part 5

1.3K 57 0
                                    

**
-به چی فکر میکنی؟
-هوم...هیچی
فردای اون روز تصمیم گرفته بود به دیدن هوسوک بره ، ولی توی همین تایم هم ذهنش مشغول شده بود
-مطمئنی ، آخه انگار تو این دنیا نیستی
لبخندی زد و به سمت هوسوک برگشت
-نه خوبم ، از یونگی چه خبر
با این سوال کوک ، هوسوک لبخند شرمگینی زد
-از کجا فهمیدی؟
-اون شب که باهم رفته بودیم بار بهم گفتن
-که اینطور
-میخواستم بگم خیلی بهم می‌آید
-مرسی، درواقع به غیر از شماها کسی از رابطمون خبر نداره
-میدونم ، سخته ، هرکسی این موضوع رو قبول نمیکنه
-اره ، همینطوره
کوک ذوق زده دستهاش رو بهم گره زد
-چطور باهم آشنا شدید؟
هوسوک بلند خندید و به صورت بامزه ی کوک خیره شد
-خیلی کنجکاوی بچه ، من استادش بودم ، و خب بقیش هم میتونی حدس بزنی
-نه منظورم اینکه چجوری فهمیدید که بهم علاقه مندید
-خب تو شاگردم بودی ، میدونی اخلاقم چجوریه ، من سخت گیر بودم و اون بیخیال ، به هیچ کدوم از حرف هام گوش نمی‌داد و همیشه کار خودش رو می‌کرد ، بیشتر اوقات هم باهمدیگه دعوا میکردیم
-و چه جوری بهم دیگه پیشنهاد رابطه دادید؟
-من پیشنهاد ندادم ، یونگی بود که پیش قدم شد
-یعنی میخوای بگی تو حسی بهش نداشتی
-چرا ، منم ازش خوشم اومده بود
-و چجوری بهت پیشنهاد رابطه داد؟
هوسوک به کنجکاوی کوک خندید و به جلو خم شد
-یه روز داشتیم دعوا میکردیم سر تمرین ها و یونگی اومد جلوم ایستاد ، منم گفتم نمیخوام ببینمت ، ولی اون با کمال پرویی گفت "ولی من همیشه میخوام ببینمت ، همه جا ، مشکلی هست؟" اولش شوکه شدم ولی بعدش یونگی یه قدم بهم نزدیک شد و گفت "میخوام برای من باشی، واس همیشه، مشکلی هست؟"
با حرفهای هوسوک قهقهه ای سر داد و با خنده به هوسوک خیره شد
-درواقع اون بیشتر دستور داد تا پیشنهاد!
-اره و منم جرات مخالفت نداشتم ، در واقع همینکار هاش جذبم کرد
-داستانتون خیلی جالبه ، میتونی راجبش کتاب بنویسی
-اوهوم ، تو چی کوک ، کسی رو تو زندگیت نداری؟
مکثی کرد و خنده اش رو به مرور از صورتش محو کرد
-نه...آره...فکر کنم
-یعنی چی؟ کسی رو دوست داری؟
-فکر کنم که دارم
-بهش گفتی؟
-نه هنوز...خودمم تازه فهمیدم
هوسوک لبخندی زد و دستهای کوک رو فشرد
-اگه از حست مطمئنی باید بهش بگی، تا دیر نشده
-میترسم...
-ترس همه چیز رو فقط بدتر میکنه کوک ، باهاش رو راست باش، مطمئنم که میپذیردت
-نمیدونم چیکار کنم...
-فقط تا وقتی که دیر نشده بهش راجب احساساتت بگو
کوک لبخندی زد و متقابلا دستهای هوسوک رو فشرد
-ممنونم هوسوک ، حرف هات آرومم کرد .
سری برای کوک از روی اطمینان تکون داد و بعد از چند دقیقه کوک اتاق رو ترک کرد...
**
چند روزی گذشته بود و کوک هر روز مصمم تر از دیروز میشد
از احساساتش نمی‌ترسید، از باختن تهیونگ به کسی مثل جیمین می‌ترسید
باید بهش میگفت ، تصمیمش رو گرفته بود !
همونطور که توی راهرو ها قدم برمی‌داشت به تهیونگ فکر کرد
چجوری باید بهش میگفت ؟
-کجا میری؟
با صدایی که شنید سرش رو بلند کرد و صورت تهیونگ رو در تاریکی دید
-هیچ جا...به اتاقم
-بیا اینجا
تهیونگ گفت و منتظر کوک شد
راهرویی که تهیونگ در اونجا ایستاده بود به انباری ختم میشد و کسی اونجا رفت و آمد نمیکرد
با ترس قدمی برداشت و در تاریکی رفت
-کارم داشتی؟
تهیونگ بلافاصله اون رو به دیوار کوبید و روبه روش ایستاد
-اون روز جواب سوالم رو ندادی!
-کدوم...کدوم سوال ؟
کوک با ترس زمزمه کرد و سیب گلوش رو قورت داد
-چه زود یادت میره بیبی، اون روز پرسیدم ازت دوست داشتی جای جیمین باشی یا نه؟
-مهمه؟
-اگه مهم نبود نمیپرسیدم ازت
با استرس نگاهی بهش انداخت
-ار..آره...
-اوممم...چه خوب...
تهیونگ گفت و بینی اش رو به موهای کوک نزدیک کرد
نفس عمیقی کشید و بوسه ای به موهاش زد
-میخوای امتحانش کنی
میخواست؟ مطمئن نبود
باید بکارتش رو با تهیونگ از دست میداد؟
بلاخره می‌خواست بهش اعتراف کنه ولی این راهش بود
-صدای موافقت رو نشنیدم؟!
کوک به صدای پر ابهت تهیونگ گوش سپرد ، اون پسر ازش درخواست موافقت می‌کرد، یعنی اون هم کوک رو می‌خواست...
-دلم میخواد
با استرس گفت و چشم هاش رو بست
پوزخندی زد و تو یه حرکت کوک رو بلند و به نزدیک ترین اتاق برد
-اینجا کجاست؟
-مهمه، جایی که میخوای سکس کنی مهمه؟
-فقط...فقط میترسم کسی ببینمتون
تهیونگ با پوزخندی نزدیک به در رفت و اون رو قفل کرد
-هیچکس مثل تو کنجکاو نیست که بخواد به اتاق ها سرک بکشه
با اشاره ی تهیونگ به اون روزی که کوک به اتاق جیمین رفته بود ، سرش رو از خجالت کج کرد و لب هاش رو گاز گرفت
-فقط کافیه یک باز طعمم رو بچشی ، دیگه نمیتونی پا پس بکشی
تهیونگ با پوزخندی گفت و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش
با شرم صورتش رو برگردوند تا بدن لخت پسر رو به روش رو نبینه
بعد از در اواردن لباسش روی کوک خم شد و سرش رو به طرف خودش برگردوند
-به من نگاه کن ؛ قراره شب هیجان انگیزی رو داشته باشیم
با خجالت به بدن لخت تهیونگ نگاه کرد
اون پسر واقعا خوش تراش بود ؛ یا به طور مثال واقعا الهه ی پرستیدنی ای برای کوک بود
-خوشت میاد ، از بدنم
تهیونگ گفت و بوسه ای به پیشونی اش زد
-آره...
با جواب کوک فورا به سمت لب هاش حجوم برد و محکم اون ها رو مکید
کوک غرق در هیجان و لذت شده بود ؛ این اولین تجربه اش بود و سعی می‌کرد ناشی بازی اش رو کمتر در معرض تهیونگ قرار بده
با کم اواردن نفس سینه ی تهیونگ رو فشار داد و اون رو از خودش جدا کرد
با جدا شدنش به سمت گردن کوک حمله ور شد و محکم پوستش رو مکید
-آهه...
ناخودآگاه ناله ای از دهانش خارج شد و تهیونگ رو بیشتر مشتاق کرد
با عجله فورا تیشرت کوک رو از تنش دراوارد و بوسه هاش رو به سینه اش رسوند
با بوسیدن نوک سینه اش ، بدن کوک زیر دستهاش پیچ خورد
آشنایی ای با این حس نداشت ، ولی هرچی که بود به شدت تحت تاثیرش قرار گرفته بود
تهیونگ لب های خیسش رو به نوک سینه اش چسبود و محکم اونها رو گاز گرفت
-آهه...آهههه...
با لذت ناله کرد و منتظر حرکات بعدی تهیونگ موند
با لبخندی سرش رو دوباره به صورتش نزدیک کرد و لاله ی گوش هاش رو گاز آرومی گرفت
-از این لحظاتت لذت ببر بیبی، چون دیگه قرار نیست منو اینجوری ببینی...
هیچ درکی از حرف های تهیونگ نداشت ، اون لحضه شهوتش بهش غلبه کرده بود و راه درست و غلط رو تشخیص نمی‌داد
به آرومی سمت شلوارش رفت و بوسه ای از روی شلوار به عضو پسر کوچکتر زد
از لذت زیاد لبخندی زد که از چشم های تهیونگ دور نموند
در یک لحظه شلوار و باکسر پسر کوچکتر رو دراوارد و روش خم شد
با برخورد هوای سرد به عضوش لرزی کرد و به تهیونگ خیره شد
-وقتی اینجوری نگاهم میکنی دوست دارم به روش خودم بفاکت بدم بیبی...
تهیونگ گفت و دوباره سرش رو به سمت پایین تنه ی کوک برد
بوسه ای به بالای عضو کوک زد و رون هاش رو از هم جدا کرد
با دیدن حفره ی صورتی رنگ تنگش نفس عمیقی برای کنترل رفتارش کشید و زبونش رو به حفره ی رو به روش کشید
با حس خیسی ای روی پوستش توی جاش لرزید و دوباره ناله ی شهوت انگیزی سر داد
بعد چند دقیقه از کارش دست کشید و با زانو روی تخت ایستاد
با لبخند ترسناکی دست به کمربند شلوارش زد و تو یه لحضه اون رو باز کرد
کوک با دقت به حرکات پسر رو به روش خیره شد
تهیونگ با نگاه خیره ی کوک شهوتی تر شد و فورا شلوار و باکسرش رو دراوارد
با دیدن عضو بزرگ‌ تهیونگ ترس عجیبی به دلش افتاد و کمی به عقب رفت
تهیونگ که حرکات ریز پسر رو در نظر داشت با لبخندی سمتش خم شد
-چیشده بیبی ، چرا فرار میکنی
با ترس سیب گلوش رو قورت داد و به چشم های تهیونگ خیره شد
-میتر...میترسم
-از چی بیبی ، از اون؟
تهیونگ گفت و به عضوش اشاره کرد
با سر حرف تهیونگ رو تایید کرد و گوشه ی لبش رو گاز گرفت
-نترس بیبی، اون فقط میخواد باهات بازی کنه، به محض اینکه باهاش بازی کنی، دیگه نمیتونی ازش دل بکنی...
تهیونگ با لبخندی رو به کوک گفت
-ولی...ولی بزرگه...
-تو که باکره نیستی، نترس...
با استرس چشم هاش رو بست و صدای لرزونش رو به گوش های تهیونگ رسوند
-با...باکره ام...
با بهت به پسر کوچکتر خیره شد ، یعنی اون واقعا باکره بود ؟
پس به این معنی بود که تهیونگ داشت اولین بارش رو ازش می‌گرفت
ولی با شنیدن کلمه ی باکره شهوتش بیشتر شد و عضو نیمه تحریکش کاملا بلند شد
نفس عمیقی کشید ، نباید کوک رو میترسوند ، حالا که اون حاضر بود اولین بارش رو باهاش شریک شه باید با ملایمت برخورد می‌کرد
خیلی کارها قرار بود با پسر ریز نقش رو به روش بکنه و این تازه اولش بود
-نترس ، قول میدم مراقبت باشم ، اینقدری که خودت برای چیزهای بیشتری التماسم کنی...
با شنیدن صدای تهیونگ آروم لرزید که از چشم های پسر رو به روش دور نموند
-هی هی آروم باش ، قراره حسابی لذت ببری
لبخند ترسناکی زد و بوسه ای به ترقوه ی پسر کوچکتر زد
باید کوک رو تشنه ی خودش می کرد این روش تهیونگ بود
باید اونقدری توی دل کوک جا پیدا می کرد که پسر کوچکتر برای بفاک رفتن التماسش می کرد
سرش رو خم کرد و بوسه هاش رو به ناف کوک زد
همونطور که پایین تر میرفت پهلوهاش رو نوازش کرد تا لذت چند برابری بهش تزریق کنه
از روی لذت سرش رو به عقب فرستاد و سعی کرد ترسش رو نادیده بگیره ، اون حالا اینجا بود ؛ زیر تهیونگ ، نباید به چیزای دیگه فکر می کرد...
دستش رو به پایین تنه ی پسر کوچکتر رسوند و پاهاش رو از هم باز کرد
ضربه ای به سوراخ نبض دارش زد و روی صورتش خم شد
-خیلی داغ شدی بچه
-اومم...
-خوبه همینجوری ناله کن ؛ قراره بهترین تجربه ات رو داشته باشی...
تهیونگ گفت و بوسه ای به چشم هاش زد
با احتیاط یکی از انگشت هاش رو وارد بدن کوک کرد که ناله ی اعتراض آمیزش رو شنید
با دقت انگشت اشاره اش رو وارد تهیونگ کرد و همزمان نرمی گوش پسر کوچکتر رو به دندون گرفت
با حس انگشت کشیده ی تهیونگ داخل بدنش نفسش رو حبس کرد
-آهه...درد...درد دارم...
-آروم باش پسر جون ، عادت میکنی...
تهیونگ گفت و دومین انگشتش هم وارد کوک کرد
کوک کش اومدن دیواره ی پایین تنه اش رو احساس می کرد
ولی تا اومد اعتراضی کنه انگشت سوم تهیونگ رو هم حس کرد
لب هاش رو به دندون گرفت تا درد کم تری رو احساس کنه
تهیونگ که بی قراری کوک رو دید لب هاش رو به بینی کوک رسوند و صورتش رو بوسه بارون کرد
درسته که همچین روشی رو دوست نداشت
ولی باید کوک رو آماده می کرد، باید طبق نقشه پیش می رفت
با شنیدن نفس های پسر کوچکتر و فهمیدن اینکه دیگه درد نداره و داره از رابطشون لذت میبره ، انگشت هاش رو بیرون کشید و پاهاش رو از هم باز کرد
-به اندازه ی کافی آماده شدی بیبی ، بهتره کارمون رو شروع کنیم
به آرومی سر عضوش رو به سوراخ کوک کشید
ولی واردش نکرد ، کوک که بی قرار شده بود پلک هاش رو باز کرد و نگاهی به تهیونگ انداخت
-میشه...آه...میشه...
-چیشده بیبی؟ درخواستت رو بهم بگو
خجالت می کشید، برای اولین بار زیادی معذب بود
سرش رو کج کرد و سعی کرد گونه های سرخش رو از دید پسر بزرگتر پنهون کنه
تهیونگ که خجالت کوک رو دید دستش رو به چونه اش رسوند و کوک رو به سمت خودش برگردوند
-نمیخوام چشم هات رو ببندی ، فهمیدی ؟ میخوام تک تک لحظاتمون رو ثبت کنی ، حالا هم ازم درخواست کن بیبی...
گازی از لبش گرفت
-میخوام...میخوام حست کنم تهیونگ
ابرویی بالا انداخت و سعی کرد چیزی نگه ، اون بچه الان اون رو تهیونگ صدا کرده بود ؟ اعتراضی نکرد ، باید همونطور که کوک دوست داشت پیش می رفت
-با کمال میل
تهیونگ گفت و کمی از عضوش رو وارد کوک کرد
نفسش رو حبس کرد و سعی کرد به درد پایین تنه اش فکر نکنه
تهیونگ فرصت رو غنیمت شمارد و نصف عضوش رو وارد پسر کوچکتر کرد
با حس درد و کش اومدن پوستش چشم هاش رو بست و صداش رو به گوش پسر رو به روش رسوند
-آه...آه...تهیونگ...اومم...بیار بیرون...بیار بیرون...
-هیششش...الان عادت میکنی ... منو نگاه کن
تهیونگ گفت و بوسه های دیگه ای به صورتش زد
لب های کوک رو به بازی گرفت و زمانی که مطمئن شد حواس پسر کوچکتر پرت شده تمام عضوش رو وارد کرد
وسط بوسه اشون ناله ای کشید که باعث شد تهیونگ زبون سرکشش رو وارد دهانش بکنه
چند دقیقه توی همون حالت ایستاد
-شروع کن
با اجازه ی کوک ، شروع به حرکت کرد
همونطور که ضربه میزد سعی می کرد لذت زیادی رو به کوک تزریق کنه
جونگکوک اولین بارش بود ، ولی داشت لذت می برد
وقتی تهیونگ به حرکاتش سرعت بخشید، پسر کوچکتر سعی کرد درد رو فراموش کنه و فقط به لذت وصف نشدنی ای که بهش تزریق میشد فکر کنه
با پیدا کردن نقطه ی پروستات کوک فورا به همونجا ضربه زد
-آه...اوممم...تهیونگ...این..این عالیه
با لبخند شیطانی به پسر ساده ی زیرش که با صداقت اعتراف می کرد خیره شد
اون زیادی پاک و معصوم بود
-اه...من...من دارم...
-اجازه اش رو داری بیبی ، منم نزدیکم ... بیا...
با پیچیده شدن دلش و لمس دستهای تهیونگ رو ی عضوش فورا کامش رو روی شکمش ریخت
بعد از چند ضربه تهیونگ هم داخل کوک به کام رسید
به آرومی ازش جدا شد و کنار پسر کوچکتر دراز کشید
پسر کوچکتر نفس نفس میزد ... و بعد از چند دقیقه خودش رو در آغوش تهیونگ جا داد
-عالی بود ، بهترین تجربه ام بود تهیونگ
پسر بزرگتر با همون لبخند شیطانی بوسه ای به موهاش زد
-بهتر از این ها انتطارت رو میکشه پسر کوچولو ...
پسر کوچکتر که خسته تر از همیشه بود بوسه ای به گونه ی تهیونگ زد و خودش رو به خواب سپرد...
**
از کمر درد چشم هاش رو باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت
با دیدن اتاق نا آشنایی متوجه اتفاقات شب قبل شد
با شرم و خجالت به جای خالی تهیونگ نگاه کرد
کجا بود ؟نکنه از رابطشون خوشش نیومده بود ؟
نکنه دیگه نمیخواست ببینتش ؟ و هزار تا فکر دیگه
به آرومی از روی تخت بلند شد و خودش رو به درب کوچکی که حدس میزد حمام و سرویس بهداشتی باشه رفت
با وارد شدن به حمام لباس های تا شده ای با برگه ی کاغذی روی سینک دید "دوش بگیر و لباس هات رو عوض کن، لازم نیست امروز سر تمرین ها حاضر شی ، تهیونگ"
لبخندی پهنی زد و گونه هاش فورا رنگ گرفت
دوش کوتاهی گرفت و لباس هایی که پسر بزرگتر براش گذاشته بود رو پوشید
راهش رو به سمت اتاقش کج کرد
باید استراحت می کرد، بدنش خسته بود
با اینکه بکارتش رو از دست داده بود ولی خوشحال بود
تهیونگ سنبلی بود از تمام خواسته هاش بود
شاید این احساس با حسودی کردن به جیمین شروع شد
ولی الان مطمئن بود که اون پسر مغرور رو دوست داره
روی تخت دراز کشید و سعی کرد با لبخند به اتفاقات شب قبل فکر کنه
باید رابطه اش رو با تهیونگ بهتر می کرد
با به یاد آوردن جیمین اخمی روی پیشونی اش شکل گرفت ، حسودی می کرد
به تمام روزهایی که جیمین نیاز هاش رو برطرف می کرد حسودی کرد
حالا که کوک بود ، دیگه نیازی به جیمین نبود
باید این رو به تهیونگ میگفت
میگفت که حاضره تا همیشه نیازهاش رو برطرف کنه
از طرفی دیگه باید نقشه ای می کشید تا جیمین رو از تهیونگ دور کنه کامالا یهویی حسش به جیمین تنفر شده بود...
پلک هاش رو بست و سعی کرد کمی ریلکس کنه.
**
امروز باید سر تمرین ها حاضر میشد
یک روز استراحت برای بدن ضعیف کوک زیاد هم بود
چون یاد گرفته بود در شرایط سخت کنترل خودش رو در دست داشته باشه
با رسیدن به سالن تمرین جیمین رو دید
-اوه کوک اومدی، دوباره مریض شدی؟ تهیونگ گفت تب داشتی!
اخمی کرد ، یعنی تهیونگ باهاش حرف زده بود
کوک حساس شده بود ، حتی به مکالمه ی ساده اشون هم حسودی می کرد
-اره کمی تب داشتم ، االان خوبم
-باید بیشتر مراقب خودت باشی کوک
جیمین گفت و با لبخندی بطری آبش رو برداشت
چشم هاش رو چرخوند تا تهیونگ رو پیدا کنه
ولی نه اثری از تهیونگ بود و نه یونگی!
-تهیونگ...و یونگی کجان؟
-یونگی استدیوعه ، تهیونگ هم رفته سرویس بهداشتی الان میاد
نفس سختی کشید ، بعد از بیست و چهارساعت قرار بود تهیونگ رو ببینه
تا اومد حرفی به سمت جیمین بزنه ، تهیونگ وارد سالن شد
نفسش رو حبس کرد و به پسر بزرگتر خیره شد
-اوه کوک ، اومدی
تهیونگ گفت و با نیشخندی نزدیک کوک رفت
دستش رو به کمر کوک کشید و لب هاش رو به گوشش چسبود
-خوبی؟ کمر درد نداری؟
به آرومی سعی کرد زیر نگاه های مشکوک جیمین ازش دور بشه
-خوب...خوبم...
-اگه بدن درد داری لازم نبود که سر کلاس ها حاضر شی
-نه نه ... خوبم تهیونگ ... جیمین داره نگاه میکنه... برو اونور...
-نگاه کنه...
تهیونگ با پوزخندی رو به جیمین گفت و خودش رو کنار کشید
با دور شدن تهیونگ نفس آسوده ای کشید و سعی کرد نگاهی به جیمین کنجکاو نکنه
با اومدن جونمیون به اتاق هر سه حاضر شدند و به آموزش های مربی رقصشون گوش سپردند
هراز چندگاهی با تهیونگ چشم تو چشم میشد و لبخند شرمگینی میزد که اینکارش برای پسر بزرگتر به شدت جذاب و خواستنی بود
با اتمام آموزش سعی کرد بدون نگاه کردن به جیمین و تهیونگ تمرین کنه
باید مرزی بین هدفش و تهیونگ می کشید
اون اومده بود اینجا تا موفق بشه و چیزی بشه که میخواد
بعد از چند ساعت تمرین بدون حرفی به سمت سرویس بهداشتی رفت
بعد از خالی کردن مثانه اش در حال شستن دستهاش بود که سایه ای رو پشت سرش احساس کرد
تهیونگ بود که با لبخند بهش نزدیک میشد
ناگهان دستهاش رو دور شکم کوک گره زد و چونه اش رو به سر پسر کوچکتر تکیه زد
-جیمین میاد میبینه
-قبلا بهت گفتم که ... بزار ببینه
-ولی...
-ولی نداره ...
با پوزخندی بینی اش رو توی موهای پسر کوچکتر کشید و نفس عمیقی سر داد
با اینکار تهیونگ، به آرومی لرزید
تو خیلی حساسی بچه
حرفی نزد و به کار های تهیونگ از آیینه خیره شد
بوسه ای به نرمی گوشش زد و به آرومی راهش رو به سمت گرن پسر کوچکتر بود
با حس زبون سرکش تهیونگ روی پوست گردنش پلک هاش رو بست
تهیونگ که حالت های بدن کوک رو زیر نظر داشت پوزخندی زد
و دست چپش رو زیر تیشرت پسر کوچکتر برد
با بالا اومدن دست تهیونگ و گرفتن نوک سینه هاش ناله ای ناخواسته از دهانش خارج شد
-آهه...
لبخندی به بی طاقتی پسر کوچکتر زد و به آرومی اون رو به سمت خودش برگردوند
بوسه ای به لب هاش زد و به آرومی ازش جدا شد
همین ؟ چرا تهیونگ پا پس کشید
همین الانش هم سفت شدن عضوش رو احساس می کرد
-ته...تهیونگ
دستی به لباسش کشید و با لبخند شیطانی ای به حال پسر کوچکتر نگاه کرد
-چیشده؟
-من...من...آه...هیچی
کوک گفت و باز به اتاقک دستشویی رفت
با پوزخندی رفتنش رو دنبال کرد
همینه ! نقشه اش همین بود ، باید کوک رو تشنه می کرد
مخصوصا که اون پسر بی تجربه و ساده بود
برای تبدیل شدن به عروسکی که می خواست باید راه های سختی رو پیش می برد
**
بعد از اون روز سعی می کرد کم تر سر تمرین ها با تهیونگ لمسی داشته باشه
چون میدونست که کنترلش رو از دست میده
ولی در حال حاضر بیش از حد وابسته ی جسم تهیونگ بود
میخواستش، دوباره اون حس رو می خواست، دوباره اون شب رو می خواست...
سعی کرد افکارش رو از خودش دور کنه
با وارد شدن به اتاق نامجون لبخند کمرنگی زد و سعی کرد با وقار روی کاناپه بنشینه
امروز صبح بهش خبر رسید که نامجون درخواست کرده به دیدنش بره
-سلام
به آرومی گفت و به چهره ی خشک نامجون نگاه کرد
-دو دقیقه
با بهت به جواب نامجون خیره شد
-ببخشید؟
-دو دقیقه دیر رسیدی ؛ وقت شناس نیستی بچه
-اوه متاسفم ، دیگه تکرار نمیشه
-بهتره که نشه ، چون سری بعد اینجوری برخورد نمیکنم
سیب گلوش رو به سختی قورت داد و به چهره ی خشن نامجون خیره شد
-خب ، میخواستم راجب مدرسه ات باهات حرف بزنم ، میدونی که هفته ی بعد شروع میشه
-بله درسته
-رئیس ترجیح داده که به مدرسه نری
چشم هاش رو گرد کرد و به نامجون خیره شد
-یعنی...یعنی چی
-یعنی اینکه فقط برای آزمون ها و امتحانات به مدرسه میری ، در غیر این صورت از راه دور تحصیل میکنی
-ولی ...ولی مگه قبول می کنند
-به نفعشونه که قبول کنن بالاخره تو کارآموز این کمپانی هستی ، باید قبول کنند
-چیز دیگه ای هست ؟
-رییس خواست بهت اطلاع بدم که میتونی قبل امتحانات معلم خصوصی بگیری ، این اجازه رو بهت داده
سعی کرد آروم به نظر برسه
-خیلی ممنون از لطفشون
-خیلی خب ، میتونی بری ، اینجوری وقت بیشتری هم روی تمرین هات میزاری
به آرومی بلند شد و با تعظیمی از اتاق خارج شد
حقیقتا خوشحال بود
دوست نداشت هر روز خسته بخوابه و روز بعد با کسلی به مدرسه بره
با لبخند راهش رو کج کرد و به سمت استدیو یونگی رفت ، باید روی صداش تمرین می کرد...
**
در حال قدم زدن در راهرو ها بود که به تهیونگ برخورد
-کجا بیبی ، چرا اینقدر سر به هوا راه میری
-اوم...خسته ام ... داشتم میرفتم استراحت کنم
تهیونگ پوزخندی زد و دستش رو به گونه اش کشید
-چه حیف که خسته ای
-چه...چطور؟
به آرومی گفت و به مردمک هاش خیره شد
-میخواستم امشب لمست کنم ، احساست کنم ، یا بهتر بگم دوست داشتم باهم سکس کنیم...
با خباثت گفت و به واکنش پسر کوچکتر نگاه کرد
کوک هم میخواستش، حالا که طعمش رو چشیده بود نمیتونست ازش دست بکشه
به آرومی سرش رو بالا اوارد و بهش نگاه کرد
-من...من برای ...برای اینکار خسته نیستم
-اوه...ببین پسر خجالتی چقدر بی پروا حرف میزنه...اوم...
با خجالت سرش رو وسط سینه ی تهیونگ برد و سعی کرد
صورت سرخش رو از دید پسر بزرگتر پنهان کنه
-اوممم...به من نگاه کن بیبی ... دوست داری بریم اتاقم ؟
اتاق تهیونگ؟ معلومه که دوست داشت
به آرومی سرش رو تکون داد
همون لحضه تهیونگ دستش رو زیر زانوهای کوک برد و پسر کوچکتر رو براید استایل بغل کرد
بعد از رسیدن به اتاقش که طبقه ی بالا بود در رو باز کرد و کوک رو روی تخت گذاشت
با دقت نگاهی به اتاق تهیونگ کرد
اتاقی ساده با دیزاین چوب ، اتاق تهیونگ نسبت به اتاق خودش خیلی بزرگتر بود
-دوست داری اینجا رو ؟
-قشنگه...
با لبخند زمزمه کرد که تهیونگ روش خیز برداشت
-اومم...بهتره اول با این طعم شروع کنیم
بالافاصله بعد از کامل کردن جمله اش لب هاش رو روی لب های کوک کوبید و سخت مشغول بوسیدنش شد
دوباره اون لذت، حاضر بود برای لذتی که تهیونگ بهش میده همه کار کنه...
به آرومی ازش جدا شد و تیشرت پسر کوچکتر رو از تنش دراوارد
با دیدن بدن لختش لیسی به لب هاش زد و شروع کرد به مارک کردن بدنش
قصد داشت روی تمام بدنش لکه های سرخ رنگی بکاره
پسر کوچکتر که غرق در لذت بود پلک هاش رو بست و خودش رو به دست تهیونگ سپرد
به خط شلوارش که رسید با دندون شلوارش رو کمی پایین تر کشید و بوسه ای زیر شکمش زد
فورا بلند شد و روبه روی صورت کوک قرار گرفت
-بهتره یکم هیجانی ترش کنیم ، نظرت چیه؟
نگاهی به چشم های خبیث تهیونگ کرد و سرش رو به معنای نظر مثبت تکون داد
پارچه ی مشکی رنگی رو از روی میز برداشت و جلوی چشم
های کوک گرفت
-میدونی این چیه ؟
با سر جواب منفی اش رو گفت
-قراره با این پارچه چشم هات رو بندم ، قراره لذت زیادی رو تجربه کنی
با ترس بهش خیره شد
-نترس بچه ، به من اعتماد کن ؛ باشه؟
تهیونگ گفت و بوسه ای به چشم هاش زد
با بسته شدن چشم های کوک پارچه رو به دست گرفت و روی پلک هاش بست
با دیدن سیاهی مطلق نفسی با استرس کشید
اینکه نمیتونست چیزی رو ببینه اذیتش می کرد
تو حال و هوای خودش بود که احساس کرد شلوار و باکسرش باهم از تنش در اومد
با خوردن هوای آزاد به بدن لختش آروم لرزید
کمی گذشت که لب های تهیونگ رو زیر عضوش احساس کرد
با بوسه های تهیونگ از خود بی خود شد
داشت لذت می برد، با اینکه اولش ترسیده بود ولی حالا که چشم هاش بسته بود همه چیز به نظرش جالب می اومد
ناگهان تهیونگ اون رو به شکم خوابوند و باسنش رو با دست گرفت
منتظر حرکت بعدی تهیونگ بود که سیلی محکمی رو روی باسنش احساس کرد و از درد داد بلندی کشید
-هیش...بیبی اینا فقط بهت لذت میده
حرفی نزد، منتظر موند ، اون به تهیونگ اعتماد داشت...
با حس انگشت های تهیونگ داخل دهانش شروع کرد به لیس زدنشون...
بعد از چند دقیقه به آرومی انگشت هاش رو از دهان کوک دراوارد و بدون آمادگی وارد حفره ی تنگ کوک کرد
-آههه...آه...
-هیش...آروم باش...
تهیونگ گفت و سرعت دست هاش رو بیشتر کرد
درد داشت ؛ ولی در عین ناباوری لذت می برد، از درد کشیدن لذت می برد
اگه قرار بود تهیونگ بهش درد بده ، حاضر بود تا آخر عمر زیرخوابش بشه...
به آرومی انگشت هاش رو در آوارد و کامال یهویی عضوش رو تا ته وارد کوک کرد
سریع به جلو رفت تا عضو تهیونگ رو از خودش بیرون بکشه
اون درد طاقت فرسا بود
ولی با گرفته شدن پهلوهاش توسط تهیونگ سرجاش ایستاد و نتونست تکونی بخوره
-آه...اوم...تهیونگ...درد..درد داره
لذت ببر ، سعی کن از درد کشیدن لذت ببری کوک ، این یه دستوره...
با شنیدن صدای بم تهیونگ نفسش رو حبس کرد
تهیونگ داشت بهش دستور میداد پس سعی کرد کاری که می گفت رو بکنه
چیزی نگذشت که حسش کاملا برگشت ، ذره ای از دردش کم نشد ولی در عین ناباوری لذت می برد
اره همین بود ، باید به خودش تلقین می کرد
خواست حرفی بزنه که دست تهیونگ رو روی گلوش احساس کرد
با خشونت تمام گلوش رو به دست گرفت و محکم فشار داد
صدای خس خس گلوی کوک که از کم اواردن نفسش اطلاع می دادند عضوش رو سخت تر کرد
اره این بود روش تهیونگ ، دوست داشت ، این کار رو دوست داشت
کوک که در حال خفه شدن بود با دو دست ؛ دست تهیونگ رو گرفت تا کمی از خودش دور کنه
احساس می کرد چیزی با مرگ فاصله نداره که ناگهان فشار دست
پسر بزرگتر کم شد ، ولی ولش نکرد
با رسیدن هوا ، نفس سختی کشید
تهیونگ خم شد و بوسه ای به پشت گردنش زد
-لذت ببر کوک ؛ از خفه شدن لذت ببر
و دوباره کمی حلقه ی دستش رو دور گردنش تنگ تر کرد
حرف های تهیونگ مثلی آبی رو آتش بود ، آروم شده بود و داشت لذت می برد ؛ از خفه شدن لذت می برد...
با خوردن سر عضو تهیونگ به نقطه ی حساسش ناله ای کرد و سعی کرد خودش رو تکون بده تا دوباره به اون نقطه ضربه بزنه
با فهمیدن موضوع نیشخندی زد و دستش رو از روی گلوش برداشت ، دوباره به همون نقطه ضربه زد و موهای کوک رو به دست گرفت
با کشیده شدن موهاش توسط دستهای پرقدرت تهیونگ سرش به عقب کشیده شد
ولی اونقدری غرق در لذت بود که این چیزها براش معنی نداشت
با آخرین ضربه بدون لمس کردن خودش به کام رسید و همون لحضه پر شدن بدنش رو با مایع گرم تهیونگ احساس کرد
به آرومی عضوش رو بیرون کشید و بوسه ای به لپ باسنش زد
کوک رو به پشت خوابوند و دستش رو به پارچه ی مشکی رنگ روی چشم هاش برد
با برداشته شدن پارچه پلکی زد و سعی کرد تاری دیدش رو درست کنه
با دیدن چهره ی تهیونگ فهمید که چقدر لذت برده
اره اون لذت برده بود ، نمی دونست همه توی رابطه هاشون از اینکار ها میکنند یا نه ، ولی به نطر کوک جالب بود و خواستنی...
-لذت بردی؟
-خیلی...خیلی لذت بردم...ممنون...
کوک گفت و خودش رو در آغوش تهیونگ جا کرد
با پوزخند به پلک های بسته ی کوک خیره شد
سکس امشبشون چیزی نبود که تهیونگ می خواست ولی از سری پیش بهتر بود
باید آروم پیش می رفت، نمیخواست پسر کوچکتر رو بترسونه
همینجوری هم چیزهای زیادی رو یاد گرفته بود
یاد گرفته بود با چشم های بسته لذت ببره ؛ خفه شدن و کشیدن موهاش رو یاد گرفته بود ، فهمیده بود اسپنک شدن میتونه بهش لذت ببخشه...
لبخندی به سادگی پسر توی بغلش زد و پشتش رو نوازش کرد
باید بهش محبت می کرد، باید اون رو وابسته ی خودش می کرد تا دقیقا بشه اون چیزی که می خواست...
-خوب بخوابی بچه...
تهیونگ گفت و پلک هاش رو روی هم گذاشت...
**

𝑴𝒚 𝑰𝒅𝒐𝒍 | 𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌 Where stories live. Discover now