حرفش نیمه تموم موند وقتی انگشت های مرد دور گلوش حلقه و به سرعت به دیوار پشت سرش کوبیده شد....
تهیونگ با نگرانی قدمی به سمتشون برمیداشت که با اشاره نامحسوس جیمین متوقف شد...
با تردید نگاهش رو بین جیمین و گردنبند چرخوند و زیر لب فحشی نثار پسر کرد...
باید اول اون لعنتی رو برمیداشت و بعد رفیقش رو نجات میداد...
_میخوای منو عصبی کنی؟
آنوبیس خیره به چشم های هلالی پسر پرسید و پوزخندی زد...
_گذشته نقطه ضعفی نیست که تو ازش بر علیه من استفاده کنی.. دقیق تر بگم برام هیچ اهمیتی نداره اما...
بدون هیچ رحمی فشار انگشت هاش رو به دور گلوی پسر بیشتر کرد...
فکر میکرد میتونه تحقیرش کنه؟
اون پسر بچه احمق به چه جرئتی راجب گذشتش حرف میزد؟
_چی باعث شده فکر کنی میتونی توی عمارت خودم منو تحقیر کنی؟
جیمین دست هاش و بالا اورد و سعی کرد انگشت های قدرتمند مرد رو از دور گلوش باز کنه...
به سختی نفس میکشید.. صورتش به سرخی میزد و رگ های شقیقش برجسته شده بود...
+من.. ازت... نمیترسم..
_خیلیا بودن که از من نمیترسیدن پسر.. میدونی چه بلایی سرشون اومد؟
مرد با جدیت پرسید و مکث کرد...
سرش رو جلو برد و درست کنار گوش پسر متوقف شد...
نیشخندی زد و درحالی که فقط کمی از فشار انگشت هاش کم میکرد، ادامه داد...
_بهتره از پدرت بپرسی!
این یه تهدید بود...
یه تهدید قوی که جیمین خیلی خوب متوجهش شده بود...
میدونست اون مرد شوخی نداره...
بارها از زبون عمو و پدرش شنیده بود که خطرناکه...
شنیده بود یه روانیه که بدون هیچ تردیدی آدم میکشه اما...
با اینکه دیدش تار شده بود، به تهیونگ نگاهی انداخت...
با دیدن پسر که گردنبند و برداشته و به سمت جای قبلیش حرکت میکرد آسوده پلکی زد..
فشار که از روی گلوش برداشته شد، دستش رو به گلوی آسیب دیدش رسوند، روی زانو خم شد و به سرفه افتاد...
سرفه های بلندی میکرد و نفس های عمیقی میکشید...
بعد از دقایق کوتاهی که بالاخره تنفسش به حالت عادی برگشت، کمر خم شده اش رو صاف کرد و با نفرت به صورت بی حس مرد چشم دوخت...
+راست میگی... من از پست بر نمیام اما دوباره برمیگردم و اونوقت...
مکثی کرد و مردمک های روشنش رو بین چشم های تاریک مقابلش چرخوند...
نمیدونست حقیقت رو به زبون آورده یا نه..
نمیدونست واقعا به اینجا برمیگرده یا نه...
+خودم نابودت میکنم!
با نفرت گفت و بدون اینکه ثانیه ای هدر بده، به سمت تهیونگ قدم برداشت...
با ابرو بهش اشاره کرد تا هرچه زودتر از از اونجا برن...
برای ترک کردن اون عمارت لعنت شده عجله داشت ولی با شنیدن صدای شکستن چیزی، قدم هاش متوقف شد و درنهایت...
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...
Part2 (s1)
Start from the beginning
