(یاقوت سرخ)
❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥
_به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده
+از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟
_اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟
+به قلبم گوش کردم...
_خب...چی گفت؟
+میشه بغلت...
نفس عمیقی کشید... بوسه ای روی پیشونی پسر زد و بعد از مکثی طولانی، بدن بی جونش رو به آرومی روی زمین گذاشت... گردنبند رو توی مشتش فشرد و از جا بلند شد... به عقب چرخید و با نفرت به مردی زل زد، که در سکوت نگاهش میکرد... اون لعنتی شیطان بود... یه شیطان واقعی!
_چرا اینجوری بهم نگاه میکنی؟
جونگکوک که تا اون لحظه با سرگرمی به نمایش مقابلش چشم دوخته بود، با تعجب پرسید و تکیهش رو از دیوار گرفت... قدمی جلوتر اومد و ابرویی بالا انداخت...
_میدونی چرا آنوبیس صدام میکنن؟
صدای مرد و تمسخر واضح توی لحنش، مثل نمک روی زخمی بود که قلبش رو میسوزوند... لقبش رو میدونست و حتی از معنیش هم خبر داشت... آنوبیس به معنای خدای مرگ بود... هیولایی که به هیچکس رحم نمیکرد و دنیا رو به سمت تباهی میکشوند... واژه ای که به خوبی برازنده مرد مقابلش بود...
+میدونم...
با صدای ضعیفی زمزمه کرد، جونگکوک اما سری تکون داد و شونه ای بالا انداخت...
_میدونستی اما باز هم پا توی عمارت من گذاشتی، پس جایی واسه گِله باقی نمیمونه...
نگاه کوتاهی به پسری که با فاصله کمی از اونها روی زمین افتاده بود، انداخت و پوزخندی زد... به اینجا اومدنشون شجاعانه نه، بلکه حماقت محض بود...
_ به هر حال با سرنوشت که نمیشه جنگید پسر!
اینبار اما جیمین بود که پوزخند میزد... سرنوشت؟ اون باهاش میجنگید... تهیونگ رو به زندگی برمیگردوند و وجود نحس آنوبیس رو از دنیا پاک میکرد...
+سرنوشتت رو قراره من بنویسم جئون...
مکثی کرد و قدمی به مرد نزدیک تر شد... نگاهش و روی زمین چرخوند و چشم هاش قفل تکه شیشه ای شد که پوست گردن تهیونگ رو از هم شکافته بود... دندونهاش و روی هم فشرد، نفس عمیقی کشید و شیشه رو با تاخیر از روی زمین برداشت... دستش میلرزید، اما مهم نبود... همه چیز رو تغییر میداد و اونوقت، حتی اون تکه شکسته شده هم از دنیا محو میشد...
+با دستای خودم نابودت میکنم...
آنوبیس اما با خونسردی به پسر و کاری که قرار بود انجامش بده نگاه میکرد... انتقام؟ نیشخندی روی لبش نشست... واقعا فکر میکرد میتونه اینکار و بکنه؟
_برات آرزوی موفقیت میکنم پارک...
جیمین عصبی دستش رو مشت کرد و شیشه، در کسری از ثانیه پوستش رو شکافت... خون به سرعت از لای انگشت هاش بیرون زد، پسر اما خیره به چهره خونسرد انوبیس آخرین کلماتی که از عموش شنیده بود رو برای خودش مرور کرد...
( _اگه به هر دلیلی تصمیمت عوض شد، فقط کافیه خونت و روی گردنبند بریزی... یاقوت سرخ میتونه تو رو به گذشته برگردونه و آنوبیس از این موضوع بیخبره!)
پوزخند کمرنگی زد... بیخیالی آنوبیس بهش ثابت میکرد که حرف های عموش حقیقت داره و اون مرد از این موضوع بیخبره... قطعا چیزی در این مورد نمیدونست وگرنه، حتی اجازه نمیداد جیمین برای ثانیه ای گردنبند رو توی مشتش نگه داره... نمیدونست، وگرنه با اون لبخند مزخرفش بهش خیره نمیشد...
شیشه رو روی زمین رها کرد و تلخندی زد... رفتن به گذشته ای که نمیدونست در نهایت قراره چه اتفاقی براش بیوفته حماقت بود، اما اون به خاطر تهیونگ هرکاری میکرد.... آخرین نگاهش رو به چهره آروم رفیقش انداخت و بعد از اون، به مرد زل زد...
+قسم میخورم انتقام عزیزترین آدم زندگیم رو ازت بگیرم... آنوبیس!
با نفرت لب زد... یاقوت سرخ و توی مشت خونیش گرفت و ثانیه ای بعد، هیچ اثری از پارک جیمین توی عمارت وجود نداشت اما... بازی سرنوشت تازه شروع شده بود...!
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
جئون جونگ کوک
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.