part 4

44 15 4
                                    

†•[zero oclock.سـاعت صــفر
†•[part:4
†•[writer:min edvard.
.
.
.
جیونگ توی دفترش نشسته بود و طبق معمول درحال انجام کارای شرکتش بود.
در اتاقش باز شدو با دیدن چهره همسرش اخم غلیظی کردو برگه هایی که دستش بود رو روی میز پرت کرد.
_اون در فاکیو برای چی گذاشتن سوریون؟هوم؟
سوریون نیشخندی زدو سمت جیونگ اومدو روی صندلی که روبروی میزش قرار داشت نشست.پاهاشو روی هم انداخت و دسته ای از موهای صاف و ابریشمی مشکیش رول پشت گوشش قرار داد.
سوریون واقعا زن زیبایی بود.صورت گرد و چشمهایی کشیده داشت و لبای کوچیک و موهایی که مثل ابریشم صاف بودن.
دستای کشیده و لبخندی بی نقص...اون یه زن کامل و بی نقص بود.
_باید برای ورود به دفتر شوهرمم اجازه بگیرم؟
جیونگ از بین دندون های بهم فشردش گفت:
_اره...باید اجازه بگیری.
_خب سعی میکنم از این به بعد بدون اجازه وارد نشم.
چشمکی زدو دامنشو روی پاهاش صاف کرد.
_کارها چطور پیش میره؟
جیونگ به صندلیش تکیه دادو سیگاری رو روشن کرد‌.
دودش کل فضای اتاق رو پر کرده بود‌.
_چیز خاصی نیست.همچیز همونطوریه که بود.
_کارای ساخت و ساز چطور پیش میره؟
_خوبه...
_که اینطور...
سوریون به خودش جرعت دادو سوالی که جیونگ ازش متنفر بود رو پرسید:
_پسرا..منظورم تهیونگ و جیمین چطورن؟
جیونگ نیشخندی زدو فیلتر سیگارشو توی جاسیگاری خالی کرد.
دستای مشت شدش که نشونه از عصبانیتش بود سوریون رو میترسوند و میدونست ممکنه باز جیونگ حرفی بزنه که...قلبشو بشکونه...پس خودشو اماده شنیدن حرفای جیونگ که با داد زده میشد کرد:
_یادت هست گفتم دلم نمیخواد وقتی این دوتا کنار همن ازشون سوالی بپرسی و حالشون رو بپرسی؟یادت هست گفتم که اونا پسرای من نیستن و تو دقیقا میخواستی از واژه ی "پسرات" استفاده کنی خانم شیم!...و درضمن...تو نامادریشون هستی درسته؟جالبه اینقدر دل نگرانی
_من نگران نیستم جناب کیم.‌..یادت نره که ازشون متنفرم.از هرچی که تورو اذیت کنه متنفرم و اینو ۱۱ سال پیش بهت ثابت کردم...درسته؟با فروختن پسرت موافقت کردم‌.سعی کردم تنها دلسوزی کوچیکی رو توی خودم بوجود نیارم‌.
از روی صندلیش بلند شدو سیگار دیگه ای روشن کردو میزشو دور زد.
_این حقیقت که تو پدرشونی هیچوقت عوض نمیشه جیونگ...هرچقدر میخوای تلاش کن...تو بهرحال پدر اونایی
با شنیدن حرف سوریون دستاشو بیشتر مشت کردو با عصبانیت سمتش برگشت:
_تو چی گفتی؟
_چیزی که نیاز بود بدونی...یا بهتره بگم...سعی کنی باورش کنی
سوریون بدون اینکه به چشمهای عصبی جیونگ نگاهی کنه از روی صندلیش بلند شدو دامن مشکیش. که کمی تا بالای زانوهاش بود رو مرتب کرد و از اتاق همسرش خارج شد و روبه هانا که خدمتکارشون بود گفت:
_قرصشو ببر...ممکنه باز مجبور بشی وسایل شکستشو تمیز کنی
پوزخندی زدو سمت آشپزخونه رفت تا آب بخوره.
هانا با عجله سمت اتاق خواب سوریون و جیونگ رفت و قرصای‌جیونگ رو اورد و همراه یه آب وارد اتاق جیونگ شد.
به دستای زخم شده جیونگ و چهره آشفتش خیره شد.
هانا به این وضعیت عادت داشت...اون خیلی وقت بود که این وضعیت رو تحمل میکرد.۱۳ سال بود که به این خانواده خدمت میکرد.
کانگ هانا تمام جنایت ها و اتفاقات غیره منتطره این خانواده رو به چشم دیده بود.از ۱۹ سالگی شروع به خدمت کردو اولین چیزی که از این خانواده به چشم دید...رنج کشیدن تهیونگ و جیمین بود که توسط پدر و مادرشون شکنجه میشدن.پدرشون با کتک و مادرشون با حرف و کارهاش‌.
اون دختر از ۱۹ سالگی شاهد اتفاقات دردناکی که براشون میوفتاد بود‌.جیمین همیشه پشت هانا پناه میگرفت و تهیونگ هم خیلی دوستش داشت و همیشه کارهای خطاشو گردن میگرفت تا هانا اخراج نشه.
جیونگ با دیدن هانا سیگارشو پرت کرد زمین و با پاشنه ی کفشش اونو له کرد.
سمت هانا رفت و با عصبانیت اب و قرصشو از دست هانا گرفت.قرص رو توی دهنش گذاشت و با مقداری آب اونو قورت داد.
بی تفاوت از کنار هانا گذشت و سمت اتاق خواب مشترکش رفت.
هانا پوزخندی زدو در اتاقو محکم بست.
_مرتیکه عوضی...
تلفنشو دراوردو به نامجون زنگ زد:
_نامجونا..
_هانا...‌سلام..خوبی؟
_اره خوبم‌.‌..ممنون.‌..تو چطوری؟اوضاع چطوره؟
_الان فقط بهم بگو جیونگ تو چیه حالیه؟
_عصبیه
_هانا...اتفاق واقعا واقعا بدی افتاده و اگر جیونگ بفهمه قطعا اونارو میکشه.
هانا متوجه منظور نامجون شد.تهیونگ و جیمین توی خطر بودن‌.
_اوپا صبر کن برم داخل اتاقم
هانا تلفن رو از روی گوشش برداشت و سمت اتاقش که توی طبقه پایین خونه قرار داشت رفت.
در اتاقشو قفل کردو روی تخت نشست.
_خب بگو چیشده...
_تهیونگ و جیمین امروز به همون کافه همیشگی رفتن و...وای خدای من...
هانا با استرس لب زد:
_نامجونا آروم باش و بگو چیشده.
_اون پسره جونگ کوک رو یادته؟
هانا با شنیدن اسم جونگ کوک خشکش زد.امکان نداشت اون اینطوری جلوی تهیونگ ظاهر بشه.میتونست بقیه حرفای نامجون رو حدس بزنه...اونا توی خطر بودن و همین بشدت نگرانش میکرد.
_اره..ی..یادمه
_اون پسر توی همون کافه کار میکنه!...حتی اون و تهیونگ باهم رفتن به کمیک فروشی آقای جانگ...و بغیر ازاینا...جونگ کوک الان توی بیمارستانه...با چشمهای خودم دیدم توی بغل تهیونگ غش کردو بردنش بیمارستان.
هانا سرشو پایین انداخت و مشتاشو به زانوهاش میکوبید.بدتر از این نمیشد.اگر جیونگ متوجه میشد که تهیونگ با جونگ کوک ملاقات داشته قطعا پسراش و جونگ کوک رو میکشت.
_تو فعلا نمیخوای راجب این قضیه به جیونگ بگی؟
_نمیدونم...میدونم که اگر نگم خودش میفهمه و اگر بفهمه...یطور دیگه ای برخورد میکنه و درحال منوتو هم کارمون و جونمون رو از دست میدیم‌.بین دوراهی گیر کردم....
_آه نامجونا نمیدونم چی بگم...از صمیم قلبم میخ...
با دیدن چهره سوریون که کنار در اتاق ایستاده بودو ناخونایی که لاک زده بود رو فوت میکرد خیره شد.
صدای نامجون که پشت گوشی مدام اسمشو صدا میزد رو میشنید.
تلفن رو قطع کردو با ترس به چهره زیبای سوریون خیره شد.
_خ...خانم....
سوریون نیشخندی زدو کنار هانا روی تخت نشست.
_خب نامجون اوپا چی میگفت؟هوم؟
_چ..چیز خا..خاصی نبود
_پس چرا میخواین از جیونگ مخفیش کنید؟
_م..مخفی نمیکنیم خا..خانم...ایشون عصبی هستن و اگر بفه..بفهمن...
هانا آب دهنشو با صدا قپرت داد.
سوریون پوزخندی زدو موهاشو به پشت گوشش هدایت کرد.
_بفهمه چی میشه؟
هانا هیچی نگفت و به چشم های خشمگین سوریون خیره شد.
_هانا ازت سوال کردم...نشنیدی؟
_ا..اونا میمیرن...تهیونگ و جیمین...و...
سوریون با نیشخند نگاهش میکرد.
_و‌..؟
_ا..اون پسره جونگ کوک
سوریون اخم غلیظی کردو از روی تخت بلند شدو با عصبانیت از اتاق خارج شدو درو محکم پشت سرش بست.
هانا نفس حبس شدشو آزاد کردو گوشیشو برداشت و دوباره به نامجون زنگ زد:
_اوپا؟
_چرا قطع کردی؟
_سوریون اومد توی اتاقم...همچیو فهمید
_عاایش هانا تو چیکار کردی؟مگه در قفل نبود؟
_کلید زاپاس داره
_لعنتی...تا چند دقیقه دیگه به فنا میریم.
_برو به پسرا خبر بده
_نمیتونم...اونا ازم متنفرن
_بری بهشون بگی قراره دیریا زود بمیرین گوش میکنن
_امیدوارم قبول کنن
_همچنین..مراقب خودت باش
_باشه..همچنین..اتفاقی افتاد بهم زنگ بزن.منم تا چند دقیقه دیگه میام
_باشه
تلفن رو قطع کردو توی جیب لباسش گذاشت و از اتاق خارج شد.
صدای فریاد های جیونگ توی عمارت میپیچید. امیدوار بود سوریون بعدا بهش بگه اما اون زن اصلا صبر نداشت و همچیو گفت.
هانا نفس عمیقی کشیدو به خدمتکار دیگه ای که کنارش ایستاده بود خیره شد:
_مینجی...بنظرت...کی تموم میشه؟
مینجی پوزخندی زدو دست به سینه ایستاد:
_هیچوقت اونی..هیچوقت...همیشه باید این فریادهارو بشنویم و همیشه شاهد بلای دیگه ای باشیم.
مینجی گفت و سمت آشپزخونه رفت.
سوریون از اتاق خارج شدو لبخند شیطانی ای زد.موهاشو پشت گوشش زد و سمت اتاقش رفت.
هانا با خودش گفت:
_زنیکه عوضی
گفت و سمت اتاق جیونگ رفت.
تکه های شکسته فنجون قهوه روی زمین و میزی که تمام وسایلش روی زمین ریخته شده بود و چشمای به خون نشسته جیونگ واقعا اونو میترسوند‌.
دستاش هرلحظه سفت تر مشت میشدن‌.کف دستاش زخمی شده بود.
_قربان چیزی میخواید براتون بیارم؟
جیونگ از رپی صندلیش بلند شدو سمت هانا رفت و از بازوش فشرد و لای دندون های قفل شدش لب زد:
_جدیدا یاد گرفتین مخفی کاری کنین...هوم؟
قربان با...باور کنید میخواستم بهتون بگم ولی‌...
_من بهش گفتم نگه قربان
با صدای نامجون روشو برگردوند و با اخم نگاهش کرد.
جیونگ نیشخندی زد و بازوی هانا رو رها کردو سمت نامجون رفت و با مشت به صورتش کوبید.
نامجون به زمین پرت شدو گوشه ی لبش خون میومد و انگشتر تقریبا بزرگ جیونگ باعث شده بود روی صورتش زخم ایجاد بشه.
دستشو گوشه ی لبش گرفت و به هانا اشاره کرد که سمتش نیاد.
جیونگ دوباره سمت نامجون رفت و از یقش اون رو گرفت و روی زانوهاش نشست و نامجون رو کمی از زمین فاصله داد:
_مخفی کاری مستر کیم؟شایسته ی کارمند وفاداری مثل تو نیست...وفادار؟واژه ی فداکار بیشتر بهت میخوره نامجون.چرا اینقدر اون دوتا بچه براتون عزیزن؟اونا جز یه بچه احمق چیزی نیستن و شما به قیمت به خطر انداختن جونتون دارین ازشون محافظت میکنید!...با چی؟با نگفتن اینکه اون پسری که قرار بود بجای تهیونگ فروخته بشه الان درست جلوی چشمامه و نمرده!
نامجون عصبی به جیونگ خیره شده بود و عمیقا دلش میخواست مشتشو به دهن جیونگ بکوبه.
***
تهیونگ پاهاشو هیستریک تکون میداد و دستاش مشت بود و فقط به یکجا خیره شده بود و مدام یه کلمه رو با خودش تکرار میکرد.
_خوب میشه خوب میشه خوب میشه...
جیمین نگران بهش نگاه کردو برادرشو بغل گرفت.
دکتر از اتاق بیرون اومدو تهیونگ و جیمین با عجله بلند شدن:
_وضعیتش چطوره آقای دکتر؟
دکتر عینکشو برداشت و اروم لب زد:
_به دلیل سرما و درد زیاد بیهوش شدن‌.مثل اینکه بدن ضعیفی دارن.همچنین به دلیل گریه زیاد اون هم توی بارون چشماش خیلی قرمز شده.اما نسبت به چند دقیقه پیش بهتره.خیلی زخمی شده و بنظر میاد خیلی کتک خورده....سرشو بخیه زدیم.روی بدنش...
دکتر چشماشو بهم فشردو عصبی گفت:
_روی بدنش رد چاقو دیدیم اما زیاد عمیق نبوده‌.
تهیونگ دستاشو سفت مشت کرده بود و جیمین هم طبق معمول به دستاش گیر داده بودو مدام باهاشون بازی میکردو زخمشون میکرد.
تهیونگ عادتشو از پدر عوضیش به ارث برده بودو و الان بشدت عصبی بود‌.
_میتونم ببینمش؟
دکتر با صدای تهیونگ لبخندی زدو گفت:
_تا نیمساعت دیگه میتونید اونو ببینید.
_چشم
تهیونگ گفت و بعد از تشکر از دکتر روی صندلی نشست.
قلبش بشدت درد میکرد و بشدت عصبی بود.
مدام چهره جونگ کوک که توی بغلش غش کرده بود رو به یاد میاورد و بغض میکرد.
روبه جیمین گفت:
-فقط سه بار دیدمش...سه بار توی چشماش نگاه کردم...اما توی بغلم. بیهوش شدو چشماش...چشماش اشک میریختن و بارونم همراهیش میکرد.تحملش سخته جیمینا...
جیمین لبخند تلخی زدو دستشو روی دستای تهیونگ گذاشت و گفت:
_درکت میکنم هیونگ...
_میخوام برم اون کثافتایی که این بلارو سرش اوردن بکشم.
جیمین خودشو توی بغل تهیونگ انداخت.حالا عطر تلخ برادرش با عطر خنک جونگ کوک مخلوط شده بود..سرشو روی سینه تهیونگ گذاشت و با تعجب سرشو بالا آورد:
_هیونگ چرا اینقدر ضربان قلبت تند میزنه؟خیلی تنده
_بیخیال...
_هیونگ اما خب تو...
_بخواطر استرسه جیمینا.
جیمین سرشو تکون دادو دوباره توی بغل تهیونگ خودشو جا کرد.
"نیمساعت بعد"
تهیونگ با عجله سمت دکتر رفت و ازش خواهش کرد که بره و جونگ کوک رو ببینه.
تهیونگ و جیمین وارد اتاق جونگ کوک شدن.
تهیونگ به صورت زیبای پسر روبروش خیره شد و دوباره همون حس بهش دست داد.به چشماش نگاه کردو دقیقا چهره پسرتوی رویاهاش به ذهنش اومد.چرا هروقت جونگ کوک رو میدید یاد پسر توی خوابش میوفتاد؟چرا حس میکرد انگار سالهاست جونگ کوک رو میشناسه؟چرا اینقدر با دیدنش احساس خوشحالی میکرد؟.شادی ای که مدتها ازش محروم بود بجز زمانی که خواب اون پسرو میدید.
زخمای روی گونش و روی لبش...روی دستاش و بیخیه ای که به پیشوتیش زده شده بود...چیزی از زیباییش کم نمیکرد.
جونگ کوک با دیدن تهیونگ لبخندی زدو دوباره همون حس غریب و ناآشنا بهش دست داد.
تهیونگ سمتش اومدو تونست به خوبی عطرش که با کمی از عطر خودش مخلوط شده بود رو حس کنه.
جیمین هم لبخندی زدو سرشو تکون داد.
جونگ کوک خواست بلند بشه که تهیونگ جلوش رو گرفت:
_بخواب...لازم نیست بلند شی
_خیلی متاسفم که توی دردسر انداختمتون.واقعا متاسفم.
تهیونگ اخمی کردو گفت:
_متاسف نباش...این وظیفمه که بایدانجامش میدادم
جیمین هم لبخندی زدو گفت:
_من هنوز با تو آشنا نشدم و نمیشناسمت..اما خب هرکسی بود باید اونکارو میکرد.
جونگ کوک لبخندی زدو به تهیونگ خیره شد:
_چرا اینقدر شبیه‌شی؟
متوجه نبود که داره بلند حرف میزنه.به چهره کنجکاو تهیونگ خیره شدو دستشو جلوی دهنش گذاشت.
تهیونگ خندید و چشمکی زد:
_شبیه کی؟
_بلند گفتم؟
_اره
_هوفف..یکی از دوستام
_که اینطور
تهیونگ به صندلیش تکیه دادو گفت:
_چرا با اونحال توی خیابون میگشتی؟
جونگ کوک با یاداوری اتفاقاتی که براش افتاده بود بغضشو قورت داد:
_چنتا پسر مست بهم گیر دادن.حوصلم سر رفته بودو خواستم قدم بزنم..تو خیابون داشتم رد میشدم که یهو به یکی از اون پسرای مست برخورد کردم.اوناهم شروع به فحاشی و کتک زدن من کردن.
تهیونگ دستاشو مشت کرد...سرشو به چپ و راست تکون دادو زبونشو توی دهنش چرخوند.
با صدای جیمین سمتش برگشت:
_امیدوارم خوب بشی...باید زود خوب بشی چون من یکروز هم بدون خوردن کیک و قهوه ی تو دووم نمیارم
جونگ کوک خندیدو به جیمین خیره شد.
دکتر وارد شدو سمتشون اومد:
_خب..حالتون بهتره آقای جئون؟
_بله خوبم ممنون
_خداراشکر.‌‌تا فردا بهتره بمونید و بعد مرخص بشید
_نه من خوبم...نمیتونم بمونم
تهیونگ اخمی کردو سرشو به چپ و‌راست تکون داد:
_لج نکن جونگکوکا...باید از خودت مراقبت کنی نه اینکه به خودت آسیب بزنی.توی بیمارستان میمونی و تا زمانی که حالت خوب نشده و زخمات هنوز مونده باید توی بیمارستان بمونی.
_اما من باید برم سرکار و نمیتونم توی بیمارستان بمونم
_یروز نری سرکار که چیزی نمیشه.آجوشی سوجونگ آدم خوبیه و میذاره بمونی...
_نه نمیتونم...باید تا فردا پول جور کنم..
دکتر دستاشو توی جیب کتش کردو به بحث اون دونفر خیره شد.
_توی ذهنش:چه بامزن
جیمین اخمی کردو با صدای تقریبا بلندی گفت:
-بسه!
تهیونگ و جونگ کوک با تعجب نگاهش کردن.دکتر هم عینکشو صاف کرد و سعی کرد خندشو کنترل کنه.
جیمین دستاشو توی جیب شلوارش کردو با اخم گفت:
_بسه دیگه.‌جونگ کوک...لج نکن...دکتر میگه بمون باید بمونی.نمیذاریم پاتو از بیمارستان بزاری بیرون.فهمیدی؟همینجا میمونی و وقتی استراحتت تموم شد برمیگردی خونه.حرفم نباشه.
_باشه
تهیونگ با شنیدن حرف جونگ کوک ابروهاشو بالا انداخت و با اخم گفت:
_اون میگه گوش میکنی...من میگم گوش نمیکنی؟
جونگ کوک خندیدو به دکتر نگاه کرد:
_میمونم...اینطور که معلومه نمیتونم خلاص بشم.
دکتر هم لبخندی زدو بعد از گفتن "خوبه" ای از اتاق بیرون رفت و به جیمین و تهیونگ هم اشاره کرد که تا سه مین دیگه بیرون باشن.
تهیونگ از روی صندلی بلند شدو گفت:
_تو خانواده ای نداری بهش زنگ بزنم؟
جونگ کوک سرشو پایین انداخت و با لبخند تلخی گفت:
_نه
_دوست و رفیق چی؟
_یدونه دارم که خارج کشوره
جیمین لبخند عمیقی زدو گفت:
_ما میشیم دومی و سومی.چطوره؟
_عالیه
تهیونگ هم لبخندی زدو با نگاه‌به ساعتش از اتاق بیرون رفت.
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و تصویر تهیونگ رو توی ذهنش تصور کرد.

"𝒛𝒆𝒓𝒐 𝒐'𝒄𝒍𝒐𝒄𝒌.ساعــت صفـــ00:00ــــرWhere stories live. Discover now