14

730 76 17
                                    


بعد صبحانه هر کدوممون از خونواده هامون گفتیم و من امروز متوجه شدم که ریچل خواهری داشته که ازش کوچیک تر بوده و چند سال قبل توی دریا غرق شده.

این طوری بوده که اون تونسته من و کارم رو درک کنه و بهم کمک کنه و به خاطر علاقه زیادی که به خواهرش داشته، سعی می کنه درد و رنج مردم رو درک کنه و نسبت به آدما مهربون و دلسوز باشه.

با نزدیک شدن به زمان کلاسمون، دو تایی آماده شدیم و رفتیم کالج .

امروز از صبح کلاس داشتم و حسابی خسته شده بودم. تو راه برگشت به خونه بودم و فکرم درگیر مسئله ای بود که توی کلاس آخر مطرح شده بود و من از هر راهی که می رفتم، به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم.

اعصابم به هم ریخته و داغون بود. دلم می خواست زودتر به خونه برسم و بتونم یه کم بخوابم.

چون با این ذهن به هم ریخته محال بود بتونم جواب مسئله رو به دست بیارم.

بلاخره به خونه رسیدم. کلید رو از جیبم در آوردم و آروم توی قفل چرخوندمش و وارد خونه شدم و آروم در رو بستم و داشتم می رفتم داخل.

از راهرو که گذشتم و رسیدم به ورودی هال، که یهو از دیدن چیزی که رو به روم بود شوکه شدم و سر جام ایستادم! وای خدای من اینا، این جا!

چشمامو بستم و دوباره باز کردم. می خواستم ببینم اون چیزی که دارم می بینم حقیقیه یا نه اثرات خواب آلودگی و خستگیه! ولی نه حقیقی بود انگار! داشتم درست می دیدم.

مینهو و یه دختر با موهای بلوند که بلندیش تا روی کمرش میرسید روی مبل همو دستمالی میکردن .

خدای من صحنه از این بدتر نبود امروز ببینم آخه . یهو یاد موقعیت خودم افتادم و با دستام چشمامو گرفتم تا نبینم و آروم برم توی اتاقم تا متوجه ورود و حضور من نشن.

هر چند اونا سرگرم کار خودشون بودن و تا اون موقع که متوجه من نشده بودن.

با اولین قدمی که برداشتم، چون چشمام بسته بود، خوردم به یه چیزی و آخم رفت هوا.

همزمان با صدای آخ من، صدای جیغ دختره هم بلند شد و باعث شد چشمامو باز کنم و ببینم چی
شده که دیدم بله، اونا متوجه حضور من شدن.

حالا نمی دونم صدای آخم باعث شد بفهمن من این جام یا از صدای برخوردم با لبه دیوار ورودی هال که من در محاسباتم برای رسیدن به اتاقم بهش توجه نکرده بودم، باعث شده بود متوجه حضور کسی در خونه بشن.

خالصه هر چی که بود، رنگ جفتشون بد جور پریده بود. فکر کنم حسابی ترسوندمشون. البته حقشونه! آخه توی هال هم جای این کاراست؟

حالا که دختره ایستاده بود، تونستم قیافشو ببینم.
امگای زیبایی بود. پوست سفیدی داشت با دماغ کوچک و قلمی و لبای کوچک و چشمایی به رنگ آبی که داشت با ترس به من نگاه می کرد.

منم با دقت داشتم قیافشو بررسی می کردم. احتمال دادم باید کاملیا باشه، چون چند باری
از زبون جونگکوک و بوگوم اسمش رو شنیده بودم.

صداش باعث شد از تجزیه و تحلیل صورتش دست بردارم.

کاملیا ـ تو کی هستی؟ این جا چی کار می کنی؟
تهیونگ ـ من تهیونم. این جا هم خونه ام هستش.
و با دست به اتاقم اشاره کردم و گفتم:

ـ اونم اتاقمه. حالا میشه بفرمایین شما کی هستین و این جا چی کار می کنین؟

کاملیا با تعجب گفت:
ـ مینهو این چی میگه؟ داره راست میگه؟

مینهو که تا اون موقع ساکت بود گفت:
ـ آره عزیزم راست میگه. تهیون همون همخونه ایه جدیدمونه که برات گفتم.

تهیونگ ـ حالا که تایید کردن، میشه بفرمایین شما کی هستین و این جا چی کار می کنین؟

کاملیا ـ من کاملیام دوست مینهو و برای اومدن پیش مینهو هم به اجازه تو احتیاجی ندارم. این جام چون دلم می خواست پیش مینهو باشم. مشکلی هست؟
اصلا تو کی اومدی؟ چرا نرفتی توی اتاقت و این جا ایستادی؟

نه مثل این که این دختره زیادی پرروئه!

ـ این جا غیر مینهو، سه نفر دیگه هم زندگی می کنن و این قسمت هم جایی هست که هر کسی برای این که به
اتاقش برسه، ازش عبور می کنه و امکانش نیست که از دم در که وارد خونه شد پرواز کنه و بره توی اتاقش!

منم داشتم می رفتم توی اتاقم و برای این که چشمم به شما نیفته چشمامو بستم و خواستم برم که خوردم به لبه دیوار ورودی هال.

شما هم از این به بعد هر وقت دلت واسه مینهو جونت تنگ شد و خواستی بیای ببینیش، لطف کن برو داخل اتاق خودش، چون این جا محل رفت و آمد بقیه هم هست! این طوری هم خودت راحت تری و حس و حالت نمی پره، هم بقیه راحت می تونن توی خونه خودشون با چشم باز برن و بیان!

انگاری حرفام حسابی عصبانیش کرده بود، چون با یه نگاه خشن به مینهو که ساکت شاهد بحث ماها بود نگاه کرد و با صدای جیغ جیغوش گفت:

ـ مینهو ببین این پسره ی احمق باهام چطوری حرف می زنه! اونم توی خونه عشقم!

اوق حالم به هم خورد از طرز حرف زدنش! خداییش این مینهوی بدبخت از دست این چی می کشه؟

مینهو ـ کاملیا عزیزم آروم باش. تهیون منظور خاصی نداشت. مگه نه تهیون؟

تهیونگ ـ من هر چی که حقیقت بود گفتم. الانم خستم حوصله بحث با این امگای جیغ جیغو رو ندارم.
اینو گفتم و رفتم سمت اتاقم.

کاملیا ـ مینهو؟! اصلا من دیگه یه دقیقه هم نمی مونم و میرم خونه مون و تا وقتی این پسره این جاست پامو توی این خونه نمی ذارم.

تهیونگ ـ چه بهتر!

من رفتم توی اتاقم و در رو بستم، ولی همچنان صدای مینهو رو می شنیدم که سعی داشت کاملیا رو آروم کنه و از رفتن منصرفش کنه، اما مثل این که موفق نشد، چون چند لحظه بعدش صدای در خونه اومد که با شدت بسته شد.

آخیش، بالاخره رفت!

داشتم کتابام رو از کولم در می آوردم که مینهو اومد داخل اتاقم.

مینهو با ناراحتی گفت:
ـ همینو می خواستی؟ رفت. اون طوری هم که اون رفت، فکر نکنم دیگه برگرده. آخه این چه حرفایی بود که بهش زدی؟

سلااااااااااام چطورین
ببخشید نبودم راستش دلیلی ندارم
فقط حوصله نداشتم بیام واتپد ساریییی

𝐭𝐚𝐞𝐡𝐲𝐮𝐧𝐠Where stories live. Discover now