پارت سی و ششم: آلفا!
پ.ن: یه نیمچه اسمات داره خودتون بهش برسید میفهمید اگر دوست داشتین رد کنید.
مدتی میشد که جیمین به پسری که کنارش به خواب رفته، خیره شده بود.
با نگاهش صورت آروم و زیبای امگاش رو گذروند و جلوی خودش رو برای بوسیدنش گرفت.
نگران بود که بیدارش کنه.
لبخندی زد و زمزمه کرد: چطور انقدر عاشقت شدم؟
صدای جونگکوک رو که شنید متوجه شد مدتی هست که بیدار شده.
_چون من ازت بدم میومد و میخواستی حتی توی این مورد هم لجبازیتو اثبات کنی.
آلفا خندید و با خیال آسوده مشغول نوازش کردن موهای کوتاه پسر کوچکتر شد: فکر نمیکنی اونی که لجبازه من نیستم؟
نگاهش رو به موهای مشکی رنگ امگا دوخت: چرا دیگه بلندشون نمیکنی؟
_حوصله ندارم. اون اوایل داشت دوباره بلند میشد ولی هوسوکو مجبور کردم دوباره کوتاهشون کنه. من عوض شدم...به نظرم بهتره ظاهرمم تغییر کنه.
_تو عوض نشدی عزیزم هنوزم امگای دوست داشتنی منی.
جونگکوک چشم غره ای به آلفا رفت: امگایی که ازش حرف میزنی مرده. مدتهاست حسش نمیکنم و کسی هم رایحه‌ش رو حس نکرده... اون مرده.
جیمین همونطور که موهاش رو نوازش میکرد گفت: میدونم که چقدر سخته از نیمه‌ی دوم وجودت جدا بشی ولی تنها کسی که برای من اهمیت داره تویی. بابت اینکه امگاتو از دست دادی ناراحتم ولی نه بخاطر اینکه عاشق امگاتم. کسی که من دوستش دارم تویی و فقط چون تو حس بدی داری ناراحتم.
اگر دوست داری برش گردونی میتونم تلاش کنم با آلفام صداش کنم یا دوباره مارکت کنم.
جونگکوک بهش خیره شد و بی توجه به چیزی که گفته بود پرسید: درد داشت؟
_چی؟
_وقتی که روآن مارکم کرد.
آلفا نیم خیز شد و پیشونی پسر کوچکتر رو بوسید: درد داشت.
_حتما خیلی غرور آلفاتو جریحه دار کرد.
مرد سری به نشونه‌ی نه تکون داد: آلفام از من عاشق تره جونگکوک. تنها چیزی که گرگ بیچاره بابتش بی‌قراری میکرد تو بودی. غرور چه اهمیتی داره وقتی پای تو وسطه؟
دوباره پیشونیش رو بوسید: وقتی حس میکردم تو داری درد میکشی و من مثل یه آلفای بی عرضه هیچ کاری از دستم بر نمیاد میخواستم بمیرم.
اگر کسی پیدا میشد که ازم بپرسه بین مرگم و عذاب کشیدن تو کدومو انتخاب میکنم قطعا حاضر بودم بمیرم.
_حتی یک لحظه هم ازم متنفر نشدی؟ نا امید نشدی که نتونستم از ارتشت محافظت کنم؟
جونگکوک گفت و زیرلب زمزمه کرد: و از جسمم...
आप पढ़ रहे हैं
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
ऐतिहासिक साहित्यجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شده‌ی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...
