part 9

36 10 0
                                    

†•[zero oclock.سـاعت صــفر
†•[part:9
†•[writer:min  edvard
.
.
.
صدای شکسته شدن وسایلای جیونگ و فریاد هاش کل عمارت رو پر کرده بود.
نامجون بشدت میترسید.جونش درخطر بود...
هانا و مینجی پایین پله ها بشدت نگران بودن.سوریون هم پشت در ایستاده بودو به مکالمه لذت بخشش گوش میداد:
_تورو گذاشتم که تعقیبش کنی لعنتی.و تو....تو بهم نمیگی جونگ کوک بیمارستانه؟بهم نمیگی تهیونگ و جیمین هم پیشش هستن؟
_متاسفم قربان
جیونگ‌ سمت نامجون‌ اومدو اونو پرت کرد روی زمین:
_متاسفی؟
با پاهاش محکم توی شکم نامجون زد.بارها تکرارش کرد تا جایی که‌ صورت نامجون پراز خون بودو از دل درد میمرد:
_نباراخرت باشه کیم نامجون.گول‌زدن من عواقب خوبی نداره.میدونی که بهت رحم کردم،حالا هم برو و حواست به اونا باشه.تک تک جزییات رو بهم میگی.
لگد دیگه ای به نامجون زدو گفت:
_فهمیدی؟
نامجون نیشخندی زد.مزه ی خون توی دهنش واقعا حالشو بهم میزد.دردی که توی شکمش داشت باعث میشد نتونه بایسته.
برای یک لحظه بن این فکر کرد که:
_تهیونگ و جیمین داخل ین اتاق تاریک با چاقو،شلاق،زنجیر و هزارتا وسیله دردناک دیگه شکنجه میشدن.من باید از خدا ممنون باشم که فقط لگد خوردم.معلوم نیست اونا با سن کمشون چی کشیدن.
این فکر بهش قدرت بلند شدن رو داد و به چشمای جیونگ زل زد:
_متوجه شدم قربان.دیگه تکرار نمیشه
جیونگ پوزخندی زدو گفت:
_افرین نامجون شی
سمت میزش رفت و مشغول نوشتن موضوعات جلسه های امروز شد.
نامجون خون گوشه ی لبشو پاک کرد و بعد از تعظیم کوتاهی از اتاق خارج شد.ته قلبش لعنتی به جیونگ فرستاد و بدون توجه به سوریون که پشت در ایستاده بود،درحالی که دستش روی شکمش بود از پله ها رفت پایین.با دیدن هانا که مثل وحشت زده ها بهش خیره شده لبخندی زدو سمتش رفت.
هانا محکم بغلش کردو به گرین افتاد:
_چه بلایی سرت اورده.مرتیکه عوضی...
_اینکه چیزی نیست هانا.نگران نباش‌،خوب میشه
هاتا از بغل نامجون جدا شدو اشکاشو پاک کرد.
روبه مینجی گفت:
_برو جعبه کمک های اولیه رو بیار
_باشه
هانا روبه نامجون کردو دستشو گرفت و به نامجون کمک کرد روی مبل بشینه.
_تکون نخور.
_باید برم
هانا با عصبانیت و صدایی که سعی در کنترلش داشت گفت:
_نامجون،خفه میشی یا خفه‌ت کنم!؟
مینجی جعبه کمک های اولیه رو ارود و کنار هانا ایستاد.
هانا جعبه رو باز کردو مواد لازم برای خوب کردن نامجون رو دراورد.
پنبه ای رو به بتادین اغشته کردو روی زخماش کشید:
_اییی
لحظه ای از کارش دست کشیدو متعجب به نامجون گفت:
_چت شد؟خوبی؟
_یکم درد گرفت.مهم نیست ادامه بده
هانا همه رو چسب زد و روبه مینجی گفت:
_بنظرت برای دل درد چه دارویی خوبه؟
_نمیدونم
_هانا،لازم نیست.خوب میشم...باور کن
_پس برو تو اتاقت
_میخوای دوباره کتک بخورم؟
هانا سرشو پایین بردو جعبه کمک های اولیه رو جمع کردو به مینجی داد:
_خواهش میکنم مواظب خودت باش.کاری نکن تنها دوستی که داخل این عمارت دارم رو ازدست بدم اوپا.
نامجون لبخندی زدو اروم از روی مبل بلند شد.
_باشه
هانا هم متقابلا لبخندی زدو گفت:
_بهشون هشدار بده خب؟
_باشه.ولی به این نتیجه رسیدم مخفی کردن موضوعی به این مهمی کار درستی نبود
_درسته.دیگه تکرارش نمیکنیم،اما از پسرا خوب محافظت میکنیم.
_باشه.
نامجون کتشو صاف کردو بعد از گفتن "خداحافظ" سمت در خروجی عمارت رفت با دیدن یونجون خشکش زد...
***
***
با رسیدن به خونه،یونگی پیاده شد و به محض پیاده شدن جونگ کوک تهیونگ سمت جونگ کوک رفت و دستشو گرفت:
_تهیونگا میتونم راه برم
_ساکت باش.
یونگی سرشو به چپ و راست تکون داد و همراه جونگ کوک و تهیونگ وارد خونه شدن.
جیمین لبخندی زدو از روی مبل بلند شد:
_سلاممم
تهیونگ درحالی که دست جونگ کوک رو گرفته بود گفت:
_اتاقی که گفتم رو اماده کردی؟
_اره.به بهترین شکل!
تهیونگ لبخندی زدو جونگ کوک رو روی مبل نشوند.
یونگی سمت جیمین اومدو گفت:
_سلام جیمین شی
_سلام هیونگ.خوشحال شدم اومدی
_همچنین.ام...تهیونگ از کدوم اتاق حرف میزنه؟
_اتاق جونگ کوک.چند دقیقه دیگه میبینیش
_میدونی،اگر جونگ کوک پیش شما بمونه من کمتر نگرانش میشم.ممنونم
_وظیفه ی دوستا همینه.
جیمین چشمکی زدو کنار برادرش و جونگ کوک نشست.
یونگی هم بهشون ملحق شدو گفت:
_تهیونگا،خونه زیبایی داری
تهیونگ سرشو تکون دادو با لبخند گفت:
_ممنونم هیونگ
جیمین بطری شراب رو برداشت و گفت:
_خببب...وقت جشن گرفتنه
تهیونگ هنوز دست جونگ کوک رو ول نکرده بود.
نمیدونست چی باعث شده نخواد اون دستارو رها کنه.
و جونگ کوک با اینکار،احساس امنیت میکرد و نمیخواست دست تهیونگ رو ول کنه.
جیمین تمام گیلاس هارو پر کردو بین بقیه پخش کرد.
جونگ کوک با تردید به گیلاس توی دستش خیره شده بود.
تهیونگ متوجه‌ش شدو گفت:
_جونگی،چیزی شده؟
جونگ کوک سرشو بالا اوردو گفت:
_ام...من تا حالا نخوردم
تهیونگ لبخندی زدو گیلاس رو از دستش گرفت و روی میز گذاشت.
_خب برات نوشابه میارم،چطوره؟
یونگی و جیمین بهشون خیره شده بودن و سعی داشتن خندشون رو کنترل کنن.
جونگ کوک اخمی کردو گیلاس رو برداشت و کلشو سرکشید.
تهیونگ خنده ریزی کردو به صورت جمع شده جونگ کوک خیره شد.
_خب چطور بود؟
_بدک نبود.
_خوبه.
جونگ کوک گیلاسشو روبه جیمین گرفت و گفت:
_دوباره پرش کن.
جیمین پوزخندی زدو دوباره پر کرد.
همه گیلاس هاشون رو با فرمان جیمین بالا گرفتن و بهم زدن:
_بسلامتی جونگ کوک
تهیونگ از حرف جیمین لبخندی زدو گیلاسشو تا ته سر کشید.
بعد از خوردن نوشیدنیشون تهیونگ بلند شدو گفت:
_خب وقتشه که سورپرایزمو نشونتون بدم
تهیونگ روبه جونگ کوک درحالی که دستشو دراز کرده بود گفت:
_به من افتخار میدهید شاهزاده جئون؟!
برقی توی چشمای جونگ کوک نشست.حس خوبی کل وجودشو پر کرد.
یونگی لبخند محوی زدو به تهیونگ جونگ کوک خیره شده بود.
_هیونگ بلند شو
با صدای جیمین از روی مبل بلند شد و کنار جیمین ایستاد.
جونگ کوک دست تهیونگ رو گرفت و بلند شد.
جیمین روبان مشکی که توی جیبش بود دراوردو چشمای جونگ کوک رو بست.
_هیی چخبره
_میفهمی کوک.امیدوارم خوشت بیاد
تهیونگ دست جونگ کوک‌ رو گرفت و از پله ها اونو بالا برد.
یونگی و جیمین هم پشت سرشون رفتن.
به مکانی که مورد نظر تهیونگ بود رسیدن.
تپش قلب جونگ کوک هرلحظه بیشتر میشد.توی عمرش هیچکس اینکارو براش نکرده بود.حتی‌ یه سورپرایز کوچیک‌هم تجربه نکرده بود.
_تا نگفتم سه چشماتو باز نکن.باشه جونگی؟
_باشه
یونگی با تعجب به فضای اتاق خیره شده بود.باورش نمیشد تهیونگ همچین کاری برای جونگ کوک‌کرده باشه.
_یک،دو...سه...حالا باز کن!
جونگ کوک چشماشو باز کردو به اتاقی که تهیونگ براش اماده کرده بود با تعجب خیره شد.
سقف اتاق شیشه ای بود.کف اتاق سرامیک سفید بود
تخت دونفره ای با روتختی طوسی و مشکی گوشه اتاق‌ بود.
به همراه یک‌ میز تحریر کوچیک و شیک که کنار دیوار گذاشته شده بود و به رنگ سیاه سفید بود.
کمیک های مورد علاقه جونگ کوک توی قفسه کتابخونه گذاشته شده بود.
پنجره های تمام قد شیشه ای هم سرتاسر اتاق بودن.
یک‌تلسکوپ هم روبروی پنجره گذاشته شده بود.

"𝒛𝒆𝒓𝒐 𝒐'𝒄𝒍𝒐𝒄𝒌.ساعــت صفـــ00:00ــــرWhere stories live. Discover now