+اینـ...اینکار و با من نکن... التماست میکنم...
حلقه دستش رو محکم تر کرد و بدن بیجونش رو به خودش فشرد اما...
چرا بدنش انقدر سرد بود؟
چرا... چرا صدای نفس هاش رو نمیشنید؟
+نـ...نه..امــ..امکان نداره..
با ناباوری لب زد و پسر رو کمی از خودش فاصله داد...
چشم هاش بسته شده، بدنش سرد و صدای نفس هاش قطع شده بود؟
امکان نداشت...
تهیونگ اینکار و باهاش نمیکرد...
اون پسر انقدر زود تنهاش نمیذاشت...
+امکان نداره!
سرش رو به دو طرف تکون داد و بازهم بدنش رو توی آغوشش فشرد...
بارها حقیقتی که مقابل چشم هاش بود رو انکار کرد و زمزمه های ناباورش، کم کم به فریادهای پر از بغضی تبدیل شد که سکوت عمارت میشکست...
گریه میکرد و زجه میزد...
فریاد میکشید و التماس میکرد...
چند دقیقه بود که برای از دست دادن عزیزش اشک میریخت؟
نمیدونست، اما زمانی به خودش اومد که زنجیر آشنایی رو آویزون از جیب پالتوی تهیونگ دید...
دستش رو دراز کرد و با گرفتن زنجیر، گردنبند رو بیرون کشید...
چونش از روی بغضی دوباره لرزید و اشک با شدت بیشتری روی گونههاش جاری شد...
اون گردنبند لعنتی...
به خاطر اون بود که تهیونگ به این حال افتاد...
به خاطر اون شیئ نفرین شده رفیقش رو از دست داد...
کاش میتونست زمان رو به عقب برگردونه و قبل از هرچیزی، خودش اون لعنتی رو نابود کنه...
ای کاش....
( _میخوای باز هم پدرت رو زنده ببینی یا نه؟)
صدای عموش که به ناگه توی سرش پیچید، نگاهش رنگی از بهت گرفت...
جوشش اشک هاش متوقف شد.. با ناباوری به گردنبند چشم دوخت و برای به یاد آوردن هرچیزی که شنیده بود
تمرکز کرد...
( _آنوبیس هر چقدر هم که ضعیف شده باشه یه روزی دوباره قدرت میگیره اما اگه تو بتونی به گذشته بری بکشیش، وجود نحسش برای همیشه از دنیا پاک میشه..
آینده تغییر میکنه و اونوقت ممکنه پدرت زنده بمونه! )
اگه به گذشته میرفت و با دست های خودش اون مرد رو نابود میکرد، آینده تغییر میکرد؟
پدرش زنده میموند و اونوقت...
پلک هاش رو به سرعت از هم فاصله داد و به صورت رنگ پریده تهیونگ نگاه کرد...
اگه... اگه کاری که عموش گفته بود رو انجام میداد، اونوقت تهیونگ هم زنده میموند؟؟
یعنی.. یعنی میتونست نجاتش بده؟؟
بینیش رو بالا کشید و با پشت دست گونه خیسش رو پاک کرد...
باید انجامش میداد...
نمیدونست ته این راه به چه چیزی ختم میشه اما اهمیتی هم نداشت....
به جای اینکه بخواد تا مدت ها برای تهیونگ عذاداری کنه و عذاب وجدان مرگش رو تا ابد به دوش بکشه، ترجیح میداد برای نجات اون پسر هر کاری بکنه...
باید انجامش میداد...
باید تهیونگ رو به زندگی برمیگردوند....
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...
Part2 (s1)
Start from the beginning
