part 19 | The End

1.7K 94 10
                                    

هیچ جایگاهی نداشت ... نه نداشت ...
نه تو زندگی جونگکوک و نه تو زندگی هیچ شخص دیگه ای.‌‌..
الان که فکرش رو می‌کرد میدید هم گروهی هاش ، از جمله یونگی حق داشتند تا پیشنهاد انصراف از گروه رو بهش بدن
اون هیچ نفعی برای هیچ کسی نداشت
مهم نبود که پشت سر چه کارها و خوبی ها کرده
مهم این بود که هیچکس شخصی به اسم تهیونگ رو نمیخواست
اون حتی مهر مادری رو هم نچشیده بود
از مادرش فقط این رفتار و اخلاق ناپسند رو به ارث برده بود
اون فقط هشت سالش بود که مفهوم شکنجه رو فهمید اون هم درست زمانی که برای مادرش نقاشی زیبایی کشیده بود و اون زن بخاطر مدام صدا شدنش توسط تهیونگ دستش رو داغ گذاشته بود
شکنجه هاش همین نبود ... ولی از همونجا بود که متوجه این نوع شکنجه ها شد
شکنجه هایی که فکر می‌کرد روحش رو ارضا میکنه پس رو تمامی برده هاش اونها رو انجام داد
ولی لذت که نبرد هیچ ، اوضاع بدتر هم شد
با وجود جونگکوک متوجه شد که تا اون موقع اشتباه میکرده ‌‌... اون بهش عاشقی یاد داد
حس متفاوتی رو بهش القا کرد
ولی اون لیاقت جونگکوک رو نداشت ... البته که نداشت ...
جونگکوک نباید با شیطانی مثل اون زندگی می‌کرد
درسته ، شیطان...
اون شیطانی بیش نبود ...
شاید ... شاید قبلا فرشته بود ، چه کسی میدونه؟
اون که یادش نمی‌اومد...
شاید فرشته ای بود که توسط مادرش به شیطان تبدیل شده...
شیطانی که حالا حقی برای عاشق شدن نداره...
درسته ... همین بود...
پس حس ربوده شدن این بود .. حس پس زده شدن ... حس بی ارزش بودن...
نفس عمیقی کشید و نگاهی به پل ررو به روش انداخت
باید همه چیز رو فراموش می‌کرد...
میرفت و به تنهایی زندگیش رو ادامه می‌داد
اونقدر که آخر سر بر اثر مرگ‌طبیعی میمرد
اون حق نداشت خودکشی کنه
این مرگ ؛ در این سن ، زیادی مهربانانه به نظر می‌رسید
باید میموند ، زندگی می‌کرد و عذاب می‌کشید...

چند ساعت ... فقط چند ساعت مونده بود برای ترک کردن خاطرات و عشق زندگیش
باید همه چیز رو همینجا خاک می‌کرد و می‌رفت...
.
.
.
-به چی نگاه میکنی؟
واقعا داشت به چی نگاه میکرد؟
ورودی فرودگاه!
چه توقعی داشت؟
فکر می‌کرد که جونگکوک دنبالش میاد؟
اصلا مگه میدونست که داره میره؟
اگه خواستار دیدارش رو داشت به جونمیون میگفت ، مگه نه؟
چشم هاش رو با عصبانیت از درب ورودی گرفت و به تابلوی اعلانات نگاه کرد
فورا باید اونجا رو ترک می‌کرد
باید اونجا رو ترک می‌کرد تا فکر برگشت به سرش نزنه...
"مسافرین محترم پرواز شماره ی ۴۱۵ به مقصد سئول – کره ی جنوبی لطفا هرچه زودتر..."
دیگه هیچی نمی‌شنید...باید میرفت ... پروازش اعلام شده بود و حالا باید میرفت ...
لبخند دردناکی زد و با گرفتن دسته ی چمدونش به سمت گیت پرواز راه افتاد
-تهیونگ...
و اما این صدا ... تو این لحظه، چقدر آشنا بود...
-همسفر نمیخوای؟
‌.
.
.
فلش بک ، چند ساعت قبل

به خوبی از پرواز تهیونگ مطلع بود
بعد از همخواب شدنش با تهیونگ ، فقط احتیاج به کمی فکر داشت ، پس در اون لحظه تصمیم گرفت تا هتل رو ترک کنه و کمی هم به تهیونگ فضای شخصی ببخشه
از کجا باید میدونست که پسر بزرگتر ناراحت میشه؟
این رو از حرفهای جونمیون فهمیده بود ، فهمیده بود که تهیونگ حسابی بخاطر رفتار های اخیرش ناراحت و آزرده‌ست...
ولی مگه تقصیر جونگکوک بود؟
هر دوی اونها تغییر کرده بودند ، جونگکوک حالا مستقل شده بود و تهیونگ به شدت مهربون و احساسی!
انگار که حالا تهیونگ بچه ی نداشته اش بود و جونگکوک وظیفه ی نگهداری ازش رو داشت ...
ولی حالا باید به چیز دیگه ای فکر می‌کرد ‌!
رفتن تهیونگ!
اون داشت میرفت و جونگکوک این رو خوب می‌دونست که اینبار رفتن تهیونگ از این کشور مساوی بود با محو شدن اون پسر در تمام روزهای آینده اش
آیا میتونست بدون تهیونگ دووم بیاره؟
میتونست زندگی کنه؟
زندگی شاید ، میتونست نفس بکشه؟
قطعا نه! ...
جونگکوک به خوبی میدونست که در تمام این یک سال و خورده ای دوری منتظر بود ... اره اون منتظر تهیونگ بود ؛ منتظر بود تا پیداش کنه ؛ تا حتی شده به زور اون رو به آغوشش برگردونه ولی چرا حالا تردید داشت ...
حتما اگر کسی شنونده ی داستانش می‌بود جونگکوک رو سرزنش می‌کرد...سرزنش می‌کرد که چرا به این دوری پایان نمیده ، که چرا دنبال تهیونگ نمیره ، چرا از دست انداختن تهیونگ لذت میبره؟
ولی واقعیت چیز دیگه ای بود ... اگر قرار به قضاوت بود ، می‌بایست از هر دو دیدگاه به این موضوع نگاه کرد
جونگکوک فقط هفده سال داشت که با تهیونگ آشنا شد ، و اون مرد تمام قانون های زندگیش رو بهم زد تا قانون های خودش رو در ذهنش جاگذاری کنه !
اون درست مثل سگ تربیت شده زیر دست تهیونگ جون داد ولی کسی متوجه نشد ... از همه بدتر ، قلبش ... قلب عاشقش صدمه دید ... پاسخگوی اینها چه کسی بود؟
رفتن دنبال تهیونگ به معنی پذیرش تمام تحقیر های گذشته اش از جانب پسر بزرگتر بود و آیا میتونست همچین ریسکی برای آینده اش انجام بده؟
سری تکون داد و با نگاه کردن به ساعت مچی اش لعنتی زیر لب به خودش فرستاد
حداقل نگاهش که میتونست بکنه ... نمیتونست؟
نمیتونست قبل از رفتنش برای آخرین بار نگاهش کنه ... نگاهش کنه و تا آخر عمر به تصویر حک شده اش در ذهنش روی ببره!
.
.
.
منتظرش بود...
به خوبی میتونست نگاه منتظر تهیونگ رو احساس کنه
اون ازش توقع داشت...توقع داشت که دنبالش بره ، که از رفتن پشیمونش کنه...
لبخندی به مظلومیت مردی که با عصبانیت روش رو از درب ورودی فرودگاه می‌گرفت زد و ناخودآگاه به اون سمت قدم برداشت
این خواسته ی دلش بود ... بلاخره بین جدال مغز و قلبش، اون تکه گوشت قرمز رنگ برنده شده بود
-تهیونگ
مکثی کرد و تا جای ممکن به مرد روبه روش نزدیک شد
-همسفر نمیخوای؟
جونگکوک میتونست برای اون صورت شوکه زده ی تهیونگ تمام جونش رو هم بده
یعنی اونقدر ازش توقع همچین کلمه و حضوری رو نداشت که بهت زده اونجا ایستاده بود
به نرمی خندید، از همون خنده هایی که قلب تهیونگ رو به بازی می‌گرفت
جلو رفت و با قاب گرفتن صورت تهیونگ با دستهاش نوک بینیش رو به بینی مرد روبه روش چسبوند
-نمیخوای؟ ... برم؟
-ت...تو...
-من؟
تهیونگ سوالی برای پرسش نداشت و جونگکوک دلش لک زده بود برای اذیت کردن مرد روبه روش
-اوممم...جونمیون ، فکر کنم باید برم
نگاهی به جونمیون که با لبخند به اونها خیره شده بود کرد و آخر جمله اش رو دوباره روی صورت مرد روبه روش به زبون اوارد
-هنوزم دوست داری برگردم؟
تهیونگ دیگه مکث نکرد و با بغل گرفتن جونگکوک بوسه ای به روی موهاش زد
-با تمام وجودم میخوام که برگردی
-اومدم دنبال سرنوشتم تهیونگ...سرنوشت من تویی...
-خوشحالم که اومدی دنبالم ... ممنون جونگکوک، ممنونم عشق من...
جونگکوک با لبخندی بیشتر از قبل به تن تهیونگ چنگ زد و عطر تنش رو بویید
"  پرواز شماره ی ۴۱۵ به مقصد سئول  کره ی جنوبی دقایقی دیگر به پرواز درمیاد ، خواهشمندیم برای..."
-پروازت داره بلند میشه
جونگکوک گفت و پلک هاش رو روی هم‌ گذاشت
-بزار بره ... کجا میخوام برم وقتی تو اینجایی ، تو بغل من...
-ببخشید که دارم لحظات عاشقانتون رو بهم میریزم ، ولی من باید برم ، جونگکوک میتونی با پرواز بعدی همراه تهیونگ به کره بیای
جونمیون گفت و با چشمکی از اونجا دور شد
-میخوای برگردیم کره؟
پسر بزرگتر همونطور که بیشتر از قبل جونگکوک رو به خودش می‌فشرد گفت و دوباره بوسه ای به روی موهاش زد
-نه...نمیخوام برگردیم اونجا ... اونجا خاطره ی خوبی ندارم...
-میخوای کجا باشیم؟ هر جا که تو بگی ، هرچی که تو بخوای ... حتی میتونم تا آخر عمر همینجا اونقدر بغلت کنم و به خودم فشارت بدم تا باهام حل شی ... تا یکی شیم...
-میخوام کنارت باشم ، تو یه کشور دیگه ، یه شروع دیگه ، حتی نمیخوام آدمهایی که یه زمانی تو زندگیم بود رو ببینم، من فقط تورو میخوام ، تمام تورو ...
-میبرمت ... دورت میکنم ... از تمام اینها ، از تمام این آدم ها ... میبرمت جایی که فقط تو باشی و من...
-اومم..خوبه...خیلی خوبه...
و با بلند کردن سرش بوسه ای به روی لب های تهیونگ کاشت
-جونگکوک ... من...من میخوام که باشی ، تا آخر عمر ، تا آخرِ من...میشه ... میشه قبول کنی که کنارم باشی...
-داری درخواست پارتنر شدنم رو میدی!؟
-اره...یه جورایی...
-خب من ترجیح میدم که نامزدت بشم تا دوست پسرت!
تهیونگ به نرمی خندید و با قاب گرفتن صورتش دوباره بوسه ای به لب هاش زد
انگار که حالا اختیار تام نسبت به لب های پسر روبه روش داشت
-به موقعش...به موقعش هم سوگند ازدواجمون رو میخوری عزیز من...کوکی من...
-کوکی؟
-اوهوم...قشنگه مگه نه؟
-دوسش دارم ...
-خیلی وقت بود که تو ذهنم با این اسم صدات میکردم ولی جرعت بیانش رو نداشتم ...
-صدام کن تهیونگ...همینجوری صدام کن ... دوسش دارم...
-ولی من تورو بیشتر دوست دارم...
این حرف باعث خنده ی بی صدای جونگکوک شد و چین کنار چشم هاش رو بیشتر کرد
چقدر زیبا بود این دوست داشتن...این شروع جدید...این عشق...
-بیا باهم بسازیم این زندگی رو کوکی...




پایان

ممنون که فیک "مای آیدول" رو برای خوندن انتخاب کردید و خوشحالمون میکنید تا با نظر دادن از نویسنده حمایت کنید
نویسنده: شِری

|در ضمن خوشحال میشیم تا از باقی فیک ها دیدن کنید|

𝑴𝒚 𝑰𝒅𝒐𝒍 | 𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌 Where stories live. Discover now