با دقت بیشتری به دختر نگاه کرد...
لباس بلندی داشت، موهای سیاهش به شکل عجیبی بسته شده و ظاهرش درست شبیه به سریال های تاریخی بود فقط...

چشم هاش به سرعت گرد شد و بی توجه به دردی که توی سرش پیچید، فورا سر جاش نشست...
با تردید به اطرافش نگاه کرد...
درخت‌های بامبو اطرافش رو پر کرده بودن و رودخونه باریکی مقابلش قرار داشت...
اینجا... اینجا اصلا شبیه به اون عمارت نفرین شده نبود و این یعنی....

بهت زده دستش رو مقابل دهنش گرفت و پلک ناباوری زد...
اون واقعا توی زمان سفر کرده بود؟!

+من... واقعا برگشتم؟

_چیزی گفتین سرورم؟ مشکلی دارین؟

دوباره به دختر نگاه کرد و متعجب، انگشتش رو به سمت خودش گرفت...

+منو... میشناسی؟

دختر وحشت زده بهش چشم دوخت.. چونش از روی بغض لرزید و نگاهش به اشک نشست...
چه اتفاقی برای اربابش افتاده بود؟
اگه خاطراتش رو فراموش کرده بود چی؟
یا اگه به خاطر اینکه مراقبش نبود، تنبیه میشد؟؟

_من.. منو ببخشید سرورم... باور کنید نمیخواستم بلایی سرتون بیاد ولی شما... شما گفتین نزدیکتون نشم... من... من واقعا....

+هی هی آروم باش!

جیمین هول کرده بین حرفش پرید و دختر رو مجبور  به سکوت کرد...
گیج شده بود و نمیدونست چه اتفاقی افتاده...
نمیدونست دختر اون رو از کجا میشناسه و حتی دلیل گریه های وحشت زده‌اش چیه...

+آروم باش...

دختر درحالی که سعی میکرد صدای هق هقش رو خفه کنه، سری تکون داد و جیمین با ملایمت ادامه داد..

+ منو از کجا میشناسی؟

_شما... شما ارباب منید...

ارباب؟؟؟!
چطور ممکن بود توی چندصدسال قبل تر از زمان خودش ارباب کسی باشه؟؟
چنین چیزی امکان نداشت مگر اینکه....

به لباس ابریشمی بلند و سفید رنگی که تنش بود نگاه کرد و خیلی زود، از درستی حدسش مطمئن شد...
حتی به بلندی موهاش هم تازه پی برده بود و این یعنی... لعنت!
قطعا روحش توی جسم فرد دیگه ای بیدار شده بود!

نفسش رو با شدت بیرون فرستاد و با دیدن نگاه منتظر دختر پرسید...

+خیلی خب... حالا بهم بگو چه اتفاقی افتاده...

چونه خدمتکار دوباره لرزید، اما اینبار جلوی اشک هاش رو گرفت و لب به توضیح باز کرد...

_داشتیم...داشتیم از معبد برمیگشتیم که شما گفتین میخواین کمی کنار رودخونه توقف کنین... گفتین بهتون نزدیک نشم و منم.. منم با فاصله ازتون ایستاده بودم ولی... ولی نفهمیدم چطور شد که شما از سراشیبی لیز خوردین و بیهوش شدین...

Red RubyWhere stories live. Discover now