𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐬𝐢𝐱

Start from the beginning
                                    

دوست شدن با تهیونگ، شاید تنها اتفاق خوب توی زندگی یونگی بعد از اومدن به سئول بود.
تهیونگ و یونگی اونقدر با هم صمیمی شده بودن که پسر مو طلایی، خجالتش رو کنار گذاشته بود و به راحتی به خونه‌ی اون‌ها رفت و آمد داشت.

و نتیجه‌ی این رفت و آمدها ایجاد دوستی بین یونگی و جونگکوک بود.

تهیونگ، یونگی و جونگکوک برخلاف اوایل، الان کاملاً با هم صمیمی شده بودن و تقریباً آخر هفته‌ها رو با هم میگذروندن.

یونگی با دسته کلید کوچکش، در خونه رو باز کرد و بعد از درآوردن و جفت کردن کفش‌هاش، داخل رفت‌.

دهن باز کرد تا به جیمین که اغلب این ساعت از روز خونه بود، سلام بده ولی با دیدن هوسوک و جیمین که در حال تکاپو و جمع کردن وسایل بودن، دهنش باز موند.

جیمین با شنیدن بسته شدن در، به همون سمت چرخید و با دیدن پسرِ همسرش، لبخندی زد و گفت:
- سلام یونگیا.. خسته نباشی!

یونگی به آرومی سرش رو به نشونه‌ی احترام و تشکر خم کرد و زیر لب جواب داد:
- ممنونم!

هوسوک هم که با شنیدن اسم یونگی از زبون همسرش، حواسش جمع شده بود، دست از کار برداشت و با لبخندی که می‌تونستی اضطراب رو از پشتش ببینی، گفت:
- سلام پسرم.. مدرسه چطور بود؟
- مثل همیشه.. عمم.. چیزی شده؟
- چطور؟

یونگی به چمدون کوچیک وسط اتاق اشاره کرد و منتظر شنیدن جواب از طرف پدرش یا جیمین شد.

هوسوک لبخند مضطربش رو حفظ کرد و جواب داد:
- باید بریم گوانگجو
- چرا؟

مرد بزرگتر نفسش رو با کلافگی و ناراحتی بیرون فرستاد و دستش رو سمت موهاش برد.
چنگ آرومی بهشون زد و با قدم‌های بلند سمت آشپزخونه رفت.

یونگی با نگاهی شبیه به علامت سوال به همسرِ پدرش نگاه کرد و زیر لب پرسید:
- چی شده؟

جیمین رو به یونگی توضیح داد:
- یک ساعت پیش از گوانگجو زنگ زدن و خبر دادن که صبح امروز  پدربزرگتون سکته کرده!
- مُرده؟

ابروهای جیمین با این سوال بالا پریدن و با حیرت جواب داد:
- معلومه که نه!.. حالش خوبه ولی بستریه!
- آها!
- الانم ما و عمو جین باید بریم گوانگجو پیش پدربزرگ!
- ولی من فردا مدرسه دارم!

هوسوک از داخل آشپزخونه بیرون اومد و به پسرش گفت:
- تو رو می‌بریم خونه‌ی جین‌ هیونگ.. تهیونگ و جونگکوک هم قرار نیست بیان!
- باید شب اونجا بمونم؟
- آره.. زود برمیگردیم ولی محض احتیاط کتاب‌ها و وسایلت رو برای چند روز بردار!

𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒Where stories live. Discover now