+منظورتون چیه؟

جیهیون نفس عمیقی کشید و دست هاش پایین اورد...
نیم نگاهی به تهیونگ که بدون حرف بهشون گوش میداد انداخت و آهی کشید...
امیدی نداشت که اون پسر درخواستش رو قبول کنه، اما باز هم باید شانسش رو امتحان میکرد...

_ باید توی زمان سفر کنی!

سکوت سنگینی فضا رو پر کرد و بعد از اون، صدای تکخنده ناباور جیمین توی خونه پیچید...
این چه مزخرفی بود که میشنید؟!

+چی؟

_راستش... ازت نمیخوام که با اون مرد درگیر بشی یا یاقوت سرخ رو به خونه برگردونی فقط... فقط کافیه چند ثانیه بتونی اون رو لمس کنی و کاری که بهت میگم رو انجام بدی!

پلک هاش رو کلافه روی هم فشرد و دستی به صورتش کشید...
اون مرد ازش چی میخواست؟
اول میگفت باید گردنبند رو برگردونه و حالا میگفت نیازی به اینکار نیست؟

+از من چی میخواین؟

با جدیت پرسید و جیهیون بعد از مکث کوتاهی، بالاخره اونچه که باید رو به زبون آورد...

_میخوام برگردی به 600 صدسال قبل.. زمانی که آنوبیس یه انسان معمولی بود نه شیطان...

+معلوم هست چی میگین؟ چرا جیمین باید چنین کاری بکنه!

اینبار تهیونگ بود که سکوتش رو با لحنی عصبی میشکست، جیهیون اما بدون اینکه حتی نیم نگاهی به سمتش بندازه خیره به چشم های سوالی جیمین پرسید..

_میخوای باز هم پدرت رو زنده ببینی یا نه؟

طولی نکشیده گره ابرو های پسر از هم باز شد و بهت زده پلکی زد...
اون مرد راجب چی حرف میزد؟!

+چطور....

_باید بری جیمین... برو و قبل از اینکه اون مرد به شیطان تبدیل بشه، بکشش!

+دارین مزخرف میگین!

تهیونگ غرید و مرد بدون توجه بهش ادامه داد...

_آنوبیس هر چقدر هم که ضعیف شده باشه یه روزی دوباره قدرت میگیره اما اگه تو بتونی به گذشته بری و بکشیش، وجود نحسش برای همیشه از دنیا پاک میشه..
آینده تغییر میکنه و اونوقت ممکنه پدرت زنده بمونه!

آخرین جمله ای که جیهیون به زبون اورد، بالاخره باعث شد تردید توی نگاه جیمین بشینه...
حرف های مرد حقیقت داشت؟
اصلا...
اصلا پدرش ارزش چنین کاری رو داشت؟

_خوب بهم گوش کن جیمین...

جیهیون که تردید توی چشم های پسر رو دیده بود گفت...
امیدوار بود جیمین به خواسته‌اش عمل کنه وگرنه..

_ چیزی که اون مرد رو به شیطان تبدیل کرده یکی از اعضای بدنشه... این چیزیه که من و پدرت فهمیدیم اما هنوز نمیدونیم کدوم عضوشه...

Red RubyWhere stories live. Discover now