[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞]
《همون موقع گرمای دستانی رو دور کمرم احساس کردم....
نفسم بند اومده بود!
اون ادکلن!
اون آدم بوی یونگی رو میداد:)
سرشو آروم روی شونم گذاشت و
زیر لب گفت:
یومین... من بخشیدمت!
چشمام گرد شدن و اشک توشون جمع شد!
اون یونگی بود... اون ب...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
مهمونی کاملا شلوغ شده بود و همه داشتن نوشیدنی میخوردن و میرقصیدن... منم فقط کنار میز غذا ها بودم! داشتم خودمو با شیرینیا سیر میکردم^^ چون من عاشق شیرینی بودم♡ با چشمایی گرد شده این ور و اونور نگاه میکردم... یونگی رو نمیدیدم! یعنی یونگی دوباره کجا رفته؟! انقدر شلوغ بود و صدای آهنگ زیاد بود که دیگه سرم درد گرفته بود... پس اومدم بیرون تا توی حیاط کمپانی کمی قدم بزنم!
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
هوا هنوز روشن بود و خورشید از بین ابر ها، رنگی صورتی بر روی آسمان پهن کرده بود:) داشتم کنار درختا قدم میزدم که صدای گیتار شنیدم!!! اون صدای دلنشین منو به سمت خودش کشوند:) رفتم دنبال آهنگ و با صحنهی خیلی زیبایی روبه رو شدم♡ یونگی روی چشمن ها کنار یه درخت نشسته بود و داشت گیتار میزد:) یه برگه نت آهنگم جلوش بود! ملدی عجیبی بود... احساس میکردم برای من نوشته شده بود.. احساس میکردم برای من نواخته میشد... به سمت یونگی اومدم و آروم گفتم: یونگیا^^ اون سریع برگشت و با ترس نگاهم کرد!! خیلی تعجب کرده بود منم از این کارش خندم گرفت! اومدم و خیلی آروم کنارش نشستم♡ اون یه چیزیش شده بود... اصلا نگاهم نمیکرد! بهش گفتم: این چه اهنگ.... همون موقع حرفمو قطع کرد و بهم گفت: من برات یه سوپرای داشتم یومین... اما تو روز کنفرانس اونو دیدی! تعجب کردم!!! منظورش چی بود، روز کنفرانس مگه چی دیده بودم؟! اون با خجالت سرشو پایین انداخت و بهم گفت: یومین... آه.. من برات... یه آهنگ نوشته بودم! که اسمش... عشق بیطاقت بود!!! تازه فهمیدم اون روز اون آهنگ زیبا... اون... یونگی اونو برای من نوشته بود!!! یونگی سرشو بالا آورد و با تردید توی چشمام نگاه کرد و ادامه داد: اما... تو زودتر اونو دیدی قبل از این که بخوام برات بنوازمش! واقعا اشک توی چشمام جمع شده بود^^ با لبخند بهش گفتم: یونگی این چه حرفیه... من... واقعا ازت ممنونم♡ همیشه دوست داشتم یه آهنگ هدیه بگیرم! اونم از تو♡ اون خندید و دستمو گرفت و گفت: یومین... میتونم الان برات اون آهنگ رو بزنم؟! من با خوشحالی سرمو تکون دادم و گفتم: آره حتما♡ یونگی سریع گیتار مشکیش رو بالا آورد و شروع به زدن آهنگ کرد!!!
این آهنگ.... واقعا برای من بود؟! من خیلی دوسش داشتم!!! خیلی زیاد♡ فصل بهار هم داشت تموم میشد و تابستون توی راه بود... این آهنگ منو یاد بهاری مینداخت که داشت ازمون خداحافظی میکرد:) و همینطور شروع زندگی جدید♡ زندگی پر از عشق♡ امروز روز خیلی خوبی برای من و یونگی بود^^ بهش نگاه کردم که چقدر ماهرانه گیتار میزنه! فکر کنم بخاطر من خیلی گیتار تمرین کرده بود:) آهنگ که تموم شد یونگی گیتار رو کنار گذاشت و به سمت من چرخید! دوتا دستمو توی دستای گرمش گرفت و گفت: تو همه چیز من هستی یومین! این آهنگ رو به تو هدیه میدم:)♡ و محکم بغلم کرد.... باد خوبی میوزید و منم متقابلا بغلش کردم و اشکام روی لباسش میریختن... خیلی خوشحال بودم... لبخند زده بودم:) امشب... امشب یکی از بهترین شب های عمرم بود و هیچ وقت فراموشش نمیکنم! یونگی ازم جدا شد و گفت: تابستون چه نقشه ای داری؟! چشمام گرد شد! ادامه داد: میخوام ببرمت مسافرت♡ یه مسافرتی که با هم خیلی خوش بگذرونیم♡ هممون:) خیلی حس خوبی داشتم و احساس میکردم بالاخره به هدفم رسیدم... تازه متوجه شده بودم عشق یونگی چقدر به من غیر قابل توصیفه:)♡ یونگی بوسه ای روی پیشونیم گذاشت و دوباره به چشمام نگاه کرد... عشق و شادی از چشماش میبارید... هیچ وقت انقدر خوشحال ندیده بودمش^^ انگار منم با نگاه کردن به لبخند زیباش دوباره زنده شده بودم♡ از این به بعد امیدوار به آینده ای بودم که عشق توش فراوران بود! عشق یونگی... زندگی که انگار برای من تازه زندگی شده بود:) تا ابد من و تو... یونگی با هم میمونیم بهت قول میدم^^ عاشقتم... مین یونگی♡
پایان❤
✎پارت یازدهم (آخر) خوب دیگه این داستان هم تموم شد البته فصل اولش اگه دوستش داشتین خواهشا نظرتونو بهم بگید تا من زود تر فصل دو شم براتون بزارم^^♡