part 6

1.2K 48 3
                                    

نگاهی به ساعت کرد
ساعت هفت صبح بود ، امروز هم سن و سال های خودش به مدرسه میرفتن ولی کوک باید خودش رو توی اون سالن های تمرین حبس می‌کرد و سخت مشغول تمرین میشد
قبلا راجب اینکه قراره از راه دور امسالش رو بخونه با پدر و مادرش حرف زده بود
همه چیز باب میلش بود
از آخرین رابطه اش با تهیونگ یک هفته می‌گذشت
و جونگکوک هر لحضه بیشتر دل باخته ی شخصی به نام تهیونگ میشد
تو این یک هفته تهیونگ به بهونه های مختلف نزدیکش میشد و لمسش می‌کرد
اونم درست جلوی چشم جیمین و یونگی
یونگی که شک کرده بود چند روز قبل ازش در مورد رابطه اش با تهیونگ پرسیده بود و کوک با این جمله قضیه رو جمع کرده بود "ما فقط دوستیم"
البته نمی‌دونست که جیمین؛  تهیونگ رو مثل کف دستش میشناسه و میدونه که تهیونگ چرا اینقدر باهاش صمیمی برخورد میکنه
قبل از رفتن به سالن دوش کوتاهی گرفت
با ورودش به اتاق تمرین تهیونگ رو دید
-سلام
-سلام،بچه ها نیومدن؟
تهیونگ به آرومی نزدیکش شد و در آغوشش گرفت
-نه نیومدن ، یونگی استدیو کار داشت،از جیمین هم خبری ندارم
-اوهوم
-حالت چطوره
-خوبم
کوک گفت و با لبخند ازش جدا شد
تهیونگ نگاهی به پسر ریز نقش کرد و زیر لب ، طوری که کوک نشنوه لب زد
-وقتی تنها میشیم ، دلم می‌خواد کینک های جالبی رو باهات امتحان کنم بچه...
خودش رو به کوک رسوند و از پشت بغلش کرد
-هی تهیونگ ، یکی میاد میبینه
-برام مهم نیست
و بلافاصله گازی از گردنش گرفت که مطمئن بود جاش میمونه
-آهه..
-ناله میکنی کوک؟! خودت گفتی یکی الان میبینه؟
-ناله نبود ، از روی درد بود...
-اوممم، دوست داری بهت درد ببخشم
-تهیونگ بهتره ازم جدا شی، نمیخوای که جفتمون رو از اخراج کنند؟
بلند خندید و از پسر ریز نقش جدا شد
با رفتن تهیونگ نفس آسوده ای کشید و سراغ دستگاه پخش رفت
موسیقی مورد نظرش رو پلی کرد و شروع کرد به رقصیدن
دریغ از اینکه بفهمه تهیونگ لحظه ای ازش چشم بر نمیداره و مبهوت بدن بی نقصش هنگام رقصیدن شده
برای کسی مثل تهیونگ سخت بود که یکجا بشینه و فقط شاهد حرکات سکسی بیبی اش باشه
اره  ، اون دیگه بیبی اش شده بود
با خونسردی روبه روی کوک قرار گرفت و خیره نگاهش کرد
-چیزی شده تهیونگ؟
-ارباب
کوک با گیجی بهش نگاهی کرد
-چی؟
-از این به بعد بهم میگی ارباب
کوک بعد از کمی تعلل بلند بلند خندید
-شوخی میکنی نه؟ اصلا شوخی قشنگی نبود
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و دستهاش رو تو جیبش فرو کرد
-جدی بودم بچه
-یعنی باید بهت بگم ارباب
و دوباره خندید
-نخند
کوک توجهی نکرد و بازهم خنده هاش رو سر داد
-این یه دستوره ، اگه همین الان خندیدن رو تموم نکنی تنبیه سختی در انتظارته
با این حرف تهیونگ فورا خنده اش رو خورد و با صورت گیج مانندی بهش خیره شد
پوزخندی زد و سرش رو کمی پایین آوارد
-اوممم...پسرای حرف گوش کن رو دوست دارم
و بوسه ای به پلک هاش زد
-صدام کن بچه ، با اون لقبی که بهت گفتم صدام کن
کوک پلکی زد ؛ اولش واقعا فکر می‌کرد که داره شوخی میکنه
ولی نه ، پسر رو به روش کاملا جدی به نظر می‌رسید
-صدات رو نشنیدم
سیب گلوش رو قورت داد و پلکی زد
-ار...ارباب...
تهیونگ با لذت چشم هاش رو بست ، این حس عالی بود
آخرین بیبی اش جیمین بود ، که زمین تا آسمون با کوک فرق می‌کرد
بخاطر همین تفاوت هم شنیدن این کلمه از زبون کوک باعث تحریک شدن بیش از حدش میشد
-اوممم...دوست دارم وقتی اینجوری صدام میکنی
ناخودآگاه کوک لبخندی زد
اگه تهیونگ اینجور مخاطب شدن رو دوست داشت
چرا نباید اینجوری صداش میکرد؟
این فقط یک لفظ بود ، مگه نه؟
نه چیزی کمتر نه چیزی بیشتر
تهیونگ با پشت دست گونه های پسر کوچکتر رو نوازش کرد
-دلم میخواد توی تخت من اربابت باشم بیبی، قبوله؟
کوک شرمگین سرش رو پایین انداخت تا تهیونگ گونه های سرخش رو نبینه
اون همینجوری رو هم توی تخت لذت می‌برد، پس چرا نباید قبول میکرد؟
-قبوله
-خیلی خوبه...خیلی
و بعد نرمی گوشش رو لیس زد
کوک که به مرور تحریک شدنش رو احساس می‌کرد
به آرومی سرش رو به طرف دیگه ای برگردوند
-تهیونگ یکی میاد میبینه
-اشکال نداره ، بوسم کن بیبی
-چی؟
با بهت نگاهی بهش انداخت ، این چه درخواستی بود
یعنی نمی‌دونست که کوک خجالتی تر از این حرف هاست؟
-من...من...
-شاید این فرصت دیگه گیرت نیاد کوک ، پس الان که دارم بهت میگم بوسم کن ، بهش عمل کن
هیچ ایده ای راجب اینکه شاید دیگه فرصتش براش پیش نیاد نداشت؟
لبخند خجالتی زد و نزدیک لب های تهونگ رفت
خواست بوسه ای به لب های نرمش بزنه که تهیونگ سرش رو فشار داد و به سمت گردنش برد
-لب هام نه ، اینجا
لحن پسر بزرگتر اصلا نرم نبود ، برعکس کاملا خشن و محکم بود
با تعجب بوسه ای به گردن تهیونگ زد و خواست عقب بکشه که تهیونگ سرش رو همونجا نگه داشت
-بیشتر بچه ... بیشتر...
باید لذت می‌برد، حالا که تهیونگ داشت بهش دستور میداد باید لذت می‌برد...
دست هاش رو پشت گردنش گره زد و سرش رو توی گودی گردن پسر بزرگتر برد
بوسه های خیسی روی شاهرگش کاشت و هرازچندگاهی گاز های ریزی گرفت
تهیونگ لذت می‌برد ولی نه اونقدر که باید لذت ببره
اون هیچوقت خواستار روابط ملایم نبود
دلیل اینکه کوک رو محبور به اینکار کرد فقط خودش بود
می‌خواست پسر کوچکتر دیوونه ی بدنش بشه
دست هاش رو روی باسن کوک گذاشت و فشاری بهشون وارد کرد
با اینکار ناله ی ریزی بین بوسه هاش سر داد که از گوش های تهیونگ دور نموند
در حال بوسیدن و لیس زدن گردنش بود که صدای باز و بسته شدن درسالن رو شنید
پشت بند اون صدای قدم های شخصی رو حس کرد
استرس داشت ، نمی‌دونست باید چیکار کنه...
حتی نمیتونست برگرده و ببینه اون شخص کیه؟
خواست ازش جدا شه که تهیونگ فشار دیگه ای به باسنش وارد کرد و اجازه ی جدا شدن رو نداد
-کارت رو ادامه بده بچه
تهیونگ چی میگفت ؟ در مقابل شخص دیگه ای باید به کارش ادامه می‌داد؟
این زیاده روی نبود ؟
-ولی...ولی من...
-گفتم کارت رو ادامه بده
با صدای بم و خشن تهیونگ سیب گلوش رو قورت داد و دوباره شروع به بوسیدن گردنش کرد
تهیونگ پوزخندی به جیمین که با بهت بهشون خیره شده بود زد و ابرویی بالا انداخت
جیمین تو شک بود !
نمی‌دونست باید چیکار کنه ! تهیونگ جلوی چشم هاش داشت با کوک عشق بازی می‌کرد...
به سختی پلکی زد و سعی کرد خودش رو آروم کنه
تهیونگ برخلاف حس واقعی اش صورتش رو جمع کرد و طوری وانمود کرد که داشت لذت می‌برد
با دیدن حال تهیونگ عقب گرد کرد و به آرومی با دل شکسته از سالن خارج شد و اون دوتا رو تنها گذاشت...
کوک که تا اون لحضه پشتش به در بود از تهیونگ فاصله گرفت و نگاهی بهش انداخت
-کی بود؟
تهیونگ اخمی کرد و به دنبال وسایلش رفت
-مهم نیست
-برای من مهمه تهیونگ ، خواهش میکنم بگو کی ما رو تو این وضع دید
ابرویی بالا انداخت و خواست از کنارش رد بشه که با جمله ی بعدی کوک سرجاش ایستاد
-ارباب...لطفا بهم بگو کی بود
پوزخندی زد ، کلمه ی "ارباب" به تهیونگ زندگی می‌بخشید
-جیمین بود
و بعد بدون لحظه ای تردید از سالن خارج شد
کوک با بهت روی زمین نشست و زانوهاش رو بغل کرد
جیمین اونها رو تو این وضع دیده بود
این خیانت محسوب نمیشد؟
یعنی الان جیمین چه فکری با خودش می‌کرد
فکر می‌کرد که کوک هرزه ایه که دوست پسرش رو از چنگش دراوارده؟
اصلا چجوری می‌خواست باهاش رو دررو شه؟
ولی ناگهان تمام حس های بدش رو کنار زد و نفس عمیقی کشید
مهم نبود جیمین چه فکری کنه ، اون فقط تهیونگ رو می‌خواست
پس باید رقیبی مثل جیمین رو از سر راه برمی‌داشت...
پوزخندی به افکار کثیفش زد و از روی زمین بلند شد.
**
با دیدن تهیونگ فورا به سمتش رفت و جلوش قرار گرفت
-چی میخوای؟
تهیونگ با لحنی سرد بدون اینکه نگاهش کنه گفت
-به من نگاه کن تهیونگ ، منم جیمین
-گفتم چی میخوای
-برای چی اینکار رو کردی؟
-کدوم کار؟
-مگه نگفتی من فقط بیبی ات هستم ، چرا جونگکوک؟ من برات کافی نبودم؟
تهیونگ پوزخندی به روی جیمین زد و ابرویی بالا انداخت
-اوه تو داری حسودی میکنی؟ بهم بگو جیمین ، ارباب کیه؟
جیمین پلکی با استرس زد
-تو...
-و تو چطور به خودت جرئت دادی که توی کار اربابت دخالت کنی ، من با هرکسی که بخوام میخوابم و هرکاری که دلم بخواد میکنم ، پس سعی کن دهن هرزت رو ببندی و برای من تعیین و تکلیف نکنی
بعد از زدن حرفش خواست از کنارش رد بشه که جیمین مچ دستش رو گرفت
-اون نمیتونه بیبی مطیعی برات بشه ، بهم ثابت کن تهیونگ ، امشب برو بهش راجب روابطتت بگو ، اتاق سیاه رو بهش نشون ، اگه قبولت کرد من پا پس میکشم ، اگه نه من توی اتاقم منتظرتم ، نظرت چیه؟
تهیونگ کمی فکر کرد ، آره شاید این بهترین راه بود
شاید کوک اون برده ی مطیعی نبود که می‌خواست
با اینکار فقط بیبی مطیعی به اسم جیمین رو از دست می‌داد
به آرومی برگشت و به چشم های جیمین خیره شد
-قبوله ؛ ساعت یازده...
و بلافاصه جیمین رو تنها گذاشت...
**
توی افکارش غرق بود که صدای در اتاقش بلند شد
به آرومی سمت در رفت و اون رو باز کرد
با دیدن تهیونگ لبخندی زد و راه رو براش باز کرد
-بیا تو
تهیونگ به آرومی وارد اتاقش شد و نگاهی به اطراف انداخت
-چیزی میخوری برم بگیرم
تهیونگ پوزخندی زد و همونطور که به پسر کوچکتر نگاه می‌کرد شروع کرد به تا زدن آستین هاش
-اره بیبی میخورم .... تو رو...
و تو یه حرکت کوک رو روی تخت انداخت و روش خیمه زد
قلب بی قرار پسر کوچکتر با این حرکت به تپش افتاد
میدونست که اینکار یعنی شروع یه سکس لذت بخش
پس بوسه ای به نوک بینی پسر بزرگتر زد
تهیونگ کارش رو بلد بود ، اول باید کوک رو تحریک می‌کرد
سرش رو تو گودی گردنش برد و شروع کرد به بوسه زدن رو شاهرگش
همزمان دستش رو به عضو پسر کوچکتر رسوند و از روی شلوار شروع کرد به مالیدنش. ..
قلب بی قرار کوک شروع به تپیدن کرد و تحریک شدنش رو کامل حس می‌کرد
ناله های ریزی از دهانش خارج شد که تهیونگ رو حریص تر کرد
بعد از مارک کردن گردن و ترقوه ی پسر زیرش ازش جدا شد و به اثر هنری که ساخته بود خیره شد
-تهیونگ...من...
-تهیونگ؟
پسر بزرگتر با اخم گفت و ابرویی بالا انداخت
-یعنی ارباب...من...من درد دارم...
-چطوره کارمون رو یه جای دیگه ادامه بدیم ؟
-کجا...
-بلند شو تا بهت نشون بدم
اون لحضه هیچ چیز برای کوک مهم تر از خالی کردن عضوش نبود
پس به آروم از روی تخت بلند شد و به دنبال تهیونگ رفت
توی راهرو ها قدم گذاشتند تا به اتاق پسر بزرگتر برسند
بعد از رسیدن به اتاق تهیونگ خواست دوباره کارش رو شروع کنه که پسر بزرگتر دست هاش رو پس زد
با بهت بهش خیره شد
تهیونگ قصد داشت چیکار کنه؟
با لبخند خبیثی سمت کمد بزرگ اتاقش  رفت و لباس ها رو کنار زد
با کنار رفتن لباس ها در مخفی ای رو اونجا دید
تعجب کرده بود
اون در به کجا ختم میشد ؟ اصلا کسی از اونجا باخبر بود؟
بعد از باز کردن قفل در با همون پوزخندش سمت کوک رفت و با گرفتن مچ دستش اون رو داخل اون مکان مخفی کشوند
با دقت به اطرافش خیره شد
اون اتاق زیادی ترسناک بود
وسط اتاق تخت فلزی مشکی رنگی وجود داشت که بالا سرش پر از طناب های سیاه رنگ بود
تمام اتاق به رنگ سیاه بود و تک و توک رنگ خنثی ای پیدا می‌شد
-اینجا...اینجا کجاست
ترسیده بود ، هیچ ایده ای راجب این اتاق نداشت
تهیونگ با همون پورخندش پرده ی مشکی رنگی رو کنار زد و کلکسیون جذابش رو برای کوک به نمایش گذاشت
با دیدن اون همه چاقو ، طناب و وسایل ترسناک دیگه ؛ نفسش برید و قدرت کلام رو از دست داد
تهیونگ می‌خواست باهاش چیکار کنه؟
با دیدن ترس پسر کوچکتر قدمی به سمتش برداشت که همون لحضه کوک به عقب رفت و خودش رو از تهیونگ دور کرد
عضو سخت شده اش دیگه براش مهم نبود
تنها چیزی که الان مهم بود قصد و نیت تهیونگ بود
-نترس بیبی، اینا فقط وسایل بازی هستند
کوک سری تکون داد و سعی کرد صداش رو به گوش تهیونگ برسونه
-من...من اینجا رو...دوست ندارم
-هیش...قرار نیست بلایی سرت بیارم...بیا بازی کنیم...مطمئنم خوشت میاد
و بعد قدمی به سمتش برداشت
کوک با ترس درون خودش جمع شد
-خواهش میکنم...خواهش میکنم نزدیکم نیا،من ...من میخوام برم اتاق خودم
با شنیدن این حرف پسر اخمی کرد
-یعنی میخوای بری؟ نمیخوای با من سکس کنی
برخلاف تصورش کوک سری به معنای "نه" تکون داد که اینکار باعث عصبانیت بیشترش شد
با سرعت نزدیکش رفت و موهاش رو با دستهاش کشید که باعث شد سر پسر کوچکتر به عقب پرت شه
-که نمیخوای با من بازی کنی، هوم ؟ اگه الان پیشنهادم رو رد کنی دیگه من رو نمیبینی بچه ، فهمیدی
با حس کنده شدن موهاش اشک ریخت و چشم هاش رو بست
اون تهیونگ رو می‌خواست، مخصوصا حالا که باکرگیشو به لطفش از دست داده بود
میخواستش ، ولی نه اینجوری
-جواب منو بده ؟
تهیونگ با عصبانیت روی صورتش غرید
-من...من میخوام...میخوام برم...
پسر کوچک تر همراه با اشک زمزمه کرد که باعث پوزخند تهیونگ شد
-باید میدونستم هرزه ی به در نخوری هستی
تهیونگ دوست نداشت بدون رضایت شخص مقابلش اینکار رو انجام بده ، وگرنه تجاوز کردن براش کاری نداشت
باید به جیمین زنگ میزد تا از این درد کوفتی خلاص میشد
اره جیمین چاره ی مشکلاتش بود
اون یه بیبی مطیع بود که حاضر بود همه کار برای ارباب جذابش بکنه
-بهتره دیگه بندازمت دور و بیبی خودم رو برگردونم
تهیونگ گفت و موهای کوک رو کشید
همونطور که موهاش رو می‌کشید، پسر کوچکتر رو از اتاق سیاه و اتاق خودش خارج کرد و جلوی در ، توی راهرو پرت کرد
با خوردن پشتش به دیوار نفس عمیقی کشید
سعی کرد با گاز گرفتن لب هاش صداش رو خفه کنه
پسر بزرگتر با همون پوزخندش جلوی چشم های کوک موبایلش از توی جیب شلوارش دراوارد و شماره ی جیمین رو گرفت
-جیمین... بیبی بیا اتاق سیاه ... همین حالا...
تهیونگ گفت و فورا تماس رو قطع کرد
-برو به درک
پسر بزرگتر با حرص لب زد و در رو روی صورت کوک بست
با بسته شدن در اتاق تهیونگ اشک هاش سرازیر شد
تهیونگ همین الان جلوی چشم هاش به جیمین زنگ زد تا امشبش رو باهاش سر کنه
چقدر احمق بود که فکر می‌کرد میتونست جیمین رو  حذف کنه و خودش رو مالک تهیونگ کنه
خواست از جاش بلند شه که صدای قدم هایی رو شنید
به سرعت توی تاریکی فرو رفت تا اون شخص کوک رو نبینه
با دیدن جیمین دستهاش رو جلوی دهنش گرفت تا از هرگونه صدایی جلوگیری کنه
جیمین خوشحال ضربه ای به در زد که تهیونگ بلافاصله در رو باز کرد
-اوه بیبی وقت شناسم ، اومدی
-من همیشه برای اربابم وقت شناسم ، مخصوصا وقت هایی که اربابم من رو زیرش بخواد ...
-عروسک من
تهیونگ لب زد و باسن جیمین رو چنگ انداخت
با رفتن تهیونگ و جیمین داخل اتاق و بسته شدن در  ؛ دوباره شروع کرد به گریه کردن
جیمین واقعا مطیع و دلربا بود
حالا احساس حماقت می‌کرد
نباید با تهیونگ مخالف می‌کرد...
اونها الان تو همون اتاق ترسناک در حال عشق بازی بودند
با همون وسایل ترسناک،حتما جیمین قبلا به اون اتاق رفته بود ، وقتی جیمین سالم بود ، چرا باید میترسید، چرا تهیونگ رو پس زد؟
الان یعنی دیگه کوک رو نمیخواست؟
خودش اینطور گفت ، نگفت؟
با شنیدن صدای ضعیفی از ناله های جیمین دست هاش رو به گوش هاش رسوند و سعی کرد از شنیدن هرچیزی جلوگیری کنه
با اشک بلند شد و قدم هاش رو به اتاقش رسوند
باید با تهیونگ حرف می‌زد
باید میگفت که حاضره براش همه کار کنه، درست مثل جیمین...
خودش رو روی تخت انداخت و سعی کرد از فکر کردن به اون دوتا دست برداره
ولی مگه میشد؟
جیمین همین لحضه توی همون اتاق داشت به جای خودش به تهیونگ لذت میبخشید
و این چیزی نبود که کوک بخواد ساده ازش بگذره
با ریختن قطره ی اشکی دیگر پلک هاش رو بست
نیاز به فکر کردن داشت
اون تهیونگ رو می‌خواست
حالا به هر قیمتی، پس باید حماقتش رو جبران میکرد و اربابش رو به دست می آوارد...
.
.
.
توی راهرو قدم میزد و به سرنوشت مزخرفش فکر می‌کرد
چرا باید تو این سن عاشق کسی بشه که خوش گذرونیش تو سکس های عجیب و متعدد هستش
-هی پسر تو فکری
با صدای یونگی از افکارش در اومد
-چی؟
-چیشده ، به چی فکر میکنی؟
-هیچی چیزی نیست
-اگه مشکلی داشتی میتونی بهم بگی ، میدونی که؟
-ممنونم یونگی
لبخندی زد و مشغول خواندن و گرم کردن تارهای صوتی اش شد
هرچقدر هم که فکرش درگیر بود نباید از تمرین هاش قافل میشد
چند ساعت بعد به سمت سالن رقص قدم برداشت که همون لحضه با جیمین چشم تو چشم شد
نمی‌دونست باید چه ریکشنی بعد اون بوسه که جیمین شاهدش بود نشون بده
سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه
-س...سلام
جیمین هم متقابلا لبخندی زد و به سمتش رفت
دستش رو رو شونه اش گذاشت و ضربه ی آرومی بهش زد
-سلام کوک ، خوبی؟
-خوبم...تو خوبی
-بد نیستم ، دارم میرم پیش یونگی، برای تمرین اومدی دیگه؟
-آ...آره
-خب پس موفق باشی
و با چشمکی از کنار کوک گذشت
هیچ نمیفهمید دلیل این صمیمت و مهربونی جیمین چی بود
بزاغ دهانش رو قورت داد و به سمت آیینه ی بزرگ سالن رفت
نگاهی به خودش انداخت
کوک زیبایی کمی نداشت ، شاید تهیونگ هم فقط بخاطر این صفات دخترونه اش سمتش اومده بود
سعی کرد فکرش رو آزاد کنه
هیچ دوست نداشت بدونه که تهیونگ کجاست
فعلا باید رو تمرین هاش تمرکز می‌کرد
با خودش قول و قرار گذاشته بود که شب از دل تهیونگ در بیاره و بهش بگه که متاسفه
روی حرکات و تمرین هاش متمرکز شد ،قرار بود دوباره تعیین سطح بشه ، پس باید سخت تلاش می‌کرد
اینقدری غرق شده بود که گذر ساعت و تاریکی هوا رو حس نکرد
به خودش که اومد ساعت هشت شب بود
به سختی سمت اتاقش رفت و دوش کوتاهی گرفت
باید با ظاهری مرتب پیش تهیونگ میرفت
تیشرت نازک طوسی رنگی با شلوارک سفید پوشید و در آخر کمی موهاش رو حالت داد
باید تهیونگ رو اغوا می‌کرد، پس در آخر خط چشم نازکی هم به پلک هاش اضافه کرد و با رضایت از اتاق خارج شد
اول به استدیو یونگی و بعد به سالن رقص رفت
ولی تهیونگ نبود
از بقیه پرس و جو کرد ولی اونها هم خبری نداشتند
به سمت اتاقش حرکت کرد
شاید اتاقش در حال استراحت بود
تقه ای به در اتاقش زد ولی جوابی نگرفت
چند باری در زد و دقیقا موقعی که ناامید شده بود در اتاقش باز شد و قامت تهیونگ رو دید
-چی میخوای اینجا؟
تهیونگ با پوزخندی گفت و بعد از قفل کردن دستهاش توهم رو یک پاش به چهارچوب در تکیه داد
استرس گرفته بود ، تمام حرف هایی که تمرین کرده بود رو از خاطر برد
-میخوای تا صبح اینجا بمونی و نگاهم کنی؟
سیب گلوش رو به سختی قورت داد و پلکی زد
-من...من اومدم که حرف بزنیم تهیونگ
با همون پوخندش پلک هاش رو بست
-فکر نکنم حرفی مونده باشه هرزه کوچولو
تهیونگ به شدت عروسک رو به روش رو می‌خواست
مخصوصا حالا که باکرگیش رو خودش گرفته بود
تمام اینها عطش تهیونگ رو برای خواستن کوک زیاد می‌کرد ولی نمیتونست چیزی رو بروز بده
-خواهش میکنم تهیونگ، باید باهم حرف بزنیم
-اوم ... فکر نکنم دلت بخواد تو اتاقم حرف بزنی
سرش رو خم کرد و در فاصله ی کمی با صورت کوک دوباره زمزمه کرد
-اخه می‌ترسی کوچولو، مگه نه؟ از اتاق من می‌ترسی
نباید می‌ترسید، اون اومده بود اینجا که همه چیز رو درست کنه نه بدتر کنه
-نه...میخوام تو اتاقت باهم حرف بزنیم
-شجاع شدی، حالا بیشتر خواستنی شدی
به دنبال حرفش وارد اتاق شد و راه رو برای کوک باز کرد
-بیا تو
به آرومی وارد اتاقش شد که نگاهش دوباره به اون کمد افتاد
همون کمدی که به اتاق دیگه یا دنیای دیگه ای باز می‌شد
-خب میشنوم
با صدای تهیونگ از فکر در اومد و به چشم هاش خیره شد
-میخواستم...میخواستم راجب اون شب حرف بزنیم
-منظورت کدوم شبه؟
-اوم...تهیونگ من فقط ترسیده بودم ... خواهش میکنم درک کن
پوزخندش رو دوباره مهمون لب هاش کرد
-خب؟ بقیش؟
-میخواستم...میخواستم من رو ببخشی و شانس دوباره ای بهم بدی
-نگو که دلت میخواد به اون اتاق بیای ، چون باور نمیکنم
پلکی زد و سعی کرد چشم های مصممش رو تو دید تهیونگ بگذاره
اگه جیمین میتونست تو اون اتاق دووم بیاره چرا اون نتونه
-میخوام تهیونگ، میخوام
قدمی به سمت کوک برداشت
-تهیونگ؟
با تعجب نگاهی بهش کرد ، منظور تهیونگ چی بود؟
-چی؟
-تو هنوز قوانین من رو نمیدونی کوچولو ، اگه منو میخوای باید تو خلوت خودمون من رو "ارباب" صدا کنی
چطور همچین چیزی رو یادش رفته بود، کوک فهمیده بود که لفظ ارباب تهیونگ رو به وجد می اوارد
پس چرا نباید اینکار رو می‌کرد
-ارباب
-خوبه، ولی کوچولو وقتی از چیزی مطمئن نیستی اینقدر راحت راجبش حرف نزن
-ولی...ولی من مطمئنم...من میخوام به اون اتاق بیام
با پشت دست گونه ی کوک رو نوازش کرد
-ولی تو هیچ چیزی از قوانین من نمیدونی
-پس بهم یاد بده...ارباب
با لذت نگاهی به پسر کوچولو انداخت
حالا که کوک همچین چیزی می‌خواست چرا باید پا پس می‌کشید
تا همین الان هم پسر رو به روش زیادی بهش وابسته شده بود پس این بهترین موقعیت بود
-اوم...چطوره اول شاهدش باشی تا کمی یاد بگیری کوچولو ، نظرت چیه
-منظورت...منظورت چیه؟
-خیلی ساده است ، تو شاهد سکس من و جیمین تو اون اتاق میشی و روند کار دستت میاد
این نامردی نبود؟ اینکه شاهد عشق بازی تهیونگ و جیمین باشه زیاده روی بود
حتی حرفش هم باعث می‌شد قلب کوچولوش به لرزه در بیاد چه برسه به اینکه واقعا اون فرضیه رو عملی کنه
-هوم، نظرت چیه؟
همزمان که سؤالش رو می‌پرسید لب های پسر کوچک تر رو با دست هاش به بازی گرفت
نمیتونست مخالفت کنه ، اونم نه الان که دستهای تهیونگ روی لب هاش بود
پلک هاش رو بست و سرش رو به معنی باشه تکون داد
-باشه
-پسر خوب ، پس راس ساعت دوازده شب همینجا منتظرتم ...





ادامه دارد
نظر فراموش نشه :)

𝑴𝒚 𝑰𝒅𝒐𝒍 | 𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌 Where stories live. Discover now