two of us

1.2K 114 101
                                    

از پشت بغلش کرده بودم و دستهامو روی دستهاش گذاشتم...بدون برگشتن و یا حتی نگاهی به سمتم، هومی زیر لب گفت و حرکتی نکرد ...

خیلی وقت بود که توی رابطه ی هشت ماهمون سردی وحشتناکی رو حس میکردم و این موضوع، دختری مثل من رو که قبل اون با آدمهای زیادی بوده، کم طاقت تر میکرد..
تهیونگ اهل ریسک و تنوع پذیری بود و من کم کم براش خسته کننده میشدم...

دوست پسر من صاحب یکی از بزرگترین شرکتهای حقوقی کره بود و شاید به طور خفن، عاشقش نبودم ولی نمیتونستمم از دستش بدم...تمام تلاش خودم رو برای درست کردن رابطه ی سردمون انجام داده بودم و این کار، تیر آخر بود...

پیشنهاد یک رابطه ی سه نفره...

تهیونگ بارها کینگ خاص خودش، یعنی دیدن من وقتی با مرد دیگه ای وارد رابطه میشم رو بیان کرده بود ولی هیچوقت به ذهنم نمیرسید که همین موضوع کار دستم بده...

وقتی پیشنهادش رو دادم باورم نمیشد اینقدر سریع استقبال کنه ولی خب بعد از اون زمان گشتن ما دنبال یک فرد مناسب برای ورود به تختمون شروع شد...

چند وقتی بود اون پسر رو داخل فروشگاه بزرگ داخل بلوار میدیدم...فروشنده بخش کفش ها بود و پوست شیری رنگش همراه با چشمهای قهوه ای معصومش، چهره ی به شدت دوست داشتنیی حداقل برای من ساخته بود...

بعد از مدتی که به بهانه های مختلف، به اون فروشگاه میرفتم و زیر نظرش میگرفتم، بلاخره یک روز تهیونگ رو با خودم بردم و اون پسر رو نشونش دادم...

تهیونگ از پیشنهادم پشیمون شده بود و با کلافگی به دیدن اون پسر اومد و با دیدنش فقط یک کلمه گفت:

+کیوته...

بعد از اون بود که تلاش های من برای نزدیک شدن به اون پسر و دادن پیشنهاد برای یک شب وارد شدن به تخت دونفرمون، شروع شد...اوایل خوب و صمیمی بود اما تا پیشنهادم رو مطرح کردم سرد شد...

به فروشگاه میرفتم نگاهم نمیکرد و حتی گاهی اوقات رفتار سردی داشت تا اینکه یک شب که مثه هر بار برای راضی کردنش رفته بودم، ازم در مورد تهیونگ پرسید...براش از کینگ تهیونگ و رفتارش موقع روابطمون گفتم ولی اون پسر فقط درمورد شغل تهیونگ کنجکاو بود...

برگه هایی رو به دستم داد و گفت اگر تهیونگ بتونه ثروت پدرش رو که به دست عموی ناتنیش، بالا کشیده شده برگردونه، حاضر به قبول پیشنهادم میشد...

به خونه برگشتم و تهیونگ با بالا و پایین کردن برگه ها، پوزخندی زد و گفت:

+مثه آب خوردنه...

جوابش رو به پسر فروشنده که حالا فهمیده بودم اسمش جینه، گفتم و باهم، یک شب رو توی هفته ی بعد، برای کار مد نظرمون مشخص کردیم....

اون شب رسید و جین سر موقع به خونه ی تهیونگ اومد...لباس مردانه ی آبی رنگی پوشیده بود که در عین سادگی جذابیتش رو چندین برابر میکرد...

Jini's OneshotWhere stories live. Discover now