+چرا؟

_یاقوت سرخ رو دزدید...

اون گردنبد لعنتی چی داشت که اون مرد انقدر خواهانش بود؟
چی داشت که پدرش برای محافظت ازش جونش رو داده بود؟

_جیمین...

جیهیون با دیدن نگاه سردرگم برادر‌ زاده‌اش، به آرومی صداش زد و قدمی نزدیک تر شد...
نگران بود...
برای قدرتی که اون مرد به واسطه گردنبد به دست می‌آورد، نگران و پریشون شده بود...

_اون گردنبند میتونه قدرت از دست رفته آنوبیس رو بهش برگردونه و اگه این اتفاق بیوفته، فاجعه بزرگی به بار میاد...

اخمی کرد و منتظر ادامه حرفش موند...
به اون چه ربطی داشت که بعد از دزدیدن گردنبند چه اتفاقی میوفته؟

_تو باید گردنبند رو برگردونی جیمین...

خواسته ناگهانی مرد، گره بین ابروهاش رو عمیق تر کرد...
برگردوندن اون گردنبد چه اهمیتی داشت، اون هم درست وقتی که هنوز بدن بی جون پدرش مقابل چشم هاشون بود؟!

+پدرم به خاطر اون گردنبند فاکی مرده، اونوقت شما از برگردوندش حرف میزنید؟

_من و پدرت ماه ها تلاش کردیم تا تونستیم آنوبیس رو ضعیف کنیم و قدرت هاش رو ازش بگیریم.. اگه اون بتونه یاقوت سرخ و فعال کنه، دیگه هیچکس نمیتونه حریفش بشه و در اون صورت نه تنها من و تو، بلکه جون خیلیای دیگه هم به خطر میوفته!

+برام مهم نیست که شما چیکار کردین و چه اتفاقی قراره بیوفته... برادرت مرده عمو چطور میتونی به این چیزا فکر کنی؟

گلایه مند پرسید و جیهیون نگاهی پر از غمی به چشم های بسته برادرش انداخت...
اون هم ناراحت و عزادار بود، اما هر دوی اونها میدونستن که توی چه مسیری قدم گذاشتن...
میدونستن که هر لحظه ممکنه اتفاق بدی برای هرکدومشون بیوفته پس...

_نزار مرگ پدرت بیهوده باشه جیمین... مطمئن باش خودش هم اگر بود، برای برگردوندن یاقوت سرخ هرکاری میکرد!

نفسش رو با شدت بیرون داد و به پدرش چشم دوخت..
میدونست حرف های مرد حقیقت داره...
میدونست پدرش برای محافظت از اون گردنبند از هیچ کاری دریغ نمیکرد...

+اگه خیلی نگران بیهوده بودن مرگشین چرا خودتون اون رو پس نمی‌گیرین؟

جیهیون چند قدم نزدیک تر شد و درست مقابل پسر ایستاد..
دست هاش و روی بازوهاش گذاشت و با نگرانی به چشم هاش خیره شد...
میدونست چنین درخواستی از پسری که به تازگی پدرش رو از دست داده عقلانی نیست اما هرچی زمان بیشتری میگذشت، همه تلاش هاشون به نابود شدن نزدیکتر میشد....

_اون گردنبند فقط با خون یه اصیل زاده کار میکنه... چیزی که من نه، اما تو هستی!

سردرگم از چیزی که شنیده بود، سری کج کرد و نگاه گیجی به مرد انداخت...
گردنبند برای کار کردن به خون یه جادوگر اصیل نیاز داشت... این رو می‌فهمید اما.... چه کاری؟

Red RubyWhere stories live. Discover now