part 3

1.1K 79 2
                                    

+داستان تازه شروع شده+

فردای اون روز از ذوق بیشتر از حدش زودتر از خواب بیدار شده بود
ساعت نزدیک به هشت بود که با اومدن جیمین جلوی در اتاقش ؛  به دنبالش رفت
همینکه وارد سالن مورد نظر شد نگاهش رو با ذوق به اطراف چرخوند
-وای هیونگ خیلی ذوق دارم
جیمین خندید
-میفهممت ؛ اوه فکر کنم یونگی خواب مونده! اینجا بمون تا برم بیدارش کنم
و بعد به سرعت از کوک دور شد
همونطور که لبخند بزرگی به روی لب داشت اطراف رو سرک کشید
-تو کی هستی؟
با صدای شخصی فورا به عقب برگشت و با صورت اخمالویی رو به رو شد
-اممم...من جئون جونگکوکم ... کار آموزم؛ قرار شده از امروز با گروه یونگی شی تمرین کنم
کوک گفت و نگاهی به پسر قد بلند رو به روش انداخت
اون زیادی ترسناک بود
پسر رو به روش بدون حرفی سمت رختکن رفت و بعد با تیشرت نازک سفید رنگی دوباره به سالن برگشت
-بس کن!
-ب...بله؟
کوک با لکنت جواب داد
-نگاه کردن به منو بس کن
-اوه...متاسفم
کوک فورا روی صندلی ای نشست
-چندسالته ؟
با سوال ناگهانی پسر رو به روش سرش رو بلند کرد
-ماه دیگه هجده سالم میشه
پسر رو به روش به محض شنیدن پاسخش به روی صندلی ای که اون نزدیکی بود نشست
-ببخشید ؛ میتونم...میتونم اسمتون رو بدونم ؟
کوک با تردید به اون پسر ترسناک نگاه کرد
چند لحضه ای توی سکوت گذشت
درست زمانی که فکر می کرد پسر کناریش علاقه ای به جواب دادن و حرف زدن نداره، صدای مردونه و بمی رو شنید که باعث شد سرش رو به سمتش برگردونه
-تهیونگم...کیم تهیونگ...

بعد از شنیدن اسم اون پسر به ظاهر ترسناک و اخمالو
ناگهان در سالن به شدت باز شد
- نمیدونم اگه من سراغش نرم ، کِی میخواد تن لشش رو به تمرین ها برسونه
جیمین همونطور که دست یونگی رو گرفته بود و غرغرکنان به سمت کوک میومد گفت
کوک از حرص خوردن جیمین خندید ؛ ولی همون لحضه نگاهش به اون پسر ترسناک افتاد و مجبور شد خنده اش رو قطع کنه
-اه جیمین دستم درد گرفت
جیمین که تا اون لحضه مچ دست یونگی رو به دست گرفته بود و فشار میداد، ناگهان دستش رو ول کرد و همون لحضه نگاهش به تهیونگ افتاد
-تهیونگ؛ کاش تو یه چیزی به یونگی بگی
تهیونگ شونه ای بالا انداخت و به سمت آیینه ی سالن حرکت کرد
کوک که تا اون لحضه داشت غر غر های جیمین رو نگاه می‌کرد؛ به سمتش رفت
-جیمینا؛ قراره چیکار کنیم؟
-اوه؛ کار خاصی نمی‌کنیم کوک؛ مثل تمرین هاییه که هر روز خودت انجام میدادی
-که اینطور...
گفت و کنار یونگی ایستاد
-با تهیونگ آشنا شدی
نگاهی به یونگی کرد که داشت این سوال رو ازش می‌پرسید
-آره ...
-میدونی اون لیدر گروهه؟
-واقعا؟
با بهت نگاهش رو به سمت تهیونگ چرخوند
-بهش نمیخوره؟
-چرا اتفاقا ! اگه غیر از این بود شک میکردم
یونگی خواست جوابش رو بده که با صدای تهیونگ مکالمه اش رو قطع کرد
-اگه بهتون بر نمیخوره ، فورا بیاید اینجا!
و با خشم به اون سه نفری که کنار هم ایستاده بودن نگاه کرد
کوک که از لحن تهیونگ ترسیده بود فورا خودش رو بهش رسوند
به دنبال رفتن کوک؛ جیمین و یونگی هم دنبالش راه افتادن
-میدونید که این روزها باید سخت تلاش کنیم؛ حالا که عضو چهارم هم انتخاب شده؛ باید بیشتر از روزهای قبل سر تمرین ها بمونیم البته اگه عضو چهارممون بتونه این تمرین ها رو تحمل کنه
و بعد نگاهی به کوک انداخت
جیمین بدون اینکه اجازه ای به کوک بده فورا خودش حرف زد
-واو تهیونگ اون عالیه ؛ مطمئن باش از همه چیز برمیاد
-امیدوارم، حالا گرم کنید
اینو گفت و شروع کرد به انجام حرکات کششی
یونگی به سمت کوک برگشت
-اون زیادی خشکه؛ زیاد جدیش نگیر!
لبخندی به حرف یونگی زد و شروع کرد به انجام حرکات
حالا که دقت می‌کرد؛ اون پسر زیادی جذاب بود ؛ اون حتی از جین هیونگش هم جذاب تر بود
ولی چه فایده ؟! با اون اخلاق و برخورد مزخرفش همش رو شسته بود  رفته بود...
همینجوری که داشت به اون پسر فکر می‌کرد؛ حواسش رو به جیمین و یونگی داد که اون رو موقع دید زدن تهیونگ قافلگیر نکنن...
بعد از حدود نیم ساعت ، جونمیون رو دید که داخل اتاق اومد
اونجوری که فهمیده بود جونمیون مربی دنسشون بود
و از این موضوع کاملا ناراضی به نظر می‌رسید
اون تازه به هوسوک عادت کرده بود و از طرفی تازه داشت باهاش صمیمی میشد
با نارضایتی به حرفهای جونمیون گوش داد و سعی کرد خواسته هاش رو روی رقصش بجا بیاره
چند ساعتی گذشت و ناگهان یونگی خسته تر از قبل روی کاناپه ی گوشه ی سالن نشست
-آه خدای من ؛ بسه دیگه ! ماهم آدمیم ، ربات نیستیم که اینقدر تمرین میکنیم
جیمین خندید و همونجا روی پارکت سالن نشست
-چقدر غر میزنی یونگی ! من نمیدونم تو چجوری میخوای آیدول شی
ولی این وسط تنها کسی که بی تفاوت تر از قبل به تمرینش ادامه می‌داد تهیونگ بود
کوک متعجب بهش نگاه کرد؛ یعنی اون پسر احساس خستگی نمیکرد ؟
-تهیونگ تو خیلی سرسختی ، بیخیال ؛ بیا یکم استراحت کن
بعد از مخاطب قرار دادنش توسط جیمین بی تفاوت سمت بطری های آب روی زمین رفت
-خیلی بی مسئولیتید!
تهیونگ گفت و یکی از بطری ها رو برداشت
کوک که داشت به تهیونگِ در حال آب خوردن نگاه می‌کرد با صدای جیمین به خودش اومد
-اون واقعا از سنگه ! واقعا نگرانم که بدونم چجوری قراره با وجود تهیونگ و یونگی دبیو کنیم
کوک لبخندی ریزی به تصورات جیمین  زد
اون روز تهیونگ حتی نیم نگاهی به کوک نکرد و این موضوع به شدت کوک رو عصبی و نگران می‌کرد
اون همگروهش بود ، نباید اینقدر نادیده اش می‌گرفت
روز های بعد هم به همین منوال گذشت
تنها تفاوتش این بود که تهیونگ سرسخت تر از قبل حتی اشاره ی ریزی هم به کوک نمیکرد
بعد از چند روز تصمیم گرفت با یونگی حرف بزنه
شاید واقعا مشکلی در میون بود
-هیونگ
-اوه تویی کوک ؛ بیا بشین
به آرومی وارد استدیو یونگی شد و کنارش نشست
-ببخشید مزاحم کارت شدم
-نه نه موردی نیست ، خوشحالم میکنی وقتی بهم سر میزنی
کوک لبخند خجالت زده ای زد
-خب چیشده که اومدی اینجا؟ میخوای تمرین ووکال کنی؟
-اوه نه هیونگ اومدم راجب موضوعی باهات حرف بزنم
-چیشده
ناخن هاش رو توی پوست دستش فرو برد و با تردید سؤالش رو پرسید
-راستش ، راستش راجب تهیونگه! آم نمیدونم چجوری بگم
-آه خدای من ؛ حتما بهت چیزی گفته!
-نه نه ؛ اتفاقا اون هیچی بهم نمیگه و همین باعث ناراحتمیه ، اون یجوری رفتار میکنه که انگار کسی مثل من اصلا وجود نداره...
یونگی بلند بلند خندید
-به دلت نگیر کوک ، اون مدلش همینه ؛ خیلی سخت با بقیه اکی میشه
-ولی من تاحالا ندیدم اون با کسی جز جیمین شی حرف بزنه
-درسته ؛ میدونی اون با جیمین راحت تره ؛ ولی مطمئن باش بعد دبیو رفتارش کاملاعوض میشه ! چون مجبوره که مهربون تر رفتار کنه
-که اینطور ؛ فکر میکردم با من مشکل داره
یونگی دستی به شونه ی کوک زد
-نه پسر نگران نباش ، مطمئن باش اگه باهات آشنا شه رفتارش تغییر میکنه ؛ آخه کدوم آدم احمقی از موجود بامزه ای مثل تو بدش میاد
لبخندی به مهربونی هیونگش زد و بعد از پایان مکالمه اش با یونگی با معذرت خواهی از اتاق خارج شد...
**
بعد از تمرین دنسش به استدیو یونگی رفت و چند ساعتی مشغول ضبط شد
با خستگی تمام از یونگی خداحافظی کرد و قدم هاش رو به اتاقش رسوند
تصمیم گرفت استراحت کوتاهی بکنه و تمام شب رو هم مشغول تمرین بشه
از نظرش یونگی و جیمین ؛ و اون پسر مغرورِ خودخواه زیادی به کارهاشون مسلط بودن
باید خودش رو تقویت می‌کرد تا مثل اونها توی کارش خبره شه
حدود یک ساعتی استراحت کرد و بعد راهش رو به سمت سالن رقص گرفت
به محض ورودش با تهیونگ چشم تو چشم شد
-آه متاسفم نمیدونستم اینجایید...
تهیونگ نگاه بی تفاوتی بهش انداخت و همونطور که به سمت صندلی میرفت با تحکم سؤالش رو پرسید
-برای چی اومدی اینجا
کوک با ترس بهش چشم دوخت
-آممم... اومده بودم تمرین
با پوزخند نگاهش کرد
-پس با عرضه تر از این حرفهایی
و بعد روی صندلی نشست
-تمرینت رو بکن
با صدای محکمی رو به کوک گفت
ترسیده از لحن جدی تهیونگ سمت آیینه رفت و سعی کرد تمام آموزش های امروزش رو بخاطر بیاره و دوباره تمرین کنه
یک ساعتی مشغول بود که ناگهان متوجه شد تمام این مدت تهیونگ اون رو زیر نظر داشته
به آرومی بطری آب رو از روی زمین برداشت و با تشنگی تمام نصف بطری رو خورد
همون لحضه تهیونگ بلند شد و به سمت خروجی سالن رفت
با چشم های ریزی رفتنش رو زیر نظر گرفت که همون موقع تهیونگ با صدای آرومی کوک رو مخاطب حرف هاش قرار داد
-فک کنم لیاقتش رو داری؛ داره ازت خوشم میاد...
و به دنبال این حرف بیرون رفت
کوک بهت زده به در بسته نگاهی کرد
نمیتونست باور کنه که کسی مثل تهیونگ اون رو تایید کرده
به خودش اومد و لبخند پهنی زد
همین حرف تهیونگ کافی بود تا به کوک انگیزه ی دوباره بده و خستگیش رو به کل فراموش کنه
با شادی فراوان دوباره جلوی آیینه ایستاد و تمرین کرد
**
نمی‌دونست چرا ولی از اون روزی که تهیونگ اون حرف رو بهش زده بود دیگه مثل قبل ازش نمی‌ترسید یا ازش فرار نمیکرد
اتفاقا به نظرش اون پسر واقعا خوب و مهربونیه؛ ولی متاسفانه نمیتونه مهربونیش رو بروز بده
توی افکارش غرق شده بود که جیمین مشتی حواله بازوش کرد
-آیی جیمین شی
-واو پسر تو چقدر لوسی این فقط یه مشت آروم بود
حرفی نزد
-به چی فکر میکردی کوچولو
-هیچی
-که اینطور ، پس نمیخوای بگی
لبخند کم جونی زد
-اوه راستی پسر
سرش رو بالا گرفت و به جیمین خیره شد
-به نظرم تهیونگ از تو خوشش اومده چون امروز زیر زیرکی داشت نگاهت می‌کرد
کوک با دست پاچگی به سمت جیمین برگشت
-واقعا داشت بهم نگاه می‌کرد
نگاه مشکوکی به کوک انداخت
-من دوتا جمله گفتم و تو چرا به جمله ی دوم من فقط ریکشن نشون دادی
کوک که گیج شده بود ، سرش رو کمی خم کرد
-چی؟
-من بهت گفتم احساس میکنم اون ازت خوشش اومده! چرا تعجب نکردی؟
-اوه آخه هیونگ ، اون روز بهم همینو گفت
-واقعاااااااا
جیمین با بهت نگاهش کرد
-آخ گوشام هیونگ ؛ آروم تر
-چی گفتتتت؟؟؟؟  بدو بدو بگو ببینم
نگاهی به جیمینی که فرقی با پسر بچه های شیش ساله نداشت کرد
-هیچی ، داشتم تو سالن تمرین می‌کرد، تهیونگ شی هم اونجا بود، موقع رفتن گفت فکر میکنم که ازت خوشم میاد
-واوووووو ؛ پسر حسودیم شد
-چرا
-چون تو این دو سالی که من تهیونگ رو میشناسم تاحالا ندیدم همچین حرفی رو بهم بزنه
کوک با تعجب به جلو خم شد
-واقعا؟ من فکر میکردم شماها خیلی باهم صمیمی اید
-البته که هستیم ، من و تهیونگ شب های زیادی رو باهم صبح کردیم ولی هیچوقت همچین جمله ای رو بهم نگفته
کوک لبخندی از روی حسادت زد ؛ به جیمین حسودیش میشد که اینقدر با تهیونگ صمیمیه
-اوه خدای من باید برم پیش یونگی؛ فعلا کیوتی
بلافاصله بعد این حرف بیرون رفت و کوک رو تنها گذاشت
نمی‌دونست چرا اینقدر نظر و عقیده ی تهیونگ براش مهم بود
اون لیدر گروه بود ، آره بخاطر همینه که حرفهاش اینقدر براش مهمه ! غیر از این نمیتونه باشه...
روزها بیشتر می‌گذشت و کوک با پشتکار قویش تهیونگ رو بیشتر به خودش جذب می‌کرد
کوک فهمیده بود که تهیونگ به سمت آدم های خودساخته جذب میشه
و تمام تلاشش رو می‌کرد که به چش های تهیونگ همچین آدمی به نظر بیاد
خودش هم نمی‌دونست که چرا این کار رو میکنه
تهیونگ براش مثل یه بت شده بود
کارها و تمرین هاش رو تقلید می‌کرد، حتی سعی می‌کرد خودش رو جدی تر از همیشه ، درست مثل تهیونگ نشون بده
با قدم های محکم به سمت استدیو رفت و بدون در زدن بازش کرد
به محض ورودش به اتاق چشم هاش تا حد ممکن باز شد و با تعجب به جیمینی که روی یونگی دراز کشیده بود نگاه کرد
-او...آه ..من...من متاسفم . الان...الان میرم...
کوک با لکنت گفت و سرش رو برگردوند تا فورا از اتاق خارج شه که صدای یونگی و جیمین رو شنید
-اوه.نه کوک فکر بد نکن
-وای خدای من یونگی همش تقصیر تو بود اگه موبایلم رو نمیگرفتی اینجوری نمیشد
کوک با تردید برگشت و به جیمین و یونگی نگاه کرد
یونگی بلند بلند خندید
-اوه خدای من قیافشو؛ فکر بد نکن بچه
لبخند کمرنگی زد
-ببخشید من نباید یهویی وارد اتاق میشدم
همون لحضه در استدیو برای بار دوم باز شد و هوسوک وارد اتاق شد
-چتونه، چرا اینشکلی اید؟
هوسوک با نگاه مشکوکی پرسید
به سمتش برگشت و با خنده گفت
-چیزی که نباید میدیدم رو دیدم
اون حس شیطنتش گل کرده بود و می‌خواست کمی هیونگ هاش رو اذیت کنه ، پس بلافاصه بعد این حرف با نیشخندی به یونگی و جیمین نگاه کرد
یونگی با چهره ی خنثی ای به هوسوک نگاه کرد
-کوکی دیوونه شدی، بهت گفتم که فقط یه سوتفاهم بود
جیمین همونطور که به هوسوک نگاه می‌کرد گفت
برخلاف تصورات یونگی؛ هوسوک نگاه بی تفاوتی انداخت و به کوک نگاه کرد
-مهم نیست، کوکی برو اتاقت ؛ مهمون داری
و بعد این حرف فورا بیرون رفت
به سمت یونگی و جیمین برگشت
-واقعا متاسفم ، منظوری نداشتم، فقط میخواستم شوخی کنم
-موردی نیست ...
یونگی گفت و از کنار کوک گذشت
با شرمندگی دستی براشون تکون داد و به سمت اتاقش رفت
نمی‌دونست کی توی اتاقشه؛ کمی براش عجیب و غیر منتظره بود
در اتاقش رو با تقه ای باز کرد و با دیدن ایون وو تعجبش ده برابر شد
-خدای من اینجا چیکار میکنی
-سلام پسر بی معرفت
کوک فورا خودش رو تو بغل اوون وو انداخت
-دلم برای کوکی کوچولومون تنگ شده بود گفتم بیام ببینمش
اوون وو رو بیشتر به خودش فشرد
-واقعا متاسفم ؛ میدونی که سرم اینجا حسابی شلوغه
-میدونم عزیزم
لبخندی به مهربونی هیونگش زد و باهم روی تخت نشستن
دوساعتی گذشته بود و کوک همچنان مشغول حرف زدن با هیونگش بود
-خب کوکی ؛ من دیگه باید برم امیدوارم دوباره همو ببینیم
-خیلی خوشحالم کردی هیونگ ؛ نمیدونی با اومدنت چقدر بهم انرژی دادی
-کاری نکردم
-منم تا انتهای راهرو باهات میام
به دنبال این حرف ؛ باهم دیگه از اتاق بیرون اومدن و به سمت انتهای راهرو قدم برداشتن
همونطور که جلوی در آسانسور ایستاده بودن ؛ ایوون وو محکم کوک رو بغل گرفت و بوسه ای روی گونه هاش گذاشت.
-هیونگ نکن؛ خجالت میکشم
-کیوتی رو ببین آخه
و با نوک انگشتش به بینی کوک زد
-مراقب خودت باش
-توهم همینطور هیونگ
و بعد از خداحافظی کوتاهی ایون وو وارد آسانسور شد
به محض رفتن هیونگش راه رفته اش رو برگشت
سرش پایین بود که ناگهان به جسم سختی برخورد
با عصبانیت شقیقه اش رو فشار داد و نگاهی به عامل این اتفاق کرد
-بار آخرت باشه دوست پسرت رو اینجا میبینم
کوک با ترس ناشی از لحن پسر رو به روش چشم هاش رو چرخوند و پایین رو نگاه کرد
-اوه تهیونگ شی متاسفم
تهیونگ نگاهی همراه با پوزخند همیشگیش نثار کوک کرد
-متاسفم ولی میگم که دیگه به دیدنم نیان
تهیونگ کمی خم شده تا درست صورت کوک رو ببینه
-کار خوبی میکنی؛ اینجا جای لاس زدن نیست
فورا سرش رو بلند کرد و به چشم هاش خیره شد
-ولی...ولی اون فقط دوستمه
تهیونگ با کلافگی دوباره صاف شد
-چی؟
-گفتم...گفتم اون فقط دوستمه
به دنبال این حرف،تهیونگ با طعنه ی بدی که به پسر روبه روش زد ، از کنارش گذشت
-خوبه...خیلی خوبه...
زیر لب با خودش زمزمه کرد و کوک رو تنها گذاشت...

**

𝑴𝒚 𝑰𝒅𝒐𝒍 | 𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌 Where stories live. Discover now