2

120 37 2
                                    

نگاه غمگینش رو از پسر بیهوشی که با دستگاه نفس میکشید گرفت وبه چشمهای یخ زده همسرش داد.
_اون... جونگکوکه؟...
مرد به آرامی سری تکون داد ودر سکوت به چشمهای لرزان همسرش خیره شد.
_این پسر کسیه که جیمین عاشقشه...
خانم پارک بسختی نفس کشید و با پاهایی که سست شده بودند روی زمین افتاد. جه هون بسرعت بسمت همسرش رفت وبا نگرانی بازوشو گرفت.
_یون هی عزیزم... بیا ازینجا بریم
زن با نگاهی خیس سری تکون داد و پلک هاش رو روی هم گذاشت.
_منو ببر کلیسا...
..........
خیره به زن ومردی ک یکساعت تمام درحال نیایش بودند وبیصدا اشک میریختند آهی کشید وقدم برداشت.
_خداوند به قلبهای پاک بندگانش نگاه میکنه...
بغض یون هی به یکباره شکست وسکوت کلیسا رو به همهمه واداشت.
_پس فکر میکنم ما خیلی گناهکاریم ک خدا ازمون رو برگردونده پدر....
مرد سر همسرش رو به آغوش کشید وبوسه ای به موهای آشفته اش زد. پدر روحانی با تعجب به زوج شکسته ی روبروش نگاه کرد. چه اتفاقی برای قلبهای اونها افتاده بود؟
_خدا هرگز از گناهکار ترین بندگانش هم رو بر نمیگردونه...
نگاهی به صورت یخ زده مرد انداخت ومردد پرسید
_چه اتفاقی افتاده آقای پارک؟
هق هق های دردمند یون هی سد اشکهای مرد رو شکست. با صدایی که از بغض سنگین شده بود زمزمه کرد
_پسرم...
اون داره ترکمون میکنه....
با چشمهای بهت زده دستی به صلیبش کشید
_منظورتون چیه آقای پارک؟ چه اتفاقی برای جیمین افتاده؟
مرد چنگی به موهاش زد وسرش رو میان ساعدش پنهان کرد
_اون مرگ مغزی شده...دکترا ازش قطع امید کردند... دیگه حتی خدا هم نمیتونه کمکمون کنه پدر...
با عجز نالید ولحن شکسته ش قلب روحانی رو به درد آورد. با آرامش روی صندلی مقابل نشست و آیه ای از انجیل رو تلاوت کرد.
_(اما کسانی که بر خداوند صبر می کنند خداوند قدرتشان را تجدید می کنند؛ آنها با بالهایی مثل عقاب ها بلند می شوند، فرار می کنند و خسته نخواهند شد، آنها پیاده می شوند و غلیظ نخواهند شد.")
به چشمهای بی فروغ زوج خیره شد و با خونسردی ادامه داد
_چرخ اتفاقات دست ما نیست... نباید بخاطر تقدیر ایمانتون رو از دست بدین.
مکث کوتاهی کرد و آب دهانش رو فرو برد.
_من برای شما صبر و برای پسر جوانتون طلب مغفرت میکنم. با تقدیر نمی‌توان جنگید... تنها کاری که باید کرد اینه که خوبی به این دنیا اضافه کنیم تا روح پارک جیمین در آرامش سفر کنه.
با هق هق های بلند یون هی و اشکهای بیصدای همسرش از جا بلند شد و دستی به شانه ی افتاده اش کشید.
_میدونم که بیمارستان بهتون گفته تا بدن پسرتون رو به بیمارهای منتظر اهدا کنید... شما قیمش هستید و هر تصمیمی که بگیرید حق شماست...
چشمهای لرزان یو هی به چهره مصمم پدر روحانی گره خورد... حرفهای پدر قلبش رو به لرزه واداشت و حقیقت رو بهش نشون داده بود.
پدر دستی به صلیبش کشید و با ناراحتی زمزمه کرد
_هر وقت تصمیمتون رو گرفتید به کلیسا زنگ بزنید...کلیسا دوست شماست.
...............
نگاه منتظرش رو از شیشه ی اتاق گرفت وبه برگه ی توی دستش داد. باید با فرمی که پر کرده بود ولی حالا حتی امید کافی برای تحویلش نداشتچ چکار میکرد؟ ... متقاضی های قلب زیادی توی لیست بودند ولی هیچ قلبی برای جونگکوک نبود...
سه ساعت از عمل گذشته بود و اون هنوز بهوش نیومده بود و یونگی پشت در اتاق ثانیه های روزش رو به انتظار باز شدن پلک های خسته ی جونگکوک از دست داده بود.
زیر چشم هاش از اشک وبیخوابی گود رفته بود و موهای آشفته و پوست رنگ پریده اش گویای خستگی ناتمامش بود.
_خبر خوبی برات دارم...
ترسیده سرش رو بالا گرفت و خیره به چهره خندان دکتر بریده پرسید
_چی...شده...دکتر؟
+خانواده پارک با پیوندقلب موافقت کردند..
تپش های قلبش میان هیاهوی درونی افکارش گم شده بود.
سعی کرد کلمات رو دوباره کنار هم بگذاره وبه معنی پشت اونها فکر کنه اما تنها چیزی که میفهمید این بود که پدرومادر جیمین با مرگ تنها پسرشون موافقت کرده بودند...
بیرحمانه لبخندی زد واز جا پرید. اشک شوقی که از گونه ی سردش میچکید از امید رنگ گرفته بود. ناباورانه خندید ودستی به مرواریدهای خیسش کشید.
_باید ببینمشون....
..............
مسیر نگاهش رو از چشمهای بی فروغ زوج مسن گرفت وبه زمین دوخت. عذاب وجدان بدی روی قلب غم زده اش سنگینی میکرد. برای نجات جونگکوک باید معشوقه اش قربانی میشد،انگار تقدیر نمی خواست صفحه ای از جونگکوک وجیمین بنویسه...
_اینکارو فقط برای جیمین میکنیم...
لحن شکسته زن قلبش رو لرزوند و مردد به چهره ی غمگین خانم پارک خیره شد.انگار اون زن هم توی دوروز سالها پیر شده بود...
_ولی دیگه نمیخوام تو و برادرت رو ببینم...
بسرعت از جا بلند شد و جه هون هم باعجله بدنبال همسرش دویید. قطره اشکی از گوشه چشمهاش به روی زمین چکید. پنج ساعت به عمل پیوند مونده بوو ویونگی میان احساساتش گم شده بود.
قربانی کردن بهایی بود که برای زندگی میپرداخت هرچند میدونست جونگکوک هرگز اون رو نخواهد بخشید...
.........
قلبش دیوانه وار میکوبید و سرما زیر پوست یخ زده اش جریان گرفته بود. با ترس ونگاهی آمیخته از اشک وخوشحالی به محو شدن جونگکوک و پسر موبلوند از نقطه دیدش خیره شد.
جراح با عجله به سمت اتاق قدم برداشت و درحالیکه با پرستار حرف میزد نیم نگاهی به یونگی انداخت.
_نگران نباشید آقای مین. من تمام تلاشم رو برای جونگکوک انجام میدم.
اطمینانی که از حرفهای جراح حاصل میشد خیال آشفته اش رو کمی آسوده کرد.
_لطفا نجاتش بدین...
....................
با قدم بلند وترسیده راهروی بیمارستان رو طی کرد وبا دیدن یون هی که گوشه ای به افق نامعلوم خیره شده بود ب سمت زن دوید.
_عمه...
نگاه بی فروغش رو به چهره ی مضطرب و شکسته ی پسر برادرش داد و لبخند محوی گوشه ی لبش رنگ گرفت.
_هوسوک... تو اومدی...
با مردمکهایی لرزان روبروی زن زانو زد ودستهای نحیفش رو میان انگشتان بلندش گرفت.
_جیمین... چه اتفاقی افتاده؟
بغض یون هی دوباره فرصتی برای شکستن پیدا کرد. چنگی به قلبش زد وبا نفس هایی که به شمارش افتاده بود هق هق کنان به رنگ باختن چهره هوسوک خیره شد.
_پسرم... جیمین... دیگه...
بسختی نفس کشید و پسر ترسیده پرستار رو صدا کرد. دختر جوان بسرعت خودش رو به یون هی رسوند.
_باید بهشون آرامبخش تزریق کنم...
یون هی مقابل چشمهای خشک شده برادر زاده اش پلک های خسته اش رو روی هم گذاشت وآخرین قطره اشکش روی دستهای هوسوک چکید.
پرستار نگاهی به هوسوک که شوکه به دستهاش خیره شد انداخت و مردد پرسید
_آقا شما حالتون خوبه؟
نفس بریده ای کشید وبا فرود اولین قطره ی اشکش رو ب چهره ی دختر زمزمه کرد
_چه اتفاقی برای پارک جیمین افتاده؟
_________________________________

پایان پارت دوم
جیمین بچم متاسفم که انقد توی داستانم مظلومی...
منو با ووت ها وکانتای قشنگتون حمایت کنین ریدرای قشنگم.
مرسی یو گایز

Heartbeat |kookmin|Where stories live. Discover now