهان کرد...

جیمین برای نجات تهیونگ وارد دنیایی شده بود که هیچکس رو نمیشناخت، اما هر طور که شده بود کارش رو به اتمام میرسوند و اون پسر نجات میداد...
از این بابت، مطمئن بود...

_شما واقعا...

نگاهش رو به چهره مضطرب دختر دوخت و منتظر ادامه حرفش شد...

_واقعا چیزی رو به خاطر نمیارین؟

نه...
چیزی از زندگی آدمی که بدنش رو برای مدتی قرض گرفته بود نمیدونست و این، قطعا فاجعه بزرگی بود...

+ضربه ای که به سرم خورده احتمالا باعث شده خاطراتم رو از یاد ببرم.. ولی خوب میشم نگران نباش!

قبل از اینکه دختر دوباره گریه و زاری راه بندازه، گفت و نگاهی به اطراف انداخت...
با دیدن رودخونه به سمتش قدم برداشت تا حداقل چهره آدمی که قرار بود مدتی به جای اون زندگی کنه رو ببینه...
کنار رود نشست، به سمت آب خم شد و با کنجکاوی به انعکاس چهره اش نگاه کرد اما....
چشم هاش تا آخرین حد ممکن گشاد شد و بهت زده به تصویر خودش روی آب زل زد...
چطور ممکن بود؟

Red RubyWhere stories live. Discover now