𝐏𝟏 : 𝐅𝐢𝐚𝐧𝐜𝐞

537 97 34
                                    

جیمین

بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم و نفسمو بیرون دادم.شاید خیلی خسته میشدم ولی من بازم عاشق دانشگاه هنر سئول بودم
با تهیونگ از کلاس اومدیم در سمت کافه دانشگاه رفتیم
+هی تهیونگ چی کوفت می‌کنی؟
_اسپرسو
دوتا اسپرسو گرفتیم و نشستیم.
_هی جیمینا بابام گفت بابات میخواد یه مهمونی بگیره احتمال زیاد این مهمونی بخاطر توعه
اسپرسو پرید تو گلوم:چ..چیی.؟
با کمک تهیونگ از خفه شدن نجات پیدا کردم
_نمیدونم چی ولی حس خوبی ندارم
موهامو بهم ریخت: تو هنو یه‌پا بچه ای
+یاااااا

بعد از کلی خوش گذروندن با تهیونگ و جین رفتم خونه..همینکه وارد شدم پدرو تو سالن دیدم:اوه سلام پدر
=سلام پسرم بیا کارت دارم
سری تکون دادم روبه‌روش نشستم..یهو بخاطر حرفای تهیونگ استرس گرفتم (( بابات میخواد یه مهمونی بگیره احتمال زیاد این مهمونی بخاطر توعه))
_بله پدر
=جیمینا من میخوام یه مهمونی بگیرم این مهمونی توعه. حالام پاشو برو یه لباس درست بپوش نامزدت یکم دیگه میرسه
داد زدم:چییییییی؟؟؟؟
=آروم پسر..جیمین تو وارث منی باید با یکی هم‌سطح خودمون ازدواج کنی
+ولییی پدررر من اصن طرفو نمیشناسم و بهش علاقه ندارم چجوری باهاش ازدواج کنم؟! اصن اون چجوری قبول کرده؟
=علاقه بعد از ازدواج به وجود میاد حالام برو یکم به خودت برس شاید مهرت به دلش افتاد اولِ کاری
نالیدم: ولی بابا من تازه 21 سالمه
=جیمین برو آماده شو دیگه نمیخوام چیزی بشنوم

ناچار بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. میدونم پدرم هرچی بگه همون میشه پس من نمیتونم کاری بکنم.
ازدواج اجباری؟ههه..برای بابام مهم نیست پسرش به کسی علاقه داره یانه!
لباسامو کندمُ یه دوش سریع گرفتم
شلوار سیاهمو پوشیدم و یه پلیور آبی خوشرنگم روش.
رینگمو به رسم همیشه انداختم انگشت وسطم. صدای در اومد.
شتتتت اومدددد
موهامو سریع یکم خشک کردم گوشیمو برداشتم و بیرونو نگاه کردم
اوه جیمینااا اونم آبی پوشیده برگرد عوضش کن
=پسرم اومدی بیا اینجا نامزدت اومده
تف تو شانس نداشتم!!!
زیرلب غریدم:نامزدت و مرض
سمت بابام رفتم و کنارش وایسادم..قیافش خوبه ولی خدایی من سَر ترم
+سلام
خشک جواب داد:سلام
عایشش ینی من قراره بایه کوه یخ ازدواج کنم؟

من روی کاناپه تک نفره نشسته بودم. اون پسره دراز روبه‌روم و پدرم بین ما دوتا..
توی خودم جمع شده بودم و غرق افکارم بودم. ینی من باید ازدواج کنم؟من حتی اسمشو نمیدونم
=جیمینا با نامزدت برین اتاقت تا یکم باهم اشنا بشین.برای شام صداتون میزنیم
بهت زده سرمو بالا آوردم:پدررر
ابروهاشو بالا انداخت:بله؟
خواستم بگم"منو با این کوه یخ تنها نزار"ولی فقط سرمو تکون دادم و سمت اتاقم راه افتادم و قدمای سنگینشو پشت سرم حس میکردم.
روی تختم نشستم و اونم رو صندلی میزم

یونگی

از وقتی دیدمش فهمیدم یکم ازم می‌ترسه.
پارک جیمین...واقعا انگار طبق شایعاتش خیلی زیباست!
فقط بخاطر حضور پدرش جوابشو دادم وگرنه به تخمم نمی گرفتمش!
اول که به اجبار پدرم این ازدواج رو قبول کردم ولی حالا میبینم بد‌چیزیم نی
پوزخندی زدم.
وان نایتی های خوبی هستن که حتی خوشم نیاد از دست زدن بهش

✧ 𝐀𝐦𝐚𝐝𝐞𝐮𝐬 ✧Место, где живут истории. Откройте их для себя