- بعد از اون شب تمام کریسمسها برام ترسناک بودن، همشون رو تنها گذروندم و فکر به این که تو توی اون شبها چیکار میکردی من رو تا مرز جنون میبرد، با خودم فکر میکردم یعنی اون شب رو با کسی میگذروند؟ میتونست بدون یادآوری کریسمسهایی که با من داشت بخنده؟ میتونست به چهرهی یکی دیگه جوری نگاه کنه که انگار ارزشمندترین کادوی کریسمسش رو گرفته؟ یا شاید اون هم مثل من تنها بود؟ انقدری عاشق بودم که دلم میخواست حتی با داشتن شخصی که من نبودم خوشحال باشی اما از طرفی هم انقدری خودخواه بودم که آرزو کنم مثل من تنها بوده باشی!
چانیول بدون این که بهش نگاه کنه کلمات رو با لحنی که به خوبی غم و حسرتهای کهنهش رو نشون میداد، ادا کرده بود و بکهیون فقط تونسته بود به این فکر کنه هربار که چانیول چیزی از خودش میگفت بیشتر به این که جدایی اشتباهشون چه تبعات وحشتناکی برای هردوشون داشت، پی میبرد و برای همین هم بار پشیمونی روی شونههاش سنگینتر میشد!
- آرزوت حقیقتِ زندگی من شد، تمام کریسمسهارو تنها میگذروندم، میدونی...برای من رد شدن از چیزی که داشتیم راحت نبود، شاید برای بیشتر آدمها "فراموش کردن" یک چیز ساده به نظر برسه اما اگه نتونی انجامش بدی حتی این چیز ساده هم به آرزو تبدیل میشه، برای من هم فراموش کردن تو و تمام چیزهایی که داشتیم به آرزوهای کریسمسی همیشگی تبدیل شده بود، آرزویی که ته دلم میخواستم که هیچوقت برآورده نشه!
چانیول با مردمکهای لرزون چهرهی بکهیون که حالا انگار یکدفعه خسته و شکسته شده بود رو از زیر نظر گذروند و نفس عمیقی کشید، این که حالا داشتن بالغانه و کم کم از چیزهایی که پشت سر گذاشته بودن صحبت میکردن حس عجیبی داشت، انگار که فاصلهشون کم و کمتر میشد و بهتر میتونستن همدیگه رو درک کنن و این رو مدیون بکهیون بود!
+ راستی...فکر کنم من اول عاشقت شدم، درواقع من هیچوقت تعریف خاصی از عشق توی ذهنم نداشتم، مادرم خاطرات زیبایی از عشق نداشت برای همین هم زیاد دربارهش صحبت نمیکرد فقط یادم میاد که گاهی همونطور که با حسرت به آسمون که به سختی از پنجرهی سلول دیده میشد، نگاه میکرد، میگفت عشق شیرین و قشنگه اما میتونه کاری کنه که از دردش به خودت بپیچی، اون زمان هیچ درکی از کلماتش نداشتم اما وقتی اون زن رو کنارت دیدم تک تک اون کلمهها توی گوشم زنگ زدن و درد به تمام سلولهام تزریق شد، من داشتم از درد به خودم میپیچیدم و هیچکس متوجهش نبود، اونجا بود که فهمیدم عاشق شدم...من عاشق شده بودم و نمیدونستم، تمام نگرانیهای من روی تو متمرکز شده بودن، حاضر بودم هرکاری بکنم تا فقط من رو ببینی، دلم میخواست تمام دنیا نابود بشه که فقط من برات بمونم، به طرز جنونآمیزی تشنهت بودم و این جنونِ آمیخته به اشتیاق باعث میشد هرروز بیشتر و بیشتر تورو منحصرا برای خودم بخوام و نمیدونستم این عشق نفس کشیدن رو برات سخت میکنه...نمیدونستم که ممکنه از آسیب دیدنم بترسی، نمیدونستم میتونی ازم دور بمونی فقط اگه مطمئن میشدی که میتونستم عادیتر زندگی کنم...خیلی چیزها نمیدونستم و وقتی متوجهشون شدم که دیگه هیچ فایدهای برامون نداشتن...هردو خسته و شکسته بودیم، هردومون اشتباه کرده بودیم و انگار هیچ راهی برامون باقی نمونده بود...
![](https://img.wattpad.com/cover/204843630-288-k867595.jpg)
YOU ARE READING
Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]
Romance•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ، رمنـس ، انگسـت ، درام ، روزمـره •|🖇 هپی انــد •|🖇نویـسنده: WhiteNoise وایت نویز ❞ پسر مو مشـکی و ریـزجثـهای که تازه از زنــدان خارج شده...
•ᝰPART 62☕️
Start from the beginning