Traditional marrige 2

875 113 66
                                    

تهیونگ روی کاناپه ی بزرگ داخل پذیرایی نشسته بود و همونطور که مسئله ای رو داخل لپتابش با جدیت دنبال میکرد، نگاه خیره ای رو، روی خودش احساس کرد...

سرش رو بالا آورد و با دو جفت تیله ی قهوه ای رنگ که به سمتش دوخته شده بودند، مواجه شد...

جین در حالیکه پایین میز مقابلش نشسته و دستهاش رو زیر چونه اش تکیه گاه کرده بود، دست از کارش کشیده و نگاهش میکرد...

تهیونگ تند زدن یکباره ی قلبش رو به خاطر نگاه خیره ای که بعد از مدتها روی خودش دیده بود، نادیده گرفت و با نفسی عمیق که برای آروم کردن خودش کشید، پرسید:

+ جانم...چیزی میخوای بگی؟؟؟

جین که انگار تازه با صدای همسرش از فکر بیرون اومده بود، صاف شد و با مرتب کردن برگه ی زیر دستش، جواب داد:

_ امممم... خب... میخواستم درمورد حرفی که دیشب زدی، بپرسم...

لپتاب رو کنار گذاشت و با لبخند به سمت پسر مقابلش خیره شد:

+ کدوم حرف؟؟؟

خوب میدونست منظور جین چه حرفی بود ولی برای دیدن رنگ گرفتگی گوش ها و گونه های همسرش، پرسید...

_ همونایی که درمورد ازدواجمون گفتی.

به قصدش رسید و گونه ها و گوش های جین با شدت بالایی سرخ شدند و تهیونگ با لذت به شیرینیی که ته دلش پخش میشد، خندید:

+ آها... خب همش حقیقت بود... بابات فکر میکنه ازدواج ما دوومی نداره و من خواستم بهش بفهمونم اشتباه میکنه.

این حقیقت بود و دیشب وقتی پدر و مادر تهیونگ و جین، به رسم هرماه، خونه ی اون دونفر اومده بودند، مرد مومشکی قصه به خوبی نشونش داد...

برخلاف خشکی هربار، این بار تهیونگ مدام به همسرش چسبیده بود و هر دفعه که جین به بهانه ای ازش جدا میشد، به سرعت پشتش یا کنارش ظاهر میشد و موقع نشستن هم باکشیدنش کنار خودش، بدون توجه به نگاه های متعجبی که روی هردو میچرخیدند، به آغوش میکشیدش...

جین معذب بود و وقتی پدرش مثل هربار شروع به کنایه زدن به قصد تهیونگ از این ازدواج کرد، تهیونگ با فشردن جین به خودش، بالحنی محکم به پدر جین گفته بود که قرار نیست اون دونفر ازهم جدا بشند و هردو طبق سوگندایی که خوردن، تا آخرعمر کنارهم زندگی میکنند...

تهیونگ قرار بود به جین جلوی همه اطمینان بده که عاشقشه و هیچوقت رهاش نمیکنه ولی وقتی به سمتش برگشت، با دیدن سر پایین جین با نگاهی نگران، حرف دیگری از بین لبهاش بیرون اومد:

+ جین! میدونی من بهت احتیاج دارم.

ملتمس گفت و خودش هم از حرفی که زده بود، خودش رو لعنت میکرد... به هیچوجه شبیه به « جین! میدونی من عاشقتم» نبود و تهیونگ بعد از زدن حرفش، دندون هاش رو محکم به روی هم فشار داد و در دل ناله ای کوتاه زد...

Jini's OneshotWhere stories live. Discover now