𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐨𝐧𝐞

Start from the beginning
                                    

جین نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و به هر دو پسر گفت:
_ برام مهم نیست کی اول شروع کرد! همین الان اتاقتون رو جمع می‌کنین وگرنه مجبورم نامجون رو صدا کنم!

هر دو پسر یک صدا فریاد زدن:
_ نه!

چون میدونستن اگه نامجون دوباره بیاد، بی برو برگشت کنسول بازیشون رو با خودش می‌بره!

پس به خاطر همین هم ترجیح دادن به جای کل کل کردن با هم، برای حفظ منافع مشترکشون سراغ تمیز کردن اتاق برن!

جین بعد از اینکه مطمئن شد دیگه بین دو پسر جنگی نیست، سر تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت.

همینطور که جین توی آشپزخونه مشغول بود، صدای زنگ در خونه بلند شد و نامجون با عجله سمت در رفت تا در رو برای مهمون‌ها باز کنه‌.

بعد از باز کردن در با صدای بلندی رو به اعضای خانواده‌ش گفت:
_ مهمونا اومدن!

طولی نکشید که در آپارتمانشون هم به صدا در اومد و جین هم کنار همسرش به استقبال مهمون‌های عزیزشون رفت.

تهیونگ و جونگ کوک با شنیدن صدای عمو هوسوک محبوب و جیمینی و هیون‌جو کوچولو، فورا از اتاق بیرون اومدن و از پله ها پایین رفتن.

ولی با دیدن فرد چهارمی که همراه عمو هوسوک وارد خونه‌ شد، با تعجب به هم نگاه کردن، چون اون شخص رو تا حالا ندیده بودن.

جین سمت پسری که همراه با برادرش اومده بود رفت و بغلش کرد و با لبخند گفت:
_ آیگو~ یونگیمون چقدر بزرگ شده! مگه نه جونی؟
_ آره! آخرین باری که یونگی رو دیدیم فقط چند ماهش بود!
_ راست میگی.. اون موقع هنوز تهیونگ به دنیا نیومده بود!

ولی یونگی بدون اینکه واکنشی به مکالمه‌ی نامجون و سوکجین نشون بده، خودش رو از بغل جین در آورد.

جین سراغ برادرش رفت و اول هوسوک رو بغل کرد و بعد سراغ جیمین رفت و آخر از همه برادرزاده کوچیکش رو تو بغلش گرفت.

نامجون هم با هر دو نفر، در واقع با هر سه نفر خوش و بش کرد و به داخل خونه راهنماییشون کرد.

هوسوک با دیدن برادرزاده‌هاش به سمتشون رفت و اون‌ها هم با کمال میل خودشون رو توی بغل عموشون رها کردن.

بعد از اینکه جیمین هم هر دو پسر رو بغل کرد، با چشم‌هاش به همسرش اشاره کرد که یونگی رو به صورت‌های کنجکاو تهیونگ و جونگکوک معرفی کنه.

هوسوک دستش رو شونه‌ی یونگی گذاشت و به زور به سمت دو تا پسر دیگه هولش داد و گفت:
_ پسرا یونگی رو که میشناسین!

تهیونگ و جونگکوک با تعجب بهم نگاه کردن و بعد سرشون رو به دو طرف تکون دادن.

هوسوک لبخند مضطربی زد و رو به برادرزاده‌هاش گفت:
_ بچه‌ها، یونگی پسر منه.. درباره‌ش بهتون گفته بودم!

𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒Where stories live. Discover now