part 11

31 6 10
                                    

†•[zero oclock.سـاعت صــفر
†•[part:11
†•[writer:min edvard
.
.
.
میگن چشمها همیشه حقیقت رو میگن،وقتی زبان آدم ها نتونه کلمات درست رو بیان کنه،چشم ها دست به کار میشن و همچی رو میگن.فقط لازمه سکوت کنید و با تمام توجه به چشمهای فرد مقابلتون نگاه کنید.
من به چشمهاش نگاه کردم،خیلی عمیق نگاه کردم.چشمهاش درد رو فریاد میزد!
"دفترچه خاطرات.کیم تهیونگ"
***
چشمهای جونگ کوک بشدت درد گرفته بود.بخواطر پارچه‌ سفت مشکی رنگی که محکم به دور چشماش بسته بودن.
جونگ کوک به تاریکی عادت نداشت،بشدت ترسیده بود.
خیلی مضطرب بود.از اینکه چرا دزدیده شده؟اون مردها چرا بزور اونو با خودشون بردن؟کجا داره میره؟
برای یک لحظه به پسر توی رویاهاش فکر کرد و سعی کرد اروم باشه.
***
"فلش بک/بعد از شام"
یونجون و تهیونگ تصمیم گرفتن بعه بیرون برن و قدم بزنن.
جیمین و جونگ کوک هم مشغول دیدن تلویزیون بودن.

جونگ مدام توی فکر پسر رویاهاش بود،کوک میخواست بدونه که این پسر کجاست؟اون فرد تهیونگه یا نه؟
مثل همیشه کلی سوال ذهنشو درگیر کرده بود.

زنگ در به صدا دراومد و افکار جونگ کوک رو قطع کرد.
جیمین خیلی میترسید که پدرش باشه،خیلی میترسید دوباره به جهنم همیشگیش برگرده..

تصویر هیچکس روی آیفون پیدا نبود.
جیمین گوشی رو برداشت و با شنیدن صدای سوریون اب دهنشو قورت دادو به جونگ کوک خیره شد:
_پسرم،من اومدم.نگران نباش نیومدم ببرمت.اومدم راجب یه مسئله کاری حرف بزنیم،برادرت خونس؟
باورش نمیشد سوریون اینطوری حرف بزنه.
با اینحال در رو باز کرد.

با دیدن مردهای قدبلندی که ماسک زده بودن خشکش زد،صدای سوریون ضبط شده بود و صدای ضبط شده رو شنیده بودن.
جونگ کوک دست جیمین رو گرفت و با ترس به سه مردروبروش خیره شد.

مردها جلو اومدن و جیمین و جونگ کوک رو از پشت گرفتن.تقلا و لگد های هیچکدوم فایده ای نداشت،اونا قدرتمند تر از تصورشون بودن.
اشکای جیمین سرازیر شد.

پس لحظه ای که همه ازش میترسیدن فرا رسیده بود،جهنم دوباره به زندگیشون اومده بود.الان دیگه هیچکس،مخصوصا جونگ کوک درامان نبود.

مرد با دست راستش جلوی دهن جیمین روگرفت و اجازه نداد فریادهاش به گوش بقیه برسه:
_ولش کنید،عوضیااا...جونگ کوک رو ول کنید

ولی جونگ کوک فقط اشک میریخت و پوزخند میزد،اون به این اتفاقات عادت داشت،توی محل زندگیش مدام اذیت میشد و پسرای قلدر اونجا اونو تا حد مرگ کتک میزدن.

با حس دستمالی که جلوی دهنش گرفته شد کم کم احساس گیجی کرد،تقلا و صدای جیمین براش تار شده بود،چشماش با پارچه مشکی رنگی خیلی سفت بسته شد و بعد از اون دیگه هیچ چیزی ندید و نشنید.

حیمین خیلی سعی کرد خودشو از دست های این مرد رها کنه اما فایده نداشت و فقط بیشتر مچ دستش درد میگرفت و زخم میشد.

"𝒛𝒆𝒓𝒐 𝒐'𝒄𝒍𝒐𝒄𝒌.ساعــت صفـــ00:00ــــرWhere stories live. Discover now