_اتفاقی که برات نمیوفته؟
با نگرانی پرسید و جیمین پلک آرومی زد..
فقط کافی بود حواس آنوبیس رو پرت کنه، تهیونگ اون گردنبند رو برداره و بعد با هر بهونه ای اونجا رو ترک کنن...
کار سختی به نظر نمیرسید اگه همه چیز همونطور که میخواست، پیش میرفت...
نگاهش رو از چشم های نگران تهیونگ گرفت، پشت بهش چرخید و بدون اینکه حتی ثانیه ای هدر بده به سمت جونگکوک هجوم برد...
به محض نزدیک شدن به موجود نحس مقابلش خواست مشتش و روی صورتش فرود بیاره که مرد با خونسردی جا خالی داد...
_تلاش خوبی بود!
لب های کش اومده آنوبیس، عصبی ترش میکرد..
دندوناش و روی هم فشرد و باز هم مشتش رو برای کوبیدن روی صورتش بالا برد و باز هم اون لعنتی سرش عقب کشید و مشت پسر جایی روی هوا معلق موند...
برای سومین بار کارش رو تکرار کرد اما اینبار، دست خودش بود که بین انگشت های قوی مرد اسیر میشد..
جونگکوک دست پسر و به سرعت پیچوند و پشت کمرش قفل کرد.. سرش رو جلو برد و درست کنار گوشش زمزمه کرد...
_فکر کردی از پس من بر میای؟
چشم هاشو روی هم فشرد و نفسش رو با خشم بیرون فرستاد..
اون عوضی درست میگفت...
توی درگیری تن به تن قطعا موفق به شکستش نمیشد اما اگه از قدرت جادوش استفاده میکرد شاید...
_محض اطلاع باید بگم قدرت هیچ جادوگری توی عمارت من کار نمیکنه پارک...
مکثی کرد، با رها کردن دست پسر قدمی به عقب برداشت و درحالی که دست هاش و درون جیب شلوارش فرو میکرد، با تمسخر ابرویی بالا انداخت...
_نمیدونستی؟!
بهت زده پلک هاش و از هم فاصله داد و به دیوار مقابلش چشم دوخت...
نمیدونست...
قطعا نمیدونست وگرنه انقدر احمقانه پاش رو توی این عمارت نمیذاشت!
به سمت مرد چرخید و به سیاهچاله چشم هاش خیره شد...
عمیق بود...
خیلی عمیق اما جیمین ،کسی نبود که غرق اون چشم ها بشه...
+چی باعث شده پسر بچه ای که حتی نمیتونست خودش رو از زیر دست و پای بقیه بیرون بکشه حالا خودش جون آدما رو بگیره؟
پلک چپ مرد ناخوداگاه پرید، اما تغییری توی چهره خونسردش به وجود نیومد...
کلام اون پسر نیش داشت...
پر از طعنه و کنایه بود ولی....
+من گذشته تو رو خیلی خوب میدونم آنوبیس!
سکوت مرد بهش جرئت ادامه دادن میداد...
نیم نگاه کوتاهی به تهیونگ که به سمت گردنبند قدم برمیداشت انداخت و سریع چشم هاش رو به چهره بی تفاوت مقابلش داد...
+هرچقدر هم که قدرتمند باشی و هرچقدر هم که همه ازت بترسن، این حقیقت که تو یه حرومزاده دور انداخته شده ای تغییر نمیکـــ...
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...
Part2 (s1)
Start from the beginning
