نفهمید چه اتفاقی افتاد و آنوبیس با چه سرعتی خودش رو بهشون رسوند، فقط زمانی به خودش اومد که تهیونگ رو اسیر شده بین دست های مرد دید...
اما نگاهش قفل تکه شکسته شده بطریی بود که گردن پسر رو هدف میگرفت...
_جیمین..
تهیونگ با ترس صداش زد و جیمین بزاقش رو با استرس فرو داد...
بهت زده پلکی زد و قدمی به سمتشون برداشت...
اون لعنتی چی از جونشون میخواست؟
+چیکار میکنی؟؟
_منو احمق فرض کردی پارک؟ فکر کردی نفهمیدم گردنبند رو برداشته؟
تمسخر؟ تحقیر و کنایه؟
نه...
هیچ حسی توی لحن مرد نبود...
+خیـ... خیلی خب... تهیونگ و ول کن.. گردنبند و بهت پس میدم...
جونگکوک اما تکه شیشه رو به گلوی پسر فشرد و رد باریکی به جا انداخت...
نفس های عمیق و بدن لرزون تهیونگ براش هیچ اهمیتی نداشت...
اون قبلا هشدار داده بود و هر اتفاقی هم که میوفتاد، به خاطر حماقت خودشون بود....
_فکر کردی من اگه بخوام گردنبند رو پس بگیرم برام کار سختیه؟ صبر منم حدی داره پسر...
ترس رو توی چشمهای هلالی شکل جیمین میدید و همین باعث رضایتش بود...
بخشش؟ رهایی؟
پوزخندی روی لب هاش نشست...
تا همین جا هم زیادی صبر کرده بود...
_بهت هشدار داده بودم... اما تو چیکار کردی؟
+لعنت بهت گردنبند و بردار و اونو ولش کن!
جیمین بلند داد زد و نم اشک توی چشم هاش نشست...
اون مرد روانی بود... یه دیوونه واقعی...
اگه.. اگه بلایی سر تهیونگ میاورد چی؟
_لازم نیست نگرانش باشی.. در هر صورت خودت هم زنده از اینجا بیرون نمیری!
و قبل از اینکه لحظه ای مکث کنه، شیشه رو روی گردن پسرکی که اسیر دست هاش بود کشید....
همه چیز خیلی ناگهانی اتفاق افتاد...
نه صدای فریادی بلند شد و نه حتی فرصتی برای التماس باقی مونده بود...
نفس جیمین توی سینه حبس شده و تهیونگ....
تهیونگ با چشم های گرد شده به مقابلش خیره شده بود...
گردنش سوزش زیادی داشت و نفسش....
چرا به سختی نفس میکشید؟
دستش لرزونش رو بالا برد و روی گردنش گذاشت...
خونی که به سرعت از زخم عمیق گردنش بیرون میزد رو احساس میکرد...
گرم و لزج بود...
طولی نکشید که پاهاش سست شده و روی زمین فرود اومد...
نمیفهمید چه اتفاقی افتاده...
فکر نمیکرد اون مرد واقعا اون رو بکشه اما...
داشت میمرد؟!
جیمین وحشت زده دوید و قبل از اینکه بدن تهیونگ کاملا روی زمین رها بشه، اون رو توی آغوشش گرفت...
امکان نداشت...
امکان نداشت بلایی سرش بیاد...
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...
Part2 (s1)
Start from the beginning
