3

87 30 3
                                    


با پاهایی ک به وزنه ی دلتنگی زنجیر شده بودند بسختی قدم برمیداشت و با یأسی که قلبش رو تسخیر کرده بود اشک میریخت.
بی توجه به نگاه بقیه به دیوار تکیه زد و با بغضی که با تبدیل شدن به هق هق های دردناکی از گلوش خارج میشد، سرش رو به دیوار میکوبید.
_جیمین....
دستی به صلیب دور گردنش کشید وبه درخشش قطره اشکش روی صلیب نقره ای رنگ خیره شد.
_این چه خداییه ک زندگی مارو نابود کرده؟
باشدت گردنبند رو از گردنش کشید و به گوشه ای از سالن پرتاب کرد.
نگاهی به گردنبند که جلوی پای غریبه ای افتاده بود انداخت و بی توجه به نگاه خسته ی پسر روبروش چنگی به موهاش زد و سرش رو بین زانوهاش مخفی کرد.
صدای باز شدن در لرزی به تن خسته اش انداخت وبا چشمهایی خیس ظاهرشدن جراح رو تماشا کرد.
یونگی که از خستگی تلو تلو میخورد بسمت جراح دویید و نفس زنان دستی به شانه مرد کشید.
_جونگکوک من... حالش خوبه؟
جراح لبخند کمرنگی زد وسرش رو به تایید تکون داد.
_بله عمل موفقیت آمیز بود... در بهترین شرایط ایشون تا بیست وچهار ساعت دیگه بهوش میان اما بدلیل وخامت وضعیتشون باید توی آی سی یو بمونند.
+توی لعنتی! ....
طوفانی از جا بلند شد وسمت جراح دوید. با ضربه ای که به شانه دکتر وارد کرد اون رو به دیوار کوبید و به یقه ی لباسش چنگ زد.
_تو ب چه حقی اینکارو کردییی عوضی؟؟؟
با فریاد بلندی که از سد شکسته ی بغضش عبور کرده بود بی توجه به نگاه بهت زده ی یونگی فشار بیشتری به انگشتانش وارد کرد.
یونگی مبهوت از چیزی که دیده بود آب دهانش رو فرو برد و مشتی به گونه ی خیس هوسوک فرود آورد.
پرسنل بیمارستان بسرعت بسمت هوسوک دویدند و دستهای بیقرارش رو مهار کردند. یونگی یخ زده با زمزمه ای که بسختی از حنجره اش شنیده میشد به تیله های مشکی وشکسته ی پسر نگاه کرد.
_من... متاسفم...
هوسوک شوکه از ضربه ای که خورده بود نگاهی به باز شدن در اتاق عمل انداخت و با دیدن پسر موبلوندی که زیر ملافه ای سفید به خواب رفته بود با فریادی که از اعماق قلبش شنیده میشد سعی در آزاد کردن بازوهاش از قفل دستهای پرسنل کرد.
_جیمینننننننننننن............
همزمان با فریاد دلخراشش خودش رو از حصار پرسنل آزاد کرد و بسمت تخت جیمین دوید.
یونگی شوکه از چیزی که دیده بود به همراه پرسنل بدنبال پسر دویید.
بسختی خودش رو به تخت رسوند و میله رو محکم گرفت و با بدنی که از ترس میلرزید به تخت نزدیک شد.
پرستاری که تخت جیمین رو منتقل میکرد ترسیده به پسری که با چشمهایی سرخ شده و اشکهایی که بی وقفه از کاسه های خونین رنگش می چکیدند خیره شد.
_چیکار میکنی؟؟؟؟
هوسوک با دستی لرزان ملافه رو بدست گرفت و با نفسی که بسختی فرو میداد حرکتی به دستهاش داد.ملافه از روی موهای طلایی رنگ پسر حرکت کرد و قبل از دیدن صورت فرشته آسمانیش دست کسی رو روی بازوش احساس کرد.
با چشمهای بی روحش به دست سفید وچشمهای خیس پسر روبروش خیره شد.
یونگی با اشکهایی ک بی توقف از چشمهای غمگینش جاری میشد سری به چپ وراست تکون داد.
_اینکارو نکن...
بازوی هوسوک رو محکمتر فشرد.نگاهی به چهره ی دردمندش انداخت و با صدایی که از بغض میلرزید زمزمه کرد.
_بذار بره... اینکارو با خودت نکن...
هوسوک ملافه رو رها کرد و پرستار بسرعت تخت جیمین رو به زیرزمین منتقل کرد.
با پاهایی که رمقی برای ایستادن نداشت روی زمین نشست و با مشتی که قفسه سینه اش کوبید پلکهای خسته اش رو روی هم گذاشت و در آغوش یونگی از حال رفت.
.............

Heartbeat |kookmin|Where stories live. Discover now