دوست شدن با تهیونگ، شاید تنها اتفاق خوب توی زندگی یونگی بعد از اومدن به سئول بود.
تهیونگ و یونگی اونقدر با هم صمیمی شده بودن که پسر مو طلایی، خجالتش رو کنار گذاشته بود و به راحتی به خونهی اونها رفت و آمد داشت.و نتیجهی این رفت و آمدها ایجاد دوستی بین یونگی و جونگکوک بود.
تهیونگ، یونگی و جونگکوک برخلاف اوایل، الان کاملاً با هم صمیمی شده بودن و تقریباً آخر هفتهها رو با هم میگذروندن.
یونگی با دسته کلید کوچکش، در خونه رو باز کرد و بعد از درآوردن و جفت کردن کفشهاش، داخل رفت.
دهن باز کرد تا به جیمین که اغلب این ساعت از روز خونه بود، سلام بده ولی با دیدن هوسوک و جیمین که در حال تکاپو و جمع کردن وسایل بودن، دهنش باز موند.
جیمین با شنیدن بسته شدن در، به همون سمت چرخید و با دیدن پسرِ همسرش، لبخندی زد و گفت:
- سلام یونگیا.. خسته نباشی!یونگی به آرومی سرش رو به نشونهی احترام و تشکر خم کرد و زیر لب جواب داد:
- ممنونم!هوسوک هم که با شنیدن اسم یونگی از زبون همسرش، حواسش جمع شده بود، دست از کار برداشت و با لبخندی که میتونستی اضطراب رو از پشتش ببینی، گفت:
- سلام پسرم.. مدرسه چطور بود؟
- مثل همیشه.. عمم.. چیزی شده؟
- چطور؟یونگی به چمدون کوچیک وسط اتاق اشاره کرد و منتظر شنیدن جواب از طرف پدرش یا جیمین شد.
هوسوک لبخند مضطربش رو حفظ کرد و جواب داد:
- باید بریم گوانگجو
- چرا؟مرد بزرگتر نفسش رو با کلافگی و ناراحتی بیرون فرستاد و دستش رو سمت موهاش برد.
چنگ آرومی بهشون زد و با قدمهای بلند سمت آشپزخونه رفت.یونگی با نگاهی شبیه به علامت سوال به همسرِ پدرش نگاه کرد و زیر لب پرسید:
- چی شده؟جیمین رو به یونگی توضیح داد:
- یک ساعت پیش از گوانگجو زنگ زدن و خبر دادن که صبح امروز پدربزرگتون سکته کرده!
- مُرده؟ابروهای جیمین با این سوال بالا پریدن و با حیرت جواب داد:
- معلومه که نه!.. حالش خوبه ولی بستریه!
- آها!
- الانم ما و عمو جین باید بریم گوانگجو پیش پدربزرگ!
- ولی من فردا مدرسه دارم!هوسوک از داخل آشپزخونه بیرون اومد و به پسرش گفت:
- تو رو میبریم خونهی جین هیونگ.. تهیونگ و جونگکوک هم قرار نیست بیان!
- باید شب اونجا بمونم؟
- آره.. زود برمیگردیم ولی محض احتیاط کتابها و وسایلت رو برای چند روز بردار!
YOU ARE READING
𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒
Romance[completed] _ خیلی کنجکاوم بدونم چه حسی داشت که پسرعموت دیکت رو عین گرسنهها برات ساک میزد؟ _ خفه شو! _ بهتره مراقب حرف زدنت باشی کیم.. عکسات هنوز دست منه.. شایدم دلت میخواد عمو جونت عکسای قشنگ پسرش رو موقع هرزگی کردن ببینه؟! ✽ ✽ ✽ _ آپا التماست م...
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐬𝐢𝐱
Start from the beginning