مکثی کرد و درحالی که دوباره بازوهای پسر رو بین انگشت هاش میگرفت، ادامه داد...
_اول عضو شیطانیش رو پیدا کن و بعد با ضربه زدن به همون قسمت بکشش ولی به هیچ عنوان... به هیچ عنوان قبل از پیدا کردن اون عضو نزار بمیره چون در اون صورت دوباره زنده و تبدیل به شیطان میــ...
+چی باعث شده فکر کنین که من اینکار و میکنم؟
با شنیدن لحن جدی پسر کلماتش رو از یاد برد...
مردمک های تیره رنگش رو بین چشم های مقابلش چرخوند و نفسش رو با شدت بیرون فرستاد...
یعنی حرفهاش هیچ تاثیری روی جیمین نداشت؟
_اون پدرت رو کشته جیمین!
+متاسفم عمو!
جیمین بدون مکث گفت و موهای پریشونش رو عصبی به بالا فرستاد...
انکار نمیکرد که از مردن پدرش ناراحته اما...
+چرا باید زندگیم رو اینجا رها کنم و برم به گذشته ای که معلوم نیست حتی ازش زنده برگردم یا نه؟
_هیچ اتفاقی برات نمیوفته پسر... فقط کافیه بعد از انجام کاری که بهت سپردم دوباره با کمک یاقوت سرخ برگردی...
+من اون گردنبند رو بهتون برمیگردونم...
با قطع کردن حرف مرد گفت و نفس عمیقی کشید...
سفر توی زمان و رفتن به چندصد سال قبل؟
مزخرف محض بود!
با اینکه واقعا دلش میخواست دوباره پدرش رو زنده ببینه، اما قطعا قرار نبود برای نجات اون مرد زندگی خودش رو نابود کنه...
+یاقوت سرخ رو براتون میارم و اونوقت خودتون میتونید توی زمان سفر کنید....
_ولی فقط یه اصیل زاده میتونه اینکار و بکنه...
جیهیون باز هم اصرار کرد و جیمین، شونه ای بالا انداخت...
با اینکه برای مرد احترام زیادی قائل بود، اما اینبار نمیتونست در برابر خواستهاش تسلیم بشه...
+من برای پس گرفتن گردنبند میرم...
بدون توجه به چشم های ملتمس مقابلش گفت.. نیم نگاه ناراحتی به پدر بیجونش انداخت و قبل از اینکه خونه رو ترک کنه، به ارومی ادامه داد...
+لطفا تا وقتی که برمیگردم کارای تدفینش رو انجام بدین...
.
.
.
.
.
.
صدای وزش شدید باد توی سکوت شب میپیچید و جاده باریکی که به عمارت منتهی میشد، زیر نور مهتاب میدرخشید...
ماشین توی سکوت پیش میرفت و جز صدای نفس های کوتاه دو پسر، چیز دیگه ای شنیده نمیشد...
_حس خوبی بهش ندارم...
تهیونگ خیره به تاریکی پیش چشمهاش، به ارومی لب زد و وقتی پاسخی از سمت جیمین نشنید به سمتش چرخید..
با اینکه پسر ظاهرا چهره کاملا بی تفاوتی به خودش گرفته بود، اما تهیونگ میدونست که پشت اون صورت بی حس چه خبره...
میدونست که چقدر ناراحت و غمگینه اما...
ESTÁS LEYENDO
Red Ruby
Ficción histórica(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...
Part1 (s1)
Comenzar desde el principio
