part 5

55 14 11
                                    

†•[zero oclock.سـاعت صــفر
†•[part:5
†•[writer:min edvard.
.
.
.
"فردا صبح/بیمارستان"
چندباری پلک زدو بعد بیدار شد.
با دیدن تهیونگ که روی صندلی خوابش برده بود لبخندی زد.
پرستاری وارد اتاق شدو با دیدن تهیونگ قدماشو اروم برداشت و سمت جونگ کوک اومد.
آروم گفت:
_باید سرم رو عوض کنم
_خب باشه
درحالی که داشت سرم جونگ کوک رو عوض میکرد گفت:
_تموم شب اینجا خوابیده؟
_به گمونم،اره
پرستار که مرد جوونی بود لبخندی زد و زیرچشمی به تهیونگ نگاهی انداخت.
_خب تموم شد...امیدوارم امروز مرخص بشی
جونگ کوک هم لبخندی زدو سرشو به علامت تایید تکون داد:
_امیدوارم.
پرستار کتشو صاف کردو درحالی که دستاش توی جیبش بود گفت:
_خب من باید برم
_میشه قبل اینکه برید یه لطفی درحقم کنید؟
_بله حتما
_یه کاغذ و قلم برام بیارید.قلم سیاه
_برای چی؟
_نپرسید.نمیتونم بگم
_باشه براتون میارم
از اتاق خارج شدو جونگ کوک ذوق زده رو تنها گذاشت.
اون چی میخواست بکشه؟
زیبای خفته یا پسری که شبیه رویاهاش بود؟
میخواست عشق رو به تصویر بکشه یا فرشته رو؟
اون تابحال هزاران بار قلمشو روی بوم و کاغذ تکون داده بودو با رنگایی که داشت...سعی میکرد بخش های کوچیکی از جهان هستی رو به نمایش بزاره.
گاهی ماه رو به نمایش میذاشت،گاهی جنگل،گاهی هم شهر های نقاط مختلف جهان،گاهی هم چهره زنان و مردان مختلف،گاهی هم خودش رو...
اون دوست داشت همچیز رو به تصویر بکشه.
امروز میخواست پسری رو بکشه که متعلق به رویاهاش بود.پسری که دیشب توی بغلش بیهوش شده بودو اون اغوش گرم و ظریفشو به روش باز کرده بود.
-----------------------------
"میخواهم الهه ای را به تصویر بکشم که تمام زیبایی های دنیا در آن خلاصه شده.
میخواهم تصویر مردی را بکشم که درحال خوردن قهوه و کیک محبوبش است.
با همان تیپ همیشگی اش.همان پالتوی قهوه ای و ژاکت کرمی رنگش،روی میز نشسته...
از همان روزی که به تاریکی چشمانش نگاه کردم،متوجه شدم که...او همان است.رویای من!
رویایی که خیلی وقت است منتظر واقعی شدنش هستم
رویای من...من پیدایت کردم یا این باز طبق معمول یک خواب شیرین است؟
تو درست روبروی من خوابیده ای یا من اشتباه میکنم؟
آن چشمها..آن چشمها متعلق به همان پسر توی خواب هایم هست.
دفترچه خاطرات.3 جولای 2023"
***
"ده دقیقه بعد"
لبخندی زدو کاغذ رو جلوی خودش گرفت.
_تموم شد!
تهیونگ اروم چشماشو‌باز کرد و جونگ کوک به محض فهمیدن اینکه تهیونگ بیدار شده کاغذو تا کردو قایمش کرد.
تهیونگ با خنده بهش خیره شده بود.
جونگ کوک هم سعی میکرد کاملا خونسرد باشه و با حرق تهیونگ لب پایینشو گاز گرفت و لعنتی زیرلب فرستاد:
_چی قایم کردی جونگی؟
جونگی؟تا بحال با این اسم صداش نزده بودن و این..این براش خاص بود.
خیلی خاص...و اصلا دلش نمیخواست این اسم رو از زبون شخص دیگه ای بشنوه.
_جونگی؟
_اشتباه کردم با این اسم صدات زدم؟عا من فقط فکر کردم اشکالی نداره که...
بی پروا وسط حرف تهیونگ پریدو گفت:
_دوستش دارم!
تهیونگ لبخندی زدو دستشو سمت موهای جونگ کوک برد و بهمشون ریخت.
جونگ کوک زیرلب با خنده غر زد:
_تهیونگااا
هردوشون با صدای جیمین شوکه شدن:
_میدونم این عادتش خیلی بده جونگ کوکا...موهای خوشگل من همیشه بخواترش به فنا میره
جونگ کوک بلند خندید.
تهیونگ هم با خندش شروع به خندیدن کرد.
جیمین هم کتشو مرتب کردو سمتشون اومد.
_خب چخبرا؟حالت بهتره جونگ کوک؟
_اره خوبم ممنون هیونگ.
جیمین لحظه ای ساکت موندو گفت:
_مگه تو ازم کوچیکتری؟
_من 25 سالمه.بهم نمیخوره؟
جیمین با خوشحالی گفت:
_منم 25 سالمهه
جونگ کوک لبخند عمیقی زدو گفت:
_باورم نمیشه...اما تو بزرگتر از من بنظر میای
تهیونگ‌ سعی کرد جلوی خندشو بگیره اما چندان موفق نبود.
جیمین با چهره پوکرش بهش خیره شده بود.
جونگ کوک هم که کنجکاو نگاهشون میکرد.
_چرا میخندی؟
_چون شما از جونگ کوک کوچیکتر میزنی.درواقع مثل بچه دوساله ای...نمیدونم جونگ کوک چطوری تورو یه‌ انسان بالغ دیده.
جیمین لبخند شیطانی ای زدو دستشو دور گردن کوک انداخت:
_این نظر توعه.من و رفیقم کاملا یک انسان بالغیم.مگه نه کوک؟
بازم یه لقب جدید.اون واقعا به این اسم ها عادت نداشت و براش‌خاص بود.
_اره کاملا بالغ...بالغیم
_هوممم...افرینن
تهیونگ سرشو به چپ و راست تکون دادو از روی صندلیش بلند شد:
_من میرم با آجوشی سوجونگ حرف بزنم و بهت مرخصی بده
_ممنونم
تهیونگ پالتوی مشکیش رو پوشیدو قبل اینکه از اتاق خارج بشه سمت جونگ کوک برگشت:
_نگفتی چی قایم کردی
جونگ کوک با فهمیدن اینکه تهیونگ یادش نرفته لبخند زورکی زد و گفت:
_هیچی
_مطمئنی؟اون چیه پشتت؟
جیمین اروم کاغذو از دست جونگ کوک کشیدو بازش کرد.
_ا..این...خودت کشیدی؟
تهیونگ جلو اومدو با تعجب چهره خودش رو نگاه کرد:
_این منم؟
جونگ کوک سرشو به علامت تایید تکون داد:
_اره.موقعه خواب ازت کشیدم
جیمین چشمکی به تهیونگ زدو با اخم برادرش مواجه شد.
روبه جونگ کوک گفت:
_کوک تو واقعا کارت عالیه.کلاس رفتی؟
_نه.‌..خودم یاد گرفتم.
تهیونگ لبخندی زدو دوباره خواست موهای جونگ کوک روبهم بریزه که جیمین جلوشو گرفت:
_هیونگ نکن تروخدا...گناه داره.چیکار موهاش داری؟
_بتوچه
جونگ کوک سعی میگرد خندشوکنترل کنه.
تهیونگ خواست موهاشو بهم بریزه که جیمین دوباره جلوشو گرفت:
_عهه...میگم نکن
_اصن اگر خودش گفت نکن نمیکنم
جیمین روبه جونگ کوک کردو با حرفش تعجب کرد:
_جیمینا اشکالی نداره.
تهیونگ هم سرشوتکون دادو موهای کوک رو بهم ریخت.
_دلت خنک شد؟عیشش
_اره خوبم خنک شد.میرم پیش اجوشی سوجونگ.مراقب جونگ کوک باش
جیمین سرشو به علامت تایید تکون دادو کت لیش رو دراوردو به تهیونگ داد:
_بپوشش...خوشتیپ تر میشی
تهیونگ لبخندی زدو کت رو ازش گرفت و پالتوی مشکی و کلفتش رو کنار گذاشت.
_شالگردنی چیزی نداری؟
_نه
_خوشتیپ تر میشدی که...
_ای بابا انگار میخوام برم سرقرار.
جیمین خندیدو انگشت شصتشو بالا اورد:
_اونروزم نزدیکه هیونگ
با نگاه عصبی برادرش مواجه شد.
نزدیک جونگ کوک رفت و ملتمسانه به تهیونگ نگاه کرد:
_ببخشید.
جونگ کوک بهشون خیره شده بود.رابطه این دو برادر بشدت براش بامزه بود.
اروم لب زد:
_جیمینا‌‌...بهتره فرار کنی
_فرار؟
_باور کن یه بلایی سرت میاد فرار کن
تند تند ادامه دادن:
_مگه چی گفتم بهش؟
_نمیدونم اما چشماش کلی فحش داخلشه
_یعنی فرار کنم؟
_چقدر حرف میزنی خب برو دیگه...
جیمین یرشو تکون دادو از روی تخت بلند شد.
اروم سمت در رفت و از اتاق خارج شد.
تهیونگ پوزخندی زدو دنبالش رفت:
_جیمیناااااااا
جونگ کوک خندیدو دوباره کاغذ رو جلوی خودش گرفت.
چهره پسر توی خوابش رو مرور کرد.
زیرلب گفت:
_خال زیر چشم..
چشماشو باز کردو با خودش گفت:
_خال زیر چشم؟...این یه نشونه میتونه باشه.اگر تهیونگ اون خال رو داشته باشه..اون..اون همون کسیه که تمام این سالها دنبالش بودم؟
ناخوداگاه اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر شد.
نمیدونست اشک شوقه یا غم.سرشو پایین اوردو به اشکاش اجازه سرازیر شدن رو داد.

"𝒛𝒆𝒓𝒐 𝒐'𝒄𝒍𝒐𝒄𝒌.ساعــت صفـــ00:00ــــرWhere stories live. Discover now