1

418 44 17
                                    

(تنهام نذار...)
_چشماتو ببند کوکی من!
با نجوای فرشته آسمانیش کنار گوشش تنش رو بیشتر در آغوش کشید وگریه کنان سری به چپ وراست تکون داد.
_نه... نه... من هیچوقت تنهات نمیذارم جیمین...
انگشتان ظریفش رو به طره های سیاه رنگش کشید. تنش رو کمی عقب برد و دستهاش رو قفل صورت خیس از اشک پسر روبروش کرد و به چشمهای خیس پسر خیره شد.
_زندگی جدیدی پیش روته، این پایان نیست کوک...
با پشت دست اشکهایی ک بی اختیار جاری میشدند رو پاک کرد و خنده غم انگیزی سر داد.
_شوخیت گرفته؟ من زندگی بدون تورو هرگز
نمی خوام... ترجیح میدم بمیرم ولی ثانیه ای بدون تو نفس نکشم...
انگشتانش رو نوازش وار ب موهای پریشونش کشید وچتری های خیسش رو از پیشونی سفید پسر کنار زد.
_همه چی درست میشه... بهت قول میدم، تو باید برگردی کوک...تو متعلق به اینجا نیستی...
پیشونیش رو به پیشونی سفیدش تکیه زد و صدای هق هق پسر رو با به لب گرفتن لبهای سردش خفه کرد.
اشکها بی اختیار از تیله های غمگينش جاری می‌شدند ودرد قلبش مثل خنجری سینه اش رو میشکافت.
بوسه ی جیمین پلکهاش رو سنگین کرده بود و تپش های قلبش رو ضعیفتر کرده بود.
_من نمیخوام بخوابم.... نه...
دستهاش رو حصار آغوش سرد ودردمندش کرد و سرش رو روی شانه ای افتاده و غمگینش گذاشت.
آغوش گرم جیمین رو محکمتر فشرد و با صدایی لرزان زمزمه کرد
_چرا... قلبت... تپش نداره جیم؟....
اینبار مروارید های جیمین بود ک از زندان چشم هاش آزاد میشدند. محکمتر کوک رو به آغوش کشید و دستهاش رو داخل موهای شبرنگش فرو برد.
_متاسفم...
همزمان با فرود آخرین قطره اشک پلکهاش روی هم فرود اومدند و بدن خسته وناتوانش درون آغوش پسرمو طلایی گم شد.
سرش رو بالا گرفت واجازه داد هق هق وفریادهای دردمندش سکوت خلاء رو پرکنند. با نفس هایی که به شمارش افتاده بود پیشونی کوک رو بوسید و دستی به جای خالی قلبش کشید.
_مراقب قلب هردومون باش...
..............
با نگرانی سالن بیمارستان رو طی میکرد و با چشمهای خیس به در اتاق عمل خیره میشد.
باور اینکه دیروز خوشبخت ترین انسان های روی کره زمین بودند ویک شبه همه نابود شده بودند روی شانه هاش سنگینی میکرد.
دوازده ساعت از وقتی باخبر شده بود میگذشت وحالا تنها چیزی ک نصیبش شده بود کورسوی امیدی میان اقیانوس ناامیدی ذهنش بود.
ثانیه هایی ک پشت در بسته اتاق عمل میگذشت قریب به یک قرن بود ویونگی مثل پیرمردی که انتظار رسیدن خبری از بچه اش فرتوتش کرده بود با چشمهایی لرزون به در روبروش خیره شده بود.
با باز شدن در باعجله خودش رو ازروی زمین بلند کرد وبسمت جراح خسته دوید.
_اون حالش خوبه دکتر؟
جراح به صورت نگران مرد مقابلش خیره شد ونفس کلافه ای کشید
_شما همراه بیمار جئون جونگکوک هستین؟
ترسیده سری تکون داد ومنتظر به دهان پزشک چشم دوخت.
_هرچه زودتر باید پیوند قلب انجام بشه...
با پاهایی سست شده آب دهانش قورت داد وبه چهارچوب در چنگ زد
_منظورتون چیه دکتر؟...چ اتفاقی براش افتاده...
عاجزانه پرسید وقلب جراح از لحن درمانده ش لرزید
_ایشون نقص مادرزادی قلبی داشتن... حادثه ای ک پیش اومد باعث شده قلبشون دچار نارسایی بشه...
تک تک کلماتی ک میشنید ب روحش چنگ میزد.
پیوند قلب برای جونگکوک... اون قلبش رو باخته بود اما حالا از دستش هم داده بود...
_متوجه شدین چی میگم؟
درمانده سرش رو پایین انداخت و برای تایید حرفهای دکتر کمی تکونش داد.
_چطور باید قلب گیر بیارم؟
جراح ک دلش به حال بد مرد سوخته بود نفس عمیقی کشید.
_متاسفانه باید اسم رو توی لیست انتظار رد کنیم... شاید اهداکننده ای پیدا بشه
دستهاش رو روی صورتش گذاشت وبا گرفتن تکیه اش از دیوار روی زمین نشست.
_بیماری هست ک بتازگی دچار مرگ مغزی شده... امیدی به زندگی براش وجود نداره، باید خانواده اش رو راضی کنی...
روزنه ی امیدی بین تاریکی قلبش پدیدار شد و ملتمسانه به چهره مصمم جراح نگاه کرد.
_فقط بهم بگین چیکار کنم؟
...............
_اون... اسم اون اینجا چیکار میکنه؟...
ترسیده به چشمهای متعجب دکتر خیره شد. دکتر نگاهی به برگه انداخت و شروع به خواندن وضعیت بیمار کرد
_نام پارک جیمین. وضعیت حیاتی:مرگ مغزی. تاریخ پذیرش بیستم ژولای...
دستهاش رو بین موهای سیاهش فرو برد وچنگی زد. با بغض سنگینی ک موفق به فرو بردنش نشده بود نالید
_نه... چرا بین این همه آدم اون باید اهدا کننده باشه؟ ...من نمیتونم این کارو بکنم...
قطره های اشک بیصدا از چشمهاش فرود اومدند و روی گونه های یخ زده ش جاری شدند.
پس جونگکوک برای دیدن جیمین تصادف کرده بود...
بیست وچهار ساعت بود که درمانده و بی تاب پشت اتاق عمل انتظار میکشید. دلش برای دیدن لبخندهای پسر تنگ شده بود... اگر با پیوند موافقت میکرد جونگکوک هرگز اون رو نمیبخشید، ولی در اینصورت اون رو از دست میداد...
_ آقای مین، پس ایشون رو می شناسید؟
با گریه سری تکون داد و آب بینیشو بالا کشید. دکتر متفکر به روبروش خیره شد و آه کلافه ای سر داد
_آقای جئون بیمار خودم بود، من یکماه پیش بهش راجع به احتمال پیوند گفته بودم... فکر نمیکردم به این زودی اتفاق خطرناک بیوفته...
تعجب میان نگاه خیسش رنگ گرفت. جونگکوک این رو مخفی کرده بود... اون چطور میتونست مسئله ی قلبش رو از تنها برادرش پنهان کنه؟ ...
_چی میگین دکتر...اون...میدونست باید پیوند انجام بده؟
مرد سری تکون داد و برگه های میزش رو مرتب روی هم چید.
_بهم گفت قلبشو پیدا کرده ونیازی نیست نگران باشم... ولی راجع به چی حرف می زدند؟
با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد وبا عجله از روی صندلی بلند شد. بی توجه به نگاه متعجب دکتر تعظیم کوتاهی کرد.
_بازم به دیدنتون میام...
بسمت در قدم برداشت وبا عجله از اتاق خارج شد.
..........
دستی ک از ترس میلرزید رو روی شیشه کشید وبه پسر مو بلوند روبروش خیره شد.
انگاراون پسر سالها بود که به خواب رفته بود... اون زیبای خفته ای بود که بعد از مرگش هم بی اندازه دیدنی بود.... باور اینکه پسری که روی تخت دراز کشیده ونفس ها وتپش های آرام قلبش به اجبار دستگاه های متصل بهش جریان داشت  زنده نیست، قلبش رو می فشرد.

Heartbeat |kookmin|Where stories live. Discover now