Part 3: Family Breakfast

1.6K 387 254
                                    

پارت سوم: صبحونه‌ی خانوادگی

فضای اتاق روشن شد و چند ثانیه بعد صدای بلند رعد و برق باعث شد پسر غرق خواب به سرعت از جا بپره.

سرش رو سمت پنجره چرخوند و با دیدن آسمون نیمه روشن آهی کشید.

میدونست دوباره نمیتونه بخوابه و در واقع اگر هم این کار رو بکنه به زودی ناری برای بیدار کردنش میاد پس خیال خواب رو فراموش کرد و از تخت خارج شد.

با قدم های خسته به سمت کمدش رفت و بعد از کمی گشتن بین لباسهاش بالاخره چیزی که برای میز صبحانه مناسب باشه رو پیدا کرد.

شب گذشته بعد از ملاقات با پادشاه به بهانه ی خستگی و بی اشتهایی سر میز شام حاضر نشده بود و حالا نمیتونست دوباره با همون شیوه فریبشون بده. البته اگر میشد اسمش رو فریب دادن گذاشت چون جونگکوک در واقع به طرز واضحی با این کار نشون داده بود که تمایلی به ملاقات با سایر افراد خانواده ی سلطنتی نداره و بابت اینکه به استقبالش نیومدن دلگیره.

هرچند بعید میدونست اهمیتی براشون داشته باشه.

بعد از عوض کردن لباسهاش پشت میز نشست و در حالی که زیرلب برای خودش آوازی که پدرش همیشه میخوند رو زمزمه میکرد به تنهایی مشغول بافتن موهاش شد. بعد از تموم شدن کارش خودش رو توی آینه ی فلزی ماتش وارسی کرد و آهی کشید.

گردنبندی که مدتی قبل خودش درست کرده بود از جعبه ی زیورآلاتش بیرون آورد به گردن انداخت و دستی روش کشید

دندون ببری که سال گذشته به کمک خواهرش شکار کرده بود از گردنبند آویزون شده و خاطرات خوشش رو یادآوری میکرد.

چیزی نمونده بود که به سادگی فراموش کنه تا مدتی قبل توی ایالت خودشون یک شاهزاده بود و همراه خواهر و برادرانش در خوشبختی زندگی میکرد.

خوشبختی ای که یک شبه با رسیدن نامه‌ی سلطنتی به پدرش و فهمیدن این که جفت پادشاهه خراب شد.

همیشه فکر میکرد سالهای سال با خوشحالی کنار خانواده اش زندگی میکنه و در آخر با یکی از آلفاهای خوش قیافه‌ی خاندان ازدواج میکنه.

هرچند... نمیتونست بگه پادشاه خوش قیافه نیست ولی با چیزهایی که درباره‌ی اون مرد شنیده بود نمیتونست به چشم یک همسر یا حتی پادشاه خوب بهش نگاه کنه‌.

اون مرد معشوقه‌ای داشت که کشته شده بود. همیشه بوی تنباکو میداد و جونگکوک هیچ شناختی ازش نداشت. موقع رفتن میدید که مادرش نگرانشه. میدید که پدرش راضی نیست و پچ پچ های دلسوزانه‌ی خواهر و برادرهاش رو میشنید.

اگر پادشاه آلفای خوبی بود...اونها نباید اینطور واکنش نشون میدادن.

باید جشن میگرفتن. بهترین لباسهاشون رو به تن میکردن و با پایکوبی و اشک شوق بدرقه‌اش میکردن. ولی جوری رفتار کرده بودن که انگار عزادار شدن.

𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤Onde histórias criam vida. Descubra agora