+تــ.. تهیونگ؟

دستش و روی دست پسر گذاشت تا جلوی خونریزی رو بگیره اما هیچ فایده ای نداشت و خون، به راحتی از بین انگشت هاشون به بیرون جاری میشد...

_جیــ...جیمین...

برای به زبون آوردن اسم پسر تلاش کرد و صورت جیمین از اشک خیس شد...
اگه حماقت نمی‌کرد و تهیونگ و با خودش به اینجا نمیاورد... اگه فقط بیخیال اون گردنبند کوفتی میشد این اتفاق نمی‌افتاد...

+هیچـ.. هیچی نگو... خوب میشی..

تهیونگ اما بی توجه به حرف پسر لبخندی زد...
نه اینکه خوشحال باشه، اون فقط در برابر یه حقیقت دردناک تسلیم شده بود...
خوب میشد؟
امکان نداشت...
خونریزی زخمش شدید تر، دیدش تار شده بود و نفسش به سختی بالا میومد...

_تقــ..تقصیر تو... نیــ..نیست

حرف زدن براش سخت بود، اما باید میگفت...
باید میگفت تا اون پسر خودش رو مقصر ندونه... تا عذاب وجدان نداشته باشه...

+من...من احمق باعث شدم تو به این حال بیوفتی...

جیمین با پشیمونی گفت، به هق هق افتاد و تهیونگ به درد اومدن قلبش رو احساس کرد...
نمی‌خواست پسر خودش رو مقصر بودنه...
نمی‌خواست تمام عمرش رو با عذاب وجدان بگذرونه...

_من خو...خودم.. خواســ...تم...

درحالی که دست آزادش و روی گونه پسر میذاشت، گفت و برای ثانیه ای چشم هاش رو بست...
تاری دیدش هر لحظه بدتر شده و درد کشنده گلوش عذابش میداد...
برای بستن چشم هاش تمایل زیادی داشت اما....

پلک هاش و از هم فاصله داد و به چهره گریون جیمین خیره شد...
اون پسر تنها آدم زندگیش بود...
رفیقی که حاضر بود جونش رو هم براش بده و حالا... شکایتی از این بابت نداشت...

_من به.. جز تو.. کسی رو... ند.. ندارم...

نفس کوتاهی کشید و طولانی پلک زد...
مقاومت کردن سخت بود... خیلی سخت...

_فرا... فراموشم... نکن!

+چرا... چرا مزخرف میگی تهیونگ... تو خوب میشی...باهم... باهم از اینجا میریم..

جیمین زیر لب غرید و فشار انگشت هاش به روی زخم تهیونگ رو بیشتر کرد اما دست پسر که از روی گونش سر خورد و روی زمین افتاد، قلبش برای لحظه ای ایستاد...
امکان نداشت....
امکان نداشت فکری که هر ثانیه بیشتر و بیشتر ذهنش رو پر میکرد، حقیقت داشته باشه...

+تهـ..تهیونگ؟؟

بهت زده صداش زد.. دست خونیش رو از روی گلوی پسر برداشت و موهای روی پیشونیش رو به کناری فرستاد...
چرا... چرا چشم هاش رو باز نمی‌کرد؟

+تهیونگ به منــ... به من نگاه کن!

بغض گلوش سنگین تر و صدای گریه هاش بلندتر شد...
اون لعنتی چرا جوابش رو نمی‌داد؟؟
چرا دوباره بهش نگاه نمی‌کرد؟؟

Red RubyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora