7

92 18 5
                                    

                       someone like you
                         یکنفر شبیه به تو
___________________________________________
هجوم احساسات مختلف مانع از واکنشش شده بود واما عطر آشنای مرد قدرت حرکت رو از بدن نیمه جانش گرفته بود.بوی تلخ دارچین بینی حساسش رو قلقلک میداد،بسختی آب دهانش رو فرو برد وناله ی بیصدایی کرد ک میان آوای لرزون مرد گم شد.
_جی...مین؟!
شنیدن اسمش از حنجره ی خوش صدای مرد دلنشین بود اما این صدا ونه این آغوش برای اون نبودند.مرد روی شانه های افتاده اش اشک میریخت وبا دلتنگی موهای ابریشمی ش رو بو میکشید،انگار که سالها بود اون رو‌میشناخت وحالا برای اولین بار پیداش کرده بود...
_جیمین من!...این تویی؟!...
قلبش شروع به تپیدن های بیقرار کرد،لحن شکسته ی مرد آزارش میداد وغم آشنای پنهان شده ی صداش به گلوش چنگ می انداخت.
با تقلا خودش رو از حصار مردانه اش بیرون کشید و با اخمهایی ک مطمئن نبود بتونه نگهشون داره به طرفی ک حدس میزد ایستاده برگشت.
_اقا...منو با کس دیگه ای اشتباه گرفتی!...
ناخواسته قطره اشکی از گوشه چشمش چکید،قبل ازینکه مرد متوجه حال بدش بشه خم شد وبا دست روی زمین به دنبال عصاش گشت. فرار تنها گزینه ی پیش رو بود،تنفس هوای دارچینی رویاهاش حالا سخت بود و روبرو شدن با اون توی بدترین موقعیتی ک دچارش شده بود شرم آور بنظر میرسید.
از ثانیه ها متنفر بود،از اینکه بالاخره ملاقاتش کرده بود و به این حال دچار بود متنفر بود،ازینکه عاشق عطر دارچین تنش بود متنفر بود،از اینکه جیمین بود اما جیمین نبود هم متنفر بود...
دستش رو پی در پی روی زمین سرد میکشید ،پیدا کردن عصا وفرار از اتاق یخ زده ی بیمارستان هم محال بود. قلب بیقرارش رو لعنت میکرد ک حالا باز هم شروع به تپیدن کرده بود...
لمس انگشتهای بلند مرد میان انگشتهای یخ زده اش عضله ی تپنده اش رو از حرکت واداشت. موج گرمای انرژی یکباره از دستهاش روانه ی قلبش شدند و اون رو به آتش کشیدند، احساس میکرد جایی میان خاطرات ب اسارت گرفته شده اما ازین حس لذت میبرد.پس داشتن اون همچین حسی داشت؟
_تو...کی هستی؟
لحن سرد وبغضی مرد چنگی به گلوی سنگین شده اش انداخت.با قرار گرفتن عصا میان دستش بسرعت خودش رو از روی زمین بلند کرد اما با اسیر شدن مچ دستش میان انگشتهای قوی مرد از حرکت ایستاد.
_توی اتاق من چیکار میکنی؟
خوشحال که صدای مرد رو از پشت سر میشنید .از پارچه ی بسته شده روی چشمهاش متشکر بود که بیچارگی چشمهای خاموشش رو به رخ نمیکشید.این ناتوانی براش قابل تحمل نبود.
+متاسفم...میبینین ک اشتبا ها وارد شدم
ب عصای دستش اشاره کرد وسرش رو پایین انداخت.مطمئن بود انگشتهاش از فشار زیاد کبود شدند اما کوچکترین اهمیتی نداشت،حداقل نه حالا که تمام ترسش به واقعیت پیوسته بود...
نگاهی به عصای سفید رنگ پسر انداخت و چشمهای خیسش رو بست. درک وضعیتی ک دچارش بود کار آسونی نبود...هرروز یک پسر مثل جیمین نمیدید وحالا ک پراز حس نیاز به آغوش معشوق اش شده بود اون با اومدنش قلب زخمیش رو لحظه ای امیدوار کرده بود.
_اسمت چیه؟
سوال احمقانه ای بود،اما هردو میدونستند چرا جونگکوک این رو پرسیده بود...اون بدنبال پاسخی برای باور احمقانه ی قلبش میگشت و جیمین میتونست لحن شکسته ی مرد رو باتمام وجودش استشمام کنه.
+جین وو...
نفسهای گوشخراش مرد با شنیدن اسم پسر آرام گرفت و چهره اش رو میان دستهای لرزانش مخفی کرد.
چ بلایی سرش اومده بود؟اینکه یک پسر غریبه رو با فرشته ی خودش اشتباه گرفته بود وحشتناک بود،چطور با عطر آشنای اون پسر فریب خورده بود وتن غریبه ای رو به آغوش کشیده بود؟
پسر با لمس عصا لبخند تلخی زد و صدای باز شدن میله وبرخورد اون با زمین، سکوت کرکننده ی اتاق سرد بیمارستان رو شکست.
قلبش در تلاطم احساساتش نمیتپید و زخمی ک‌ بر اون جای انداخته بود درد میکشید.
_صبرکن...
نمیدونست چطور این صدا در عین زیبایی آزارش میداد؟چیزی ک هرگز موفق ب سرکوبش نمیشد اعتراف ب این آوای دلنشینی بود ک از حنجره ی مرد بیرون می اومد ومستقیم قلبش رو‌ نشونه میگرفت.
_بابت اشتباهم عذر میخوام...
ب وضوح لرزش صدا یا شاید هق هق های سرکوب شده اش رو شنیده بود،انگار گفتن این جملات برای مردی مثل او از محال هم ناممکن تر بنظر میرسید.
_تورو با کس دیگه ای اشتباه گرفتم...
سکوت درون گوشهاش فریاد میکشید،بااینکه تمام جملات جونگکوک عذاب آور بود اما سکوتش کشنده بود،اون نباید پسر رو از شنیدن صداش محروم میکرد...
به افکار احمقانه اش لبخند تلخی زد وبا عصا بسمت خروجی اتاق حرکت کرد.بغض سنگین‌شده ای به گلوش لنگر انداخته بود وحالا فضای رعب آور راهروی بیمارستان تنهایی اش رو به صورتش میکوبید.
_متاسفم ک تورو بیادش انداختم...
با تلخی زمزمه کرد و با باز کردن دستمال نمناکی ک تمام مدت چشمهاش رو‌مخفی کرده بود ، پلکهاش رو از هم فاصله داد.
تکخنده ی دردناکش به اشکهاش سرعت بیشتری برای باریدن میداد.اون نمیدید...مثل تمام سالهایی ک ب انتظار دیدن مرد روبروش سپری کرده بود وحالا شنیدن صدای اون حقیقت دیگری رو براش بازگو میکرد،
اون هرگز عاشقش نمیشد...
با برخورد شدید رهگذری ک بی توجه به وضعیتش درطول راهرو میدوید بشدت روی زمین افتاد وناله ی دردناک ناشی از ضربه دیدن پاش رو میان لبهاش خفه کرد.
پلکهاش رو از درد روی هم فشرد و با لمس عصایی ک روی زمین افتاده بود خودش رو به گوشه ای از بیمارستان کشوند.
وضعیت تاسف باری بود اما این هم جزئی از زندگیش شده بود،بارها می افتاد،آسیب میدید و تکه های شکسته اش رو بهم متصل میکرد اما امروز توانش رو برای ایستادن از دست داده بود...چراکه تمام امیدش گوشه ای از اتاق بیمارستان خاک گرفته بود...

میان جنگ افکار و احساساتش لعنتی بخودش فرستاد و مشت عصبی اش رو به آیینه ی روبروش کوبید.
چکار کرده بود؟چطور یک غریبه رو با جیمینش اشتباه گرفته بود؟...حتما تمام اینها تقصیر دلتنگی اش بود،همان دل تنگی که جیمین براش یادگار گذاشته بود و خودش با سینه ای خالی ترکش کرده بود...
با برخورد نگاهش به شی براق روی سرامیک به آیینه پشت کرد وروی زمین خم شد.
در یک لحظه نفسهاش رو فراموش کرد وخیره به پلاک آشنای روبروش وارفته دستهای لرزونش رو بالا آورد.
همان پلاکی که جیمین همیشه به گردن داشت حالا میان دستهاش خودنمایی میکرد.
«_این چه معنی ای داره؟
پسر با لبخند پلاک رو‌از دست جونگکوک بیرون کشید و چشمهاشو ریز کرد.
_اون هدیه ی خانوادمه... ی نیلوفر ک از مرداب متولد شده، جزء باارزشترین چیزایی ک برام‌مونده کوک، میشه برام ببندیش؟!
دستهاش رو‌مقابل مرد روبروش گرفته بود وجونگکوک خیره به لبخند زیبای معشوقش بوسه ای کف دست کوچکش گذاشت.گردنبند رو‌ از میان انگشتهای جیمین بیرون کشید وپشت سرش قرار گرفت.با بستن قفل گردنبند سرش رو مماس گوشهای پسر کرد وزمزمه اش خنده ی دیگری مهمان لبهای بوسیدنی جیمین کرد.
_بهتره منم روی این بوم سفید هدیه ی خودمو جا بذارم!»
تلخندی زد و گردنبند رو‌به سینه اش فشرد.
یادگار ارزشمند فرشته اش در دستان یک غریبه ی عجیب چه میکرد؟
پاسخ تمام سوالهاش رو در دستان پسر نابینا میدید
با عجله از جا بلند شد و با فریاد بلند در بسمت راهرو دویید.
___________________________________________
میدونم ابهاماتی راجع به جیمین وجود داره ولی تنها راه برطرف شدنش صبره!😅
فقط میتونم بگم منو با ووت وکامنتای قشنگتون حمایت کنید وبه دستام برای نوشتن ها بیشتر انگیزه بدید .
مرسی یو‌گایز🍊

Heartbeat |kookmin|Where stories live. Discover now