part 14

1.2K 46 0
                                    

نفس جونگکوک به سختی بالا می اومد ... اون خودش دید ... خودش دید که تهیونگ لبخند میزنه ... خودش دید که گونه ی اون دختر رو بوسید ... دید ... تمام رفتار های عاشقانه اش رو دید ...
تهیونگ اونقدری غرق دختر کنارش بود که حتی متوجه ی جونگکوکی که روی کاناپه بود نشد ... چه توقعی داشت؟
از اول هم همین بود ..‌. عروسک ... عروسک دست ساز تهیونگ ...
هیوری که از ثانیه ی اول متوجه ی حضور جونگکوک شده بود با قدم های محکمی خودش رو به سمت کاناپه رسوند و با سپر کردن دستهاش جلوی سینه اش ابرویی بالا انداخت
-خب ... هرزه کوچولو نمیخوای پات رو از زندگی پسرم بیرون بکشی؟
-من...من...
چی باید میگفت ؟ چی داشت که بگه ؟
البته که اون هرزه بود ... هرزه ی تهیونگ ...
-چه دلیل دیگه ای برای موندن داری ؟
جونگکوک ناباور به هیوری خیره شد و سیب گلوش رو به سختی قورت داد
تهیونگ عاشق هیونا نبود ... مگه نه؟ ...
اون فرصت داشت ... فرصت داشت که تهیونگ رو عاشق خودش کنه ...
دیگه حتی به چشم هاش هم اعتماد نداشت ...
-نمیخوام مجبورت کنم به رفتن...بلاخره روزی میرسه که خودت با پای خودت از این خونه گورت رو گم میکنی...و اون روز اصلا دور نیست...
هیوری با همون پوزخندش زمزمه کرد و با قدم های منظمی از اونجا دور شد و پسر کوچکتر رو با افکارش تنها گذاشت...
پس تهیونگ بخاطر هیونا ازش فاصله گرفته بود!
اون می‌خواست زمان بیشتری رو صرف هیونا کنه...
و جونگکوک چقدر احمقانه خودش رو تقدیم تهیونگ می‌کرد...
چقدر احمقانه دوسش داشت...
**
سکوت اصلا جایز نبود
اون هم وقتی که هیونا سعی داشت با نگاهش اون رو درسته قورت بده
کارد و چنگالش رو روی استیکش گذاشت و به دختر روبه روش خیره شد
-مناسبت این شام چیه؟
هیونا که از سوال تهیونگ جا خورده بود کمی به صندلی اش چسبید و با تردید لب باز کرد
-مناسبت؟ ... چرا باید مناسبتی باشه تا با پسر خالم برم شام؟
پوزخندی زد و با گذاشتن آرنج هاش کمی به جلو خم شد
-رو پیشونی من چی نوشته؟
-چی؟
-به نظرت من شبیه احمق هام؟ ... رابطه ی من و تو هیچوقت شبیه یه پسرخاله و دخترخاله نبوده!
دختر رو به روش حرفی برای گفتن نداشت
چی باید بهش میگفت؟
میگفت مادرت برات نقشه کشیده و من هم اینجام تا اون نقشه رو عملی کنم؟
تهیونگ خواست حرفی بزنه که همون لحظه صدای موبایلش بلند شد
با دیدن اسم جیمین اخمی کرد و از سر میز بلند شد
باید به این تماس پاسخ میداد ... بلاخره اون جیمین بود ... عروسک قدیمی اش...
هیونا که فرصت رو غنیمت شمارده بود با دستهای لرزون شیشه ی کوچکی که حاوی پودر سفید رنگی بود رو داخل جام شرابش خالی کرد و شروع کرد به هم زدن اون مایع قرمز رنگ
استرس تمام وجودش رو گرفته بود ...
نمی‌دونست کاری که الان کرده بود تخلف محسوب میشه یا نه
ولی مگه مهم بود؟
اگه میتونست اینجوری تهیونگ رو نگه داره؛ چرا باید تردید میکرد؟
با برگشت تهیونگ لبخندی بلا اجبار زد و خودش رو سرگرم غذاش نشون داد
-باید برگردیم؟
-چی...؟...کجا؟
-باید برم کمپانی
-چیزی شده
-چیزی نیست که به تو مربوط باشه ... غذات رو زودتر بخور
و بلافاصله با عصبانیت جام شرابش رو سر کشید
هیونا با دیدن جام خالی دستهای عرق کرده اش رو به روی پاهاش کشید تا شاید کمی از استرسش کم شه
حالا فقط باید زمان میخرید ...
ده دقیقه کافی بود ، مگه نه؟
به گذشت زمان حرارت بدن تهیونگ به تدریج بالا رفت و حالا اطرافش رو تار تر از همیشه میدید
ناگه با به یاد اواردن عروسک دست ساز توی خونه اش حرکت خون های منجمد شده اش رو به پایین تنه اش حس کرد
این چه حس خواستن کوفتی ای بود؟
پلک هاش رو بست و نفس عمیقی کشید تا شاید کمی از حرارت بدنش رو کم کنه ...
با باز کردن پلک هاش هیونا رو در یک ثانتی صورتش دید
اون دختر داشت چیکار میکرد؟
به چه حقی اینقدر بهش نزدیک شده بود؟
-بزار کمکت کنم ... تا باهم از گرمای بدنت کم کنیم ...
حتی نمیتونست جمله ی دختر رو به روش تجزیه و تحلیل کنه
نه حالا که تمامی سلول های بدنش خواستار یک رابطه ی عمیق و طولانی بودن!
**
-نه نه نه نه ... دوسش نداره ... مطمئنم که نداره ... اون نمیتونه احساسات منو به بازیچه بگیره ، من بهش از احساساتم گفتم ... اره ... اون اینکار رو نمیکنه...
برای بار هزارم با خودش زمزمه کرد و طول اتاق رو قدم زد
امکان نداشت... امکان نداشت تهیونگش اینقدر راحت ازش بگذره ... جونگکوک سزاوار همچین چیزی نبود
ساعت ؟ ... حتی نمی‌دونست ساعت چنده !
ساعت چه اهمیتی داشت وقتی که نفس های تهیونگ ازش دور بود ...
با دیدن نوری که سعی داره خودش رو از لای پرده ها به اتاقش برسونه لبخندی تلخی زد و لبه ی تخت نشست
پس صبح شده بود
صبح شده بود و تهیونگ هنوز پا به خونه نزاشته بود
چقدر احمقانه منتظرش بود
منتظر بود تا بازهم به سراغش بیاد و بابت اینکه نتونسته با اون دختر سر کنه سرش داد بزنه
-چقدر احمق و بیچاره ای جونگکوک...
اره این صدای خودش بود ...
صدای خودش که با واقعیت روبه رو شده بود ...
شاید باید فقط دل می‌کند از همه چی و میرفت ...
میرفت تا شاهد خورد شدنش نباشه...
ناگه با شنیدن صدای پایی فورا قدم راست کرد و به سمت درب رفت
قصد رو به رو شدن با تهیونگ رو نداشت، پس همونجا ایستاد و با چشم هاش دنبالش گشت
دیدش ... اونجا بود ... مست ، بهم ریخته و تنها...
اون یقه و دکمه های باز ... موهای آشفته ... لاو مارک های روی گردنش ... و از همه مهم تر لبخندش ... همه چیز رو به جونگکوک میگفت ...
میگفت که اون اسباب بازیه ...
میگفت که تهیونگ دلش پیش اون دختره ...
و حتی میگفت که وقت رفتنه ... تا بیشتر از این تو این عشق غرق نشه...
لایه ی اشک پشت پلک هاش اجازه ی بهتر نگاه کردن رو بهش نمی‌داد...پس به آرومی درب رو بست و روی زمین کز کرد ...
صدای قدم های نامنظم تهیونگ رو همچنان میشنید
حتی زمانی که اتاقش رو رد کرد تا به اتاق خودش برسه رو هم شنید
احمق بود که اگه میگفت منتظر بود تا تهیونگ به اتاقش پناه ببره!
ولی واقعا منتظر بود ...
سرنوشت ، عشق رو بد جایی براش در نظر گرفته بود
اون نمیتونست عشق رو از آغوش تهیونگ بدست بیاره
حتی فکر کردن بهش هم غیر ممکن و دور بود...
**
-حواست کجاست جونگکوک!؟
با شنیدن صدای مربی اش چشم از آیینه گرفت و بهش خیره شد
حواسش کجا بود؟ ... البته که پیش تهیونگ
پیش تهیونگی که بعد از اون شب حتی از دور هم ندیده بودتش ...
-هیچ جا ...
-جونگکوک ؟
-بله
-من...آه...من نمیدونم چجوری باید بهت بگم ... ولی...
با شنیدن صدای پر از ترحم جونمیون، سمتش چرخید و سری کج کرد ... مربی اش قصد داشت چه چیزی بهش بگه!؟
-میدونی ... اگه تهیونگ بهت آسیب میزنه ... میتونی بهم بگی ... من ... من میتونم بهت کمک کنم ...
پس میدونست ... جونمیون از زندگی پر رمز و راز تهیونگ با خبر بود
لبخند تلخی زد و دست به سینه شد
-چند نفر بودن !
-چی؟
-قبل من ... چند نفر دیگه بودن ... به حکم عروسک...تو زندگی تهیونگ!؟
جونمیون ناراحت بود ، قلبش از مظلومیت جونگکوک به درد اومده بود ... چجوری بهش میگفت !؟ ... اون حتی شمار عروسک های دست ساز تهیونگ رو هم نمی‌دونست
نه اینکه واسش مهم نباشه...فقط چون اونقدری زیاد بود که به حافظه اش نمی‌سپرد ...
-من ... من نمیدونم ...
-پس زیاد بودن ... اوممم...خیلی ترحم برانگیز به نظر میرسم؟
-نه نه قصد من این نبود ... من مربیتم...فقط میخوام بهت کمک کنم...تو قلب خیلی مهربونی داری جونگکوک...
لبخند تلخش رو از روی صورتش پاک نکرد و با همون صورت خنثی اش به سمت صندلی گوشه ی سالن رفت و روش جا گرفت
کنجکاو؟...نه اصلا کنجکاو نبود که جونمیون چطور از زندگی تهیونگ با خبره ... یا چطور رابطه ی یک مربی و شاگرد میتونه اینقدر محرمانه باشه ... یا چطور جونمیون هنوز این موضوع رو به کمپانی خبر نداده!
فقط حالا احساس سنگینی می‌کرد...روی قلبش احساس سنگینی می‌کرد
-همه چیز خوبه ...
همین ... همین جمله ی سه حرفی برای جونمیون کافی بود ...
ولی مگه واقعا همه چیز خوب بود؟
البته که نه ... البته که نبود ...
جونمیون باور کرده بود؟ ... صد درصد که باور نکرده بود
مگه میشد به چهره ی جونگکوک نگاه کنه و حرفهاش رو باور کنه
حداقل نه تا زمانی که چشم های اون بچه باهاش حرف میزد ...
**
دو هفته ... دو هفته گذشته بود و حالا اون اینجا بود ...
تهیونگ به همون استایل همیشگی و اخم همیشگی اش توی سالن بود
باید بهش توجه میکرد؟
باید حالش رو میپرسید؟
اصلا شاید منتظر کس دیگه ای بود ... و اون شخص چه کسی میتونست باشه جز هیونا ...
پس بدون نیم نگاهی حوله ی سفیدش رو از روی گردنش که خیس شده بود از عرق های ناشی از تمرین هاش همراه جونمیون، برداشت و به سمت پله ها رفت تا به اتاقش پناه ببره ...
-اماده شو ...
همین ... بعد از دو هفته فقط همین رو بهش گفت ...
سرش رو برگردوند و از روی شونه هاش نگاهی بهش انداخت
تهیونگ بهش خیره بود...ولی دیگه این نگاه ها قلبش رو نمی‌لرزوند ... شاید چون میدونست که این نگاه ها برای شخص دیگه ای خرج میشه...
-میریم کمپانی ... باید تمرینات ووکال و یه سری کلاس ها رو هم پیش ببری ...
همین بود ... اون نمیخواست از دل جونگکوک در بیاره ... اون فقط می‌خواست انتظارات کمپانی رو پیش ببره!
باشه ای زیر لب گفت و به سمت اتاقش رفت ...
چیکار میتونست بکنه جز قبول کردن درخواستش ...
مخالفت؟ ... اره اگه قصد جونش رو می‌کرد میتونست مخالفت کنه ...
.
.
.
سکوت تنها صدای بود که توی ماشین شنیده می‌شد
-چرا ساکتی ؟
با سوال تهیونگ لبخندی زد و سرش رو به شیشه ی ماشین تکیه داد
-چی باید بگم
-قبلا اینقدر ساکت نبودی!
-قبلا بهم توجه میکردی؟...که الان برات فرق کنه...
با این حرف جونگکوک، تهیونگ تو شوک عظیمی فرو رفت
نه این جونگکوکی نبود که دو هفته ی پیش بهش از احساساتش گفته بود ... یه چیزی تغییر کرده بود ... یه چیزی تو صدای عروسکش تغییر کرده بود که تهیونگ رو حسابی عصبانی می‌کرد...
-چی شده؟
-چیزی نشده ...
-بهت گفتم چیشده؟
با شنیدن صدای بلند تهیونگ ، متقابلا صداش رو بلند کرد و صاف نشست
-گفتم که چیزی نشده ...
پس چیزی شده بود ... اون تاحالا صدای بلند جونگکوک رو نشنیده بود
-سرپیچی میکنی از دستوراتم
-اینجا تخت خواب اتاقت نیست ... پس منم مجبور نیستم که به حرفهات گوش بدم
حالا تهیونگ عصبی بود ...
دندون هاش رو روی هم فشرد و با چرخوندن فرمون ماشین رو از جاده منحرف کرد و با پیدا کردن جای مناسبی ، که دور تا دورشون رو درخت پر کرده بود نه ساختمون یا آدم ها ، ایستاد ...
-زر بزن ببینم چیشده
-با همه همینجوری حرف میزنی؟
-خفه شو جونگکوک... خفه شو
-اسمم...ببین ... اسمم رو صدا کردی ... ولی اونم تو چه شرایطی ... تو شرایطی که دوست داری از عصبانیت دست به گلوم بندازی و خفم کنی
-لازم باشه اون کار رو هم میکنم ... حالا بنال ببینم ... منو از این سگ تر نکن ... بگو ببینم چیشده
-مگه واست مهمه؟
-اره مهمه
داد زد ... فریاد کشید ... اونقدری بلند این جمله رو گفت که جونگکوک گزگز گوش هاش رو حس کرد
با عجز و پایین ترین تن صداش به سمت تهیونگ برگشت و زیر لب گفت:
-من هیونا نیستم ... که برات مهم باشه ...
پس مشکل اون دختر بود ...
-چیزی بهت گفته ؟
-لازم نیست چیزی بهم بگه ... خودم دیدم ...
-چی؟...تو چی دیدی؟ ... چرا درست حرف نمیزنی ...
-چیزی که لازم بود رو دیدم ... عشقت رو ، احساست رو به اون دختر دیدم... دیدم که باهم به قرار عاشقانه میرید ... اون لاو مارک های روی گردنت رو دیدم ... من حتی میتونم حدس بزنم که اون شب چه اتفاقی بینتون  افتاده ... من همه چیز رو دیدم ... من چه نقشی تو زندگیت دارم تهیونگ ... هوم؟ ... عروسک؟ ... اسباب بازی؟ ... منو ببین ... شکستم ... چرا؟ ... چون از احساساتم بهت گفتم و تو منو مثل یه عروسک بازی دادی ... ولم کن ... ولم کن برم ... من نمیتونم بشینم و ببینم که جلوی من داری عاشقانه زندگیت رو جلو میبری ... فقط ولم کن ... باشه؟ ... بیا یه جوری تظاهر کنیم که انگار هیچ چیزی بینمون نبوده ... تو خیلی زود میتونی واسم جایگزین پیدا کنی ... مگه نه؟ ...
چقدر شنیدن اسمش از زبون جونگکوک لذت بخش بود ... و چقدر شنیدن لفظ "رفتن" دردناک ...
-خفه شو ... فقط خفه شو..
-یه چیز جدید بگو ... جوابم رو بده...ارباب ...
کلمه ی "ارباب" اون هم تو اون شرایط فقط همه چیز رو بدتر کرد
طوری که پسر بزرگتر شروع کرد به زدن مشت های متوالی به فرمون و نعره کشیدن توی صورت جونگکوک...
جونگکوک ترسیده بود؟ ... نه...اون از تهیونگ نمی‌ترسید...فقط ناراحت بود ... خیلی ناراحت ...
به آرومی دستگیره رو کشید و از ماشین پیاده شد ...
قصد رفتن نداشت ... فقط می‌خواست کمی پسر بزرگتر رو تنها بزاره...
چرا واقعیت اینقدر تلخ بود؟ ...
پشتش رو به ماشین کرد و در چند قدمی خودروی پسر بزرگتر ایستاد ...
ولی تو اون لحظه تهیونگ ذهنش درگیر بود
عروسکش می‌خواست بره! ‌... کجا می‌خواست بره؟ ... اصلا مگه اون بهش اجازه داده بود...اون حتی برای فکر کردن به این موضوع هم باید اجازه می‌گرفت...اره ... حق نداشت به همچین چیزی فکر کنه ... نه الان که ...
با دیدن قامت جونگکوک که پشتش به ماشین بود ، از افکارش دور شد و دوباره خشمش فوران کرد ...
اون بچه ی احمق فکر می‌کرد به هیونا علاقه داره؟
درسته که هیونا اون شب تهیونگ رو اخفال کرد و با به تخت کشیدنش رابطه ی طولانی‌ای رو باهاش تجربه کرد ... ولی این هم درست بود که تهیونگ صبح همون روز با فهمیدن موضوع کشیده ای به گوشش خوابونده بود ، طوری که نمیتونست با اون کبودی صورتش پا به خونه اش بزاره و جلوی جونگکوک و مادرش رژه بره!
ولی جونگکوک به چه حقی اون رو بازخواست میکرد؟
با دیدن انحنای بدن پسر کوچکتر و خشمی که هر لحظه بیشتر از قبل جوش می‌گرفت ، شیشه ی سمت جونگکوک رو پایین داد و تمام توانش رو گذاشت تا با بهترین لحن عروسکش رو صدا کنه
-جونگکوک ...
صداش کرد ... اربابش دوباره صداش کرد ... ولی حالا لحنش آروم بود ... اونقدری آروم که دوست داشت توی صداش غرق شه ...
برگشت و نگاهی بهش انداخت
-بیا جلو ...
قدمی برداشت و به سمت شیشه ی ماشین خم شد
تهیونگ فرصتی بهش نداد و با گرفتن یقه ی لباسش اون رو از همونجا به سمت راننده کشید و لبهاشون رو بهم قفل کرد ...
در همون حین پوزخندش رو دوباره مهمون لب هاش کرد و نامحسوس دست به دکمه های شیشه های اتوماتیک ماشین برد
از حواس پرتی پسر هنگام بوسشون استفاده کرد و شیشه رو اونقدری بالا اوارد که حالا تن جونگکوک بین ماشین و فضای بیرون گیر کرده بود
با شکستن بوسه پوزخندی زد و نگاهی بهش انداخت
جونگکوک اما تو شوک بود ...
-شیشه رو بده پایین ...
ولی نه ... تهیونگ همچین قصدی نداشت
-با توام ... میگم شیشه رو بده پایین ...
توجهی به داد و فریاد های پسر کوچکتر نکرد و با پیاده شدن از ماشین به سمت کمک راننده رفت
پشت عروسکش ایستاد و اجازه داد خشمی که تا الان در حال کنترل کردنش بود رو آزاد کنه
اسپنکی به باسنش زد و با گرفتن لبه های شلوار پسر کوچکتر اون رو تا زیر باسنش به پایین کشید
اونقدری توی جمله های چند لحظه ی قبل جونگکوک غرق شده بود که حالا توجهی به فریاد هاش نمیکرد
با باز کردن کمربند و زیپ شلوارش عضوش رو به دست گرفت و روی خط باسنش کشید
-این برای اینکه دیگه فکر فرار و رفتن به سرت نزنه ... اونهم درحالی که من دارم روی تمدید قراردامون فکر میکنم ...
این آخرین جمله ی تهیونگ قبل از فرو کردن عضوش داخل حفره ی پسر کوچکتر بود ...
جونگکوک دیگه نفسی براش نمونده بود
بهش تجاوز شده بود ... این هم تجاوز بحساب می‌اومد دیگه؟...
این رابطه خواسته ی جونگکوک که حالا با شکستن قلبش دست و پنجه نرم می‌کرد نبود
خشکی عضو تهیونگ و معقدش نفسش رو بریده بود ... اونقدری که مجبور به چنگ زدن کاور های چرم بیچاره ی ماشین شده بود ...
اشک هاش امونش رو بریده بودند ولی تهیونگ قصدی برای متوقف شدن نداشت ...
این درد سزای چه چیزی بود ...
سزای عاشق شدنش ؟ ...
اره ... شاید همین بود ..
**
جیمین به وضوح میتونست دردی که جونگکوک حین راه رفتن در کمرش احساس می‌کرد رو بفهمه
جونگکوک اصلا مخفی کاری بلد نبود ... حداقل نه تا وقتی که لایه ی اشک درونِ چشم هاش رو پشت پلک هاش قایم می‌کرد
نمیتونست قدمی جلو بزاره تا دلتنگی اش رو برطرف کنه ... چون به خوبی میدونست که جونگکوک اون رو پس میزنه ...
اما در ذهن جونگکوک چیز دیگه ای می‌گذشت
چیزی مثل درد...درد قلب عاشقش...
بعد از تجاوزی که بهش شده بود ، تهیونگ بدون هیچگونه حرفی اون رو به کمپانی اوارده بود و حالا غیبش زده بود
چقدر دیگه باید تحقیر میشد؟
روی صندلی سالن جا گرفت و برای چند دقیقه پلک هاش رو روی هم گذاشت
حالا که اینجا بود باید تمرکز می‌کرد
دوست نداشت به شخصی مثل تهیونگ فکر کنه
حداقل نه الان که شعله های عشق درونش رو به خاموشی بود...
.
.
.
تظاهر کردن اصلا سخت نبود
نه ... نبود ... جونگکوک حالا میتونست توجهی به عطر تلخ تهیونگ که به مشامش می‌رسید، نکنه
یا مثلا میتونست اخم های پر رنگ و جذابش رو نادیده بگیره
و یا حتی میتونست چشم هاش رو روی صمیمیتش با جیمین ببنده ...
انگار چیزی تغییر کرده بود ...
شاید کمی تنهایی میتونست این مشکل رو درست کنه ، مگه نه؟
جیمین حالا مطمئن بود که اتفاق ناگواری بین دونسنگ کوچکش و تهیونگ رخ  داده
زمانی از این موضوع مطلع شد که تهیونگ جواب تمامی حرف هاش رو سر بالا داد
با دیدن جونگکوکی که درحال خروج از سالن بود ، پشت سرش راه افتاد تا بلاخره جلوی درب آسانسور نگاهش به صورت گریونش افتاد
-جونگکوک...تو...تو داری گریه میکنی
-نه...چیزی نیست
با ایستادن آسانسور همراه پسر کوچکتر وارد اتاقک کوچک شد و رو به رویش ایستاد
-بهم بگو چیشده ؟ خواهش میکنم ، شاید کاری ازم بیاد !
-نمیتونی کاری کنی
-ولی میتونم به حرف هات گوش بدم
جونگکوک توجهی به جیمینی که سعی داشت حالش رو خوب بکنه نکرد و با ایستادن آسانسور به سمت اتاقش قدم برداشت
ولی نه جیمین دست بردار نبود ...
با باز کردن درب اتاقش و ورود بهش ، خواست درب رو ببنده که پای جیمین از بسته شدن درب جلوگیری کرد
-بزار بیام تو
کوک قدرت مقاوت نداشت ، پس با بی حوصلگی از کنار درب گذشت و روی تختش جا گرفت
جیمین هم با زانو زدن روی زمین کنار پای کوک نشست
-بهم بگو چی شده
-میشه...میشه یه سوال بپرسم
-اره ... حتما ... هرچی که باشه!
-تهیونگ...اون...اون تاحالا بهت تجاوز کرده؟
جیمین متعجب از سوال پسر کوچکتر به چشم هاش خیره شد و لب باز کرد
-نه...تهیونگ همچین آدمی نیست ... اون فقط با رضایت طرف مقابلش بهش دست میزنه
-و ... و اگه به کسی تجاوز کنه چی؟
-تو سعی داری چی بهم بگی کوک ... خب اونجوری دو حالت بیشتر نداره، یا از شخص مقابلش به شدت متنفره و یا اونقدری دوسش داره که دوست داره اون شخص رو تحت کنترل خودش در بیاره
پسر کوچکتر پوزخندی به افکارش زد و دستهاش رو روی پلک هاش قرار داد
تهیونگ دوسش داره؟ ... محال بود!
پس گزینه اول صحت داره...اون ازش متنفره...
-جونگکوک...چیشده؟...نگو که اون همچین کاری باهات کرده
انگار که منتظر همچین سوالی باشه ... با شنیدن این جمله ی جیمین اجازه داد که ناله هاش فضای اتاقش رو پر کنه...
قلبش درد میکرد...
نه از اون قلب درد های واقعی که باید به بیمارستان مراجعه می‌کرد...نه...این یه چیزی بیشتر بود...
روحش...روحش خدشه دار شده بود...
جیمین با دیدن حال و روز دونسنگش فورا بازوهاش رو دور تن ظریفش حلقه کرد و اجازه داد تا پسر کوچکتر از شونه هاش برای تکیه استفاده کنه
دونسنگش زیادی شکسته شده بود...
از همون اول چندین و چند بار سعی داشت که جلوش رو بگیره ... ولی پسر کوچکتر لجباز تر از این حرفها بود که به نصیحت هاش گوش بسپاره...
حالا باید با این جسم ظریف و شکننده چیکار میکرد؟
**
-برای چی بهش تجاوز کردی؟
تهیونگ با سوال جیمین پوزخندی زد و دود غلیظ سیگارش رو توی صورتش خالی کرد
-نگفتم بیای اتاقم که از زیر زبونم جواب بکشی بیرون
-تو میدونی اون عاشقت شده...چرا داری باهاش اینکار رو میکنی؟
-به تو ربطی نداره
با غیظ گفت و شروع کرد به در اواردن تیشرت طوسی رنگش
جیمین به خوبی میدونست که زمانی که تهیونگ اسم اتاق بازیش رو اوارده بود چه درخواستی ازش داشت .
و حالا اونجا بود
روی تختش...زیر تنش...
-تو چی؟
تهیونگ نگاه گنگی حواله اش کرد و کمی بیشتر روی بدنش خم شد
-من چی؟
-دوسش داری؟
با این سوال جیمین برای چند لحظه بی حرکت موند و به نقطه ی نامعلومی خیره شد
دوسش داشت؟
چرا این سوال اینقدر سخت بود؟
-تهیونگ...منو ببین...دوسش داری؟
-ببند دهنتو
-پس داری
-من هیچی نگفتم
-درسته...ولی چشم هات دارن حرف میزنن!
با عصبانیت مشتش رو کنار صورت جیمین ؛ روی تخت فرود اوارد و نعره ی بلندی کشید
-فقط کارت رو انجام بده هرزه
-چرا از جونگکوک نخواستی بیاد اتاقت؟ ... بعد از این همه مدت چرا من؟ ... میخوای باور کنم که قراره باهام به اوج برسی ، یا فقط از روی عصبانیت دنبال حفره ای میگشتی که خودت رو توش خالی کنی...هوم؟
حرف های جیمین زیادی روی مویرگ های اعصابش تاثیر گذاشته بود...طوری که میتونست همین حالا دست به گلوش بندازه و اون رو به درک واصل کنه...
-تهیونگ...دست بجنبون...حواست باشه که اون قرارداد تا یه زمانی میتونه کنارت نگهش داره...یه روزی به خودت میای،که خیلی دیر شده!
با جمله ی بعدی جیمین بهت زده ازش فصله گرفت و روی تخت نشست
چرا با این حرف تمام تنش به لرزه در اومد؟
نه عروسکش همچین حقی نداشت...
-نه دوسش ندارم...
زیر لب با خودش زمزمه کرد تا شاید از هجوم احساسات مختلف به مغز و قلبش جلوگیری کنه
ولی چرا حالا قلبش بیشتر از قبل به درد اومده بود؟
جیمین با دیدن شرایط تهیونگ ... لبخند دردناکی به روی لب کاشت و روی تخت نشست
الان وقت رابطه نبود...باید برای یک بار هم که شده پسر بزرگتر رو درک می‌کرد
به خوبی میدونست که تهیونگ هیچ درکی از کلمه ای به اسم عشق نداره...در واقع از همون ابتدای تولدش این کلمه براش ناشناخته بوده تا به الان ... و حالا بهش حق میداد...
اون نمی‌دونست که با چه احساسی در حال جنگ و گریزه...و این اصلا دست خودش نبود...
به آرومی کنارش جا گرفت و فشاری به بازوش اوارد
-تهیونگ‌...فقط کافیه با خودت رو راست باشی...باهام حرف بزن...
.
.
.
-جونگکوک نمیدونی تهیونگ‌ کجاست؟
با دیدن جونمیون لبخندی زد و سری به معنای نه تکون داد
-نه چطور؟
-اوه خدای من این بچه کجاست...تمام کمپانی رو دنبالش گشتم ، نبود ... حتی تو دفترش هم نبود!
گوش های جونگکوک با شنیدن اسم "دفتر" زنگ خورد و دوباره به ابهاماتش اضافه کرد
تهیونگ دفتر داشت!؟ چه دفتری؟
جونمیون که متوجه حرفی که زده بود نشده بود سری تکون داد و برای بار دهم شماره ی تهیونگ رو گرفت
-نیست نیست...هیچ جا نیست...
-چیزی شده؟ ... اگه خبری داری بگو که بهش بگم !
-نه چیز خاصی نیست ... اره خیلی خوب میشه که اگه  دیدیش بهش بگی !
-حتما
-مادرش از صبح ده بار بهش زنگ زده که خبر بده امشب براش تدارک جشنی رو دیده و خودش رو باید به این جشن برسونه
-جشن؟
-اره...میشه بهش بگی ، مطمئنم که راضی نمیشه بیاد ،ولی خواهش میکنم تو راضیش کن وگرنه اون زن شیطانی منو از درخت آویزون میکنه!
-باشه باشه ... این جشن مناسبتی هم داره؟ یا نه؟
-خب...
جونمیون نگاه شکاکی بهش انداخت و چشم هاش رو ریز تر از قبل کرد که باعث شد جونگکوک کنجکاو تر از قبل بشه
-اوه...راستی ... رابطه ی منو تهیونگ تموم شده ، راحت باش ، بهم بگو
-واقعا؟
البته که نه! رابطه ی اونها تموم نشده بود...ولی مجبور بود که دهانش رو به این دروغ با کنه
شاید اگه میدونست جواب این کنجکاوی اش چه چیزی میتونه باشه هیچوقت همچین درخواستی نمیکرد
-البته
-خب فکر کنم که خواهر زاده هیوری ، مادر تهیونگ ، از تهیونگ حامله است و خب قراره با این خبر سورپرایزش کنن! ولی لطفا تو چیزی در این باره بهش نگو
جونگکوک دیگه چیزی نمی شنید ...
تهیونگ قرار بود پدر بشه...
واقعا؟...
.
.
.
تمام بدنش یخ کرده بود ... نمی‌دونست تو زندگی اش چه کار بدی در حق چه کسی انجام داده که حالا به این روز افتاده!
تهیونگ داشت پدر میشد!؟
چقدر خوش‌بینانه داشت رویا بافی می‌کرد
پوزخندی زد و صورتش رو با دستهاش پوشوند
حالا چه جایگاهی داشت تو زندگی اربابش؟
نه اون جایگاهی جز یک هرزه که فقط پاسخگوی نیاز های اربابشه نداشت...واقعیت همین بود و جونگکوک چقدر احمقانه چشم هاش رو روی واقعیت بسته بود...
اون حتی اگر می‌خواست هم نمیتونست از زندگی تهیونگ ناپدید بشه ... به هر حالا قبل از تهیونگ جونگکوک رویای دیگه ای داشت ... رویایی مثل ایدول شدن که خیلی وقت بود ازش فاصله گرفته بود...
ولی به خاطر کی ؟ ارزش داشت؟ ... فاصله گرفتن از رویاش بخاطر تهیونگ ارزشش رو داشت؟
اینجاست که باید سیلی ای نصیب خودش کنه ... اینجاست که باید خودش رو تنبیه کنه ...
تو این مدت چیزی از تهیونگ کم نشد ، ولی از جونگکوک چرا ... اون اولین هاش رو تقدیم کسی کرد که حالا در اوج خوشبختی میتونست انتظار کودکش رو بکشه ...
چقدر تصمیم گیری سخت بود ...
جواب پدر و مادرش رو چی میداد؟
میگفت پسرتون به جای دنبال کردن رویاش زیر خواب هم گروهش شده؟
واقعا باید چه چیزی میگفت؟
از قلب ترک خورده اش میگفت یا از زخم های بدنش که تهیونگ براش به یادگار گذاشته بود؟
لبخند دردناکی زد و اجازه داد اشک های بی‌گناهش صورتش رو خیس کنند ..‌.
با عصبانیت دستی به زیر پلک هاش کشید و به سمت روشویی اتاقش قدم برداشت
نباید گریه می‌کرد... ضعیف بودن باید تموم میشد ...
با شستن صورتش محکم تر از قبل قدم هاش رو در راهرو برداشت تا دنبال تهیونگ بگرده ...
.
.
.
-تهیونگ کجا بودی از دیشب !؟
نگاهی به یونگی که پشت کیبرد ها نشسته بود انداخت
-یه مشکلی برام پیش اومده بود ... چطور؟
-خب جونمیون و جونگکوک دنبالت میگشتن...
-جونگکوک؟
-اره...چرا تعجب کردی ، برو پیداش کن ببین چیکارت داشت !
باید هم تعجب می‌کرد ‌‌... هیچ فکر نمی‌کرد که جونگکوک بعد از تجاوز بی رحمانه ای که بهش کرده بود خواستار دیدنش باشه
-خیلی خب ... یونگی من که میدونم هوسوک اینجاست ، ولی حواستون به دیدار های مخفیانه‌تون تو کمپانی باشه!!!
یونگی متعجب ابرویی بالا انداخت و چشم به تهیونگی که از اتاق خارج میشد دوخت
-اوه خدای من ، هیشکی ندونه فکر میکنه تهیونگ مدیرعامل کمپانیه ، چرا اینقدر ترسناکه! ... هوسوک بیا بیرون
هوسوک به آرومی از پشت درب خارج شد و دست به سینه ایستاد
-خب اون فقط نگران خودمونه...به هر حال رابطه ی یه مربی و کارآموز اصلا به نفع کمپانی نیست ! اون موقع شایع پراکنی میشه که من پدوفیلی ام !
-فراموش نکن که من تو واقعیت بیست و شیش سالمه بیب و کمپانی فقط تو معرفی گروه جدیدش سن من رو زده بیست و یک!
-به هرحال همه فکر میکنن من از تو بزرگ ترم
-بیا اینجا ببینم اینقدر غر نزن ! به موقعش به همه نشون میدم که تو همیشه زیر منی ، نه من!!!
و با دست به روی پاهاش ضربه زد
به هرحال کمپانی ها هم مخفی کاری های خودشون دو داشتند که هیچکس از اون ها خبر دار نبود...
.
.
.
حین گذر از راهرو چشمش به تهیونگی که منتظر آسانسور ایستاده بود افتاد و با کشیدن نفس عمیقی سمتش قدم برداشت
-تهیونگ
با شنیدن صدای دلنواز جونگکوک به سختی جلوی تعجب و لبخندش رو گرفت و سمتش برگشت
-بله!؟
-میخوام حرف بزنیم
-حرف؟
-اره ... وقت داری؟
-بگو ...
-خب ... میخواستم بگم که امشب برگردیم خونه‌ات!
-خونم؟ ..‌. چرا؟
-چیز خاصی نیست ... فقط شنیدم که مادرت مهمونی ای تدارک دیده
-مهمونی؟...چرا من درجریان نیستم
-فکر نمیکنم چیز مهمی باشه...جونمیون بهم گفت که بهت خبرش رو بدم
-اوهوم...به هرحال قصدی برای رفتن به اون مهمونی ندارم
-ولی من دارم ازت خواهش میکنم که بریم ...
یه چیزی درست نبود ... این همون جونگکوکی که ضعف رو میشد از چشم هاش خوند نبود ... این جونگکوک یک روزه بزرگ شده بود ... خیلی بزرگ ...
-فکر هام رو میکنم
و بدون حرف دیگه ای وارد آسانسور شد
جونگکوک بدون هیچ حرکتی ایستاد و به بسته شدن درب آسانسور خیره شد
.
.
.
-واقعا هیونگ؟
-بچه مگه من باهات شوخی دارم
جونگکوک کمی بیشتر به موبایل توی دستهاش فشار اوارد و لبخندی زد
-باورم نمیشه ... پس دارید قرار میزارید؟
-یاااا...قرار نیست ... فقط باهم میریم بیرون ...
-اوه درسته درسته ، پس من باید با نامجون هیونگ یه ملاقات داشته باشم
-اره بلاخره باید همدیگه رو بشناسید .... یااااا تو داری مسخره میکنی ؟
به نرمی خندید و نگاهی به لباس هاش درون آیینه انداخت
-نه هیونگ ... خوشحالم برات...ولی یادم نمیره که گفتی "من که همجنسگرا نیستم"
-هنوزم هم همین رو میگم بچه...من فقط از این مرتیکه نامجون خوشم اومده نه کس دیگه ای!
-جین هیونگ تو خوب بلدی همه چیز رو به نفع خودت برگردونی!
جین با صدای بلندی خندید و بعد از چند دقیقه مکث لب باز کرد
-اوضاع تو خوبه جونگکوک، همه چیز رو به راهه؟
-همه چیز خوبه ...
-خوبه ... یادت باشه که من همیشه هستم بچه ... در هر صورتی میتونی رو کمک من حساب باز کنی
-میدونم ... ممنون هیونگ...
و با لبخندی تماس رو قطع کرد
خوشحال بود ... البته که برای هیونگش خوشحال بود ...
اون لایق بهترین ها بود ... ولی امیدوار بود اون شخص "نامجون" رفتار های تهیونگ رو به ارث نبرده باشه
نمیخواست هیونگش حتی یک ذره از سختی هایی که کشیده بود رو تجربه کنه!
لبخندی زد و آخرین نگاهش رو به استایلش انداخت

"Music: sorry by halsey"
"موزیک رو پلی کنید"

برای جشن پدر شدن تهیونگ باید بهترین استایلی که میتونست رو انتخاب کنه...به هر حال این جشن ... جشن پدر شدن عشقش بود ...
قدم هاش رو به اتاق تهیونگ رسوند و چندین ضربه به در زد
طولی نکشید که تهیونگ با صورتی کلافه درب رو باز کرد و با دیدن جونگکوک ابرویی بالا انداخت
-آماده نشدی!
-من گفتم بهش فکر میکنم ... ولی انگار تو خیلی برای اون جشن ذوق داری
لبخندی زد و با فشار دادن درب خودش رو نزدیک تر کرد
-اجازه هست بیام تو؟
پسر بزرگتر متعجب عقب رفت و اجازه ی ورود جونگکوک رو صادر کرد
-اون جشن تو خونه ی توعه ... باید اونجا باشی !
-ولی این به خودم مربوطه
-البته که به خودت مربوطه...ولی من میخوام برم ... و خواستم که تو همراهیم کنی...
ذهن تهیونگ گزارش های خوبی نسبت به این جشن نمی‌داد ولی مگه میتونست عروسکش رو به اون جشن بفرسته و خودش همراهیش نکنه ... اون هم زمانی که عروسکش داشت ازش خواهش می‌کرد که تو این جشن همراهیش کنه...
-باید لباس هام رو عوض کنم
با تحکم همیشگی اش گفت و به سمت کمد گوشه ی اتاقش رفت ...
جونگکوک لبه ی تخت نشست و پشتش رو به تهیونگ کرد تا پسر بزرگتر راحت آماده بشه
دلش اصلا گواه خوبی نسبت به این جشن نمی‌داد
ولی جونگکوک باید میرفت ... می‌پرسید برای چی؟
چون می‌خواست ضربه ی آخر رو ، خودش به خودش بزنه ، می‌خواست درست مثل کودکی که بعد از سوختن دستش سمت آتیش نمیره ، ضربه ای به خودش بزنه که دیگه هیچوقت سمت تهیونگ نره ...
درسته ... تهیونگ برای اون نبود ... و نباید با خودخواهی اون رو به دست می‌آوارد...
با دیدن تهیونگ که در حال حالت دادن موهاش بود لبخندی زد و قدم راست کرد
به آرومی سمتش قدم برداشت و روبه روش ایستاد
تمام مدت تهیونگ نظاره گرش شد و لب نزد
حتی زمانی که جونگکوک دست هاش رو بالا اوارد تا کراوات مشکی رنگش رو درست کنه ، پلک نزد
عجیب بود ... تمام رفتار های جونگکوک عجیب بود ...
ناگه دست راستش رو بالا اوارد و روی گونه ی پسر کوچکتر قرار داد
با اینکار جونگکوک صورتش رو بالا اوارد و به چشم های تهیونگ خیره شد
-چرا؟
تهیونگ گفت و بعد از مکث کوتاهی دوباره لب باز کرد
-چرا طوری رفتار میکنی که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده!
-مگه افتاده؟
-افتاده ... خیلی اتفاق ها افتاده ... مهم ترینش...
خواست ادامه ی جمله اش رو بگه که جونگکوک انگشت اشاره اش رو به روی لب هاش قرار داد
-مهم ترینش هنوز اتفاق نیوفتاده ارباب ... صبر کن ... مهم ترینش قراره به زودی اتفاق بیوفته ...
-منظورت...منظورت چیه؟
-بیا فقط از لحظاتمون لذت ببریم ... ارباب
-تهیونگ...
-چی؟
-تهیونگ صدام کن ...
جونگکوک لبخند دردمندی زد و خاک های نمادین شونه ی تهیونگ رو پاک کرد
-قانون دوازدهم بند قرارداد... برده ی کیم تهیونگ حق نداره اربابش رو با اسم صدا کنه مگر در مواقع خاص از جمله بودن کنار دیگران ...
با این حرف دستهای تهیونگ از روی صورت جونگکوک شل شد و به پایین افتاد
این قوانین...این قوانین کوفتی رو , خودش وضع کرده بود ...
-یادته ... ارباب ... خودت گفتی باید بند های قرارداد رو حفظ کنم ...
چی باید میگفت ... چی باید به عروسکش میگفت...
-و من شکایتی ندارم ... بهتره بریم ... مادرت خیلی وقته منتظرمونه...ارباب...
با پایین ترین تن صداش گفت و از اتاق خارج شد ...
حالا تهیونگ مونده بود ... با حس های ناشناخته ای به اسم عذاب وجدان ... به اسم پشیمونی ...
.
.
.
به محض پیاده شدن از ماشین کنار جونگکوک قرار گرفت و نگاهی به عمارت انداخت
از این فاصله هم میشد صدای موزیک کلاسیک رو شنید
درسته ... مادرش علاقه ای به جشن های پر جمعیت با موزیک های سرسام آور نداشت...
نفس عمیقی کشید و از گوشه ی چشم نگاهی به جونگکوک انداخت ...
پسر کوچکتر به محض فهمیدن سنگینی نگاه تهیونگ کنارش ایستاد و با گرفتن چونه اش ، صورتش رو به سمت خودش برگردوند
-اجازه میدی که ببوسمت؟ ... برای اولین و آخرین بار...
درسته ... اونها هیچوقت بوسه ای از روی عشق نداشتند و شاید این بوسه تبدیل میشد به اولین بوسه ... و حتی شاید آخرین بوسه اشون...
تهیونگ بدون اجازه دادن به پسر کوچکتر خم شد و لب های جونگکوک رو به لب های خودش قفل کرد
پس حس عاشقانه هایی که دیگران از بوسه هاشون تعریف می‌کردند همچین طعمی داشت ...
چقدر رویایی...
این بوسه از روی هوس و یا شهوت نبود ...
این بوسه بوی دیگه ای میداد...بویی که تهیونگ به شدت از اون میترسید...
بعد از بوسه ی کوتاهشون ، جونگکوک از همون فاصله ی نزدیک لبخندی به روی صورت پسر بزرگتر زد و با عقب کشیدنش به این حس خوبشون پایان داد ...
-بریم
زیر لب گفت و همراه تهیونگ راهی اون خونه ی خاطره انگیز شد
به محض ورودشون به سالن مادرش به سمتشون قدم برداشت و تهیونگ رو در آغوش کشید
-خوش اومدی پسرم
-خیلی کنجکاوم که مناسبت این جشن رو بدونم
-به زودی میفهمی عزیزم ، بیا فعلا با خاله و شوهر خاله ات احوال پرسی کن
هیوری گفت و به پدر و مادر هیونا که گوشه ی سالن ایستاده بودند اشاره کرد
پس این جشن...جشن مهمی بود که خانواده ی هیونا از اون سر دنیا به اینجا اومدند ...
جونگکوک لبخندی زد و خودش رو عقب کشید
-من میرم تا نوشیدنی بگیرم
با اینکار تهیونگ رو مجبور کرد که به دیدن مهمان هاش بره
تمام مدت تهیونگ به مهمان های مهم و کمی که در خونه اش بودند خیره شده بود و درحال سناریو ساختن بود
این مهمونی زیادی عجیب ... و ترسناک بود ...
این افراد مهم ... اینجا ... برای چه موضوعی جمع شده بودند؟
.
.
.
ولی کمی اونطرف تر حال شخصی به اسم جونگکوک اصلا خوب نبود
لبخند به لب داشت ولی اصلا شاد نبود
برای اون نطفه ی تازه ساخته شده خوشحال بود ، چون پدری به اسم کیم تهیونگ داشت ... ولی انتظارش رو نمی‌کشید
زندگی واقعا عجیب و غیر قابل پیش بینی بود...
به سختی خودش رو به پله ها رسوند و سمت اتاقش...اتاقی که تهیونگ براش تو اون خونه در نظر گرفته بود رفت ...
باید حداقل برای آخرین بار اونجا رو میدید ...
با ورودش به اتاق نفس عمیقی کشید و تمام خاطراتش با سرعت نور از جلوی چشم هاش رد شد ...
نمیتونست اونجا بمونه ... همین حالا هم نفس هاش به سختی بالا می اومد
پس به سختی از اتاق خارج شد و به راهرو تکیه داد
-تو مطمئنی !؟ ... اوه خدای من دارم دیوونه میشم...من فقط میخوام از وجود اون بچه مطمئن شم ... لطفا...اوه درسته ... حتما ... مرسی از زحماتت...تا آخر عمر مدیونتم...
با شنیدن صدای هیونا که در حال مکالمه با تلفن بود لبخندش رو خورد و خودش رو به پله ها رسوند
نباید دخالت می‌کرد...اون فقط نظاره گر بود... همین ... و تمام ...
.
.
.
بعد از احوال پرسی خسته کننده ای که با اقوام و اشناهاش داشت با چشم هاش دنبال جونگکوک گشت
با پیدا کردنش کنار جام های شراب ناخواسته لبخند کمرنگی زد و خواست سمتش قدم برداره که هیونا در یک قدمی اش ایستاد
-تهیونگ
-الان کار دارم
-چه کاری مهم تر از من ؟
با این جمله پوزخندی زد و ایستاد
-خودت رو خیلی دست بالا گرفتی هرزه کوچولو!
-تو نباید مادر بچه ات رو هرزه صدا کنی تهیونگ ... این دور از شأن خانوادگیمونه!
با این حرف تهیونگ یخ زده همونجا ایستاد و به صورت هیونا که با میکاپ غلیظی پوشیده شده بود خیره شد
در همون حین صدای مادرش که با زدن کاردی به جام شرابش توجه همه رو به خودش جلب کرده بود ، بلند شد و نگاه تهیونگ رو به اون سمت دوخت
-سلام خدمت مهمان ها و اقوامی که امشب در این جشن شرکت کردند ، همونطور که میدونید این جشن یه مناسبتی داره و چه چیزی بهتر از اینکه تک پسرم درحال پدر شدنه
با این حرف هم همه ای در سالن ایجاد شد و صدای تبریک و دست های میهمان ها بلند شد
-این اتفاق خوشایند رو به پسرم و هیونای عزیز ، عروس نازنینم تبریک میگم و آرزوی بهترین ها رو برای خودشون و فرزند عزیزشون دارم
و بعد از اتمام حرف های مادرش موزیک نسبتا تندی در فضا پخش شد
هنوز تو بهت بود ... حتی زمانی که هیونا بازو اش رو گرفت و بوسه ای به روی گونه اش هم گذاشت به واقعیت بر نگشت
پدر؟ ... نه اون نمیخواست که پدر بشه !... اون جونگکوک رو می‌خواست...اون خودش عروسک داشت و اون عروسک کسی نبود جز جونگکوک...
با یاد اواردن جونگکوک نگاه نگرانش رو در سالن چرخوند
باید عروسکش رو پیدا می‌کرد...باید بهش توضیح می‌داد...
اون هیچوقت هیچ چیز رو توضیح نمی‌داد...درسته...ولی باید این موضوع رو بهش توضیح می‌داد...
باید بهش از احساسات جدیدش میگفت...
با پیدا نکردن عروسکش ، هیونا رو کنار زد و به سمت محوطه ی خونه اش رفت
-اوه تهیونگ تبریک میگم
جونمیون با احترام بهش تبریک گفت و لبخندی زد
-ببند دهنتو...جونگکوک رو ندیدی؟
-جونگکوک...همین الان با یه تاکسی برگشت کمپانی
با شنیدن این جمله برای لحظه ای هم نگران شد و هم نفس آسوده ای کشید
یک لحظه واقعا از ذهنش گذشت که جونگکوک ترکش کرده...ولی نه ... اون به کمپانی رفته...
خواست سمت ماشینش قدم برداره که جونمیون فورا راهش رو سد کرد
-کجا میری تهیونگ ... خواهش میکنم ، مادرت من رو میکشه اگه بفهمه که از جشن رفتی
-خفه شو ... باید برم پیش جونگکوک اون الان این خبر رو شنیده و...
-من زودتر بهش خبر رو داده بودم تهیونگ !
با شنیدن این حرف کمی عقب کشید و دستش به پیشونی اش کشید ... درسته ... جونگکوک میدونست ... جونگکوک مناسبت این جشن رو میدونست و بخاطر همین اصرار داشت که در این جشن حضور پیدا کنه!
-تهیونگ برگرد به مراسم ... بعد از جشن میتونی بری پیش جونگکوک
جونمیون گفت و بیشتر از قبل سد راه تهیونگ شد
با حرفهای تهیونگ متوجه شد که جونگکوک چیزی جز دروغ بهش تحویل نداده
اونها هنوز رابطه داشتند
و حتی شاید عمیق تر از قبل...
این رو میشد از نگرانی تهیونگ فهمید ...

𝑴𝒚 𝑰𝒅𝒐𝒍 | 𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌 Where stories live. Discover now